ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع !

راوي : ح . م



از قايق پياده شدم و به طرف جاده جفير آمدم. خسته بودم. هشت روز تمام در جزيره مجنون عكاسي كرده بودم و امروز در اين شرجي بعد از ظهر از جزيره بيرون آمدم تا سر و ساماني به فيلم‌هايم بدهم. بايد آنها را به تهران مي‌فرستادم.
غروب به سنگرهاي بچه‌ها رسيدم. دلم مي خواست كه استراحت كنم اما به هر سنگري كه سر مي‌زدم پر بود از نيرو. از سنگري صداي دعا و گريه مي‌آمد. به آن طرف رفتم. نزديك در سنگر كه رسيدم پتوي آويزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسيجي جواني را ديدم او هم مرا ديد و نگاهش سرتا پاي خاكي و عرق كرده مرا ورانداز كرد.
او با لحن جدي آميخته به شوخي گفت: " راه ورود نامحرم به اين سنگر ممنوع است! " من ديگر حال حركت نداشتم. همان جا كنار سنگر نشستم. هوا ديگر داشت تاريك مي‌شد. صداي دعا و گريه بچه‌ها حال مرا دگرگون مي‌كرد. بچه‌هايي كه تو سنگر بودند يكي يكي براي گرفتن وضو بيرون آمدند.
من هم با آنان در كنار منبع آب وضو گرفتم. اين بچه‌ها اصلا به من توجهي نداشتند ولي من با آن خستگي حتي تعداد آنان را هم شمردم. دوازده نفر بودند. در آن ميان يك روحاني جوان هم بود كه عبا و عمامه‌اش را براي خواندن نماز آماده مي‌كرد. بعد از چند دقيقه دوباره پتو هايلي شد بين من و آنان.
اين نماز بيش از نيم ساعت طول كشيد دوباره صداي دعاخوان را مي‌شنيدم كه مي‌گفت: " خدايا... اين آخرين نماز ما در اين دنيا است و نماز صبح را ان‌شاء‌الله به لطف تو در كنار ائمه اطهار به جاي خواهيم آورد.
صداي ديگري را شنيدم كه مي‌گفت: " ما بدون اسلحه و حتي بدون پوتين به طرف دشمن حركت مي‌كنيم تا بيت‌المال حرام نشود. "
و همان صدا از بچه‌هاي تو سنگر خواست كه وصيتنامه‌هايشان را بنويسند. ديگر صدايي به بيرون درز نكرد.
سوز و سرماي شبانه جنوب به سراغم آمد و نشئه خواب زير پوستم رفت...
وقتي از خواب پريدم خودم را درون همان سنگر ديدم. پتويي رويم انداخته شده بود. تنها بودم هيچ كس ديگري نبود. براي لحظه‌اي نشستم تا خواب از سرم بپرد. حدس زدم بچه‌هاي سنگري كه من نامحرم آن بودم موقع رفتن، من خواب زده را به درون سنگر آورده و خود رفته‌اند. معطل نكردم. دوربين را بداشتم و با عجله از سنگر خارج شدم. هيچ كس در آن اطراف نبود. غيرصداي انفجار گلوله صداي ديگري به گوش نمي‌رسيد. غير صداي انفجار گلوله صداي ديگري به گوش نمي‌رسيد. تازه متوجه شدم هوا گرگ و ميش است. لذت نماز ديشب بچه‌هاي سنگر حال مرا براي خواندن نماز صبح جا آورد. بعد از نماز به طرف منطقه درگيري رفتم. يعني يك نفس دويدم به دنبالش. اولين رزمنده اي كه ديدم اوضاع را پرسيدم او از بچه‌هايي كه ديشب ديده بودمشان خبري نداشت. من هم به راهم ادامه دادم. به چهره تك تك بچه‌ها خيره مي‌شدم تا شايد يكي از آنان را ببينم. بچه‌ها فقط از پيشروي ده كيلومتري در دژ " طلاييه " كه نفوذ ناپذيرترين دژ عراقيها بود خبر مي‌دادند. جلوتر رفتم. زمين سوخته طلاييه‌ نشان از جنگ سخت ديشب داشت.
حالا ديگر خورشيد هم بالاي سرم بود و تازه گرسنگي را احساس مي‌كردم. به دنبال تكه‌اي نام بودم يكي از بچه‌ها از كوله پشتي خود يك بسته بيسكويت به طرف من دراز كرد.
نيروهاي تازه نفس بسيجي از راه مي‌رسيدند. راننده‌هاي لودر براي ساختن خاكريز زمين را زير و رو مي‌كردند.
گلوله‌باران عراقيها براي لحظه‌اي قطع نمي‌شد.
كمي جلوتر از لودرچي‌ها چند نفري مشغول جمع كردن چيزي از روي زمين بودند آنان با حصوله كار مي‌كردند و هر چيزي كه توجهشات را جلب مي‌كرد بر مي داشتند و آرام داخل كيسه‌اي كه همراه داشتند مي‌گذاشتند.
وقتي كنار آنان رسيدم از يكي شان سراغ بسيجيهاي آن سنگر را گرفتم او نگاهش را در نگاهم دوخت. تكه گوشت لهيده‌اي دستش بود. نشانم داد و گفت: " آنان همين تكه گوشت ها هستند.
و من فهميدم كه بچه‌هاي آن سنگر داوطلب رفتن روي مين بودند و پيروزي امروز را به ما هديه كردند.
مات و مبهوت نگاهش كردم دور و بر من بدنهاي قطعه قطعه شده زياد. دوربين را آماده كردم. انگشت روي شاتر بردم تا فشار بدهم. آن بسيجي به طرف برگشت و آرام گفت: از حيطه نامحرم نبايد عكس گرفت.
اين بار گريه كردم.
منبع: http://www.farsnews.net