رشید با زحمت خودش را از شیب تپه بالا کشید. صدای هن‌وهن داوود می‌آمد. رشید برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. عرق از سرو‌صورت داوود می‌چکید. دست دراز کرد و داوود را بالا کشید. داوود نفسش را محکم بیرون داد و هوفی کرد: «بی‌خیال بابا! نفس‌بُر شدم. حالا این بالا چه خبره که ارزش این همه اِهِن و تُلوُپ را داره؟»

رشید که نفسش جا آمده بود، بادی به غبغب انداخت وگفت: «من رو باش که خواستم تو هم به نون و نوا برسی! خودم تنهایی می‌اومدم بهتر بود. هم غرغر تو رو نداشتم هم همه ی مزدی رو که قراره سلطان بهم بده می‌گذاشتم تو جیب خودم. والا!»

داوود مجال نداد رشید جمله‌اش را تمام کند: «بی‌خیال بابا! حوصله منّت پنّت ندارم هااا. ناراحتی برمی‌گردم.» بعد هم لباسش را تکاند و سمت شیب تپه رفت. رشید این بار بلندتر گفت: «برو بابا!  بگو جا زدم، این حرفا بهانه است.» داوود پرید طرف رشید و یقه‌اش را گرفت: «آخه بدبخت، تو که هنوز به من چیزی نگفتی که من جا بزنم. دارم مطمئن می شم یه ریگی تو کفشته وگرنه توی ناخن‌خشک پول سلطان رو با من نصف نمی‌کردی!»

 رشید یقه‌اش را از دست داوود بیرون کشید و آب دهانش را بیرون انداخت: «بدبخت خودتی! سلطان گفت اگر تا صبح چوب‌های کنار پیچ جاده رو سوار کامیون کنیم به هرکدوممون صدتا دستمزد می ده. من خر رو بگو که گفتم به تو هم حال بدم. خلایق هرچه لایق! خودم تنها میرم. دویست تا رو هم خودم می‌گیرم.» از جا بلند شد و پشت به داوود کرد و سمت جاده رفت. داوود که عدد صد وسوسه‌اش کرده بود گفت: «چاخان! من دیروز صبح از پیچ جاده رد شدم چوب نبود اون جا. بعد هم مگر روز رو از ما گرفتن که شب بریم کار کنیم.»

رشید که فاصله‌اش با داوود زیاد شده بود بدون آن که بایستد رو به داوود برگشت و گفت: «وقتی می گم نمی‌فهمی، نگو چرا؟ آخه کدوم عاقلی روز روشن درخت می‌بره که سلطان ببره. معمولاً عصر با اره برقی کار درخت رو می‌سازن و شب هم بارش می‌کنن. صبح هیچ اثری از آثار درخت نیست.» داوود که پول را در چند قدمی خودش می‌دید دنبال رشید دوید: «خب از اول می‌گفتی! آزار داری مگه؟»

از روی خارها جفت گرفت و خودش را پشت سر رشید رساند: «حالا کی درخت رو براش بریده؟! مگر ممنوع نیست؟» رشید که با چرخش نظر داوود خودش را پیروز میدان می‌دانست صدایش را کلفت کرد و گفت: «تو به ممنوع بودنش چکار داری؟ پولش رو بچسب. چیزی که این جا زیاده درخت بلوط. جنگل خداست، نه مال کسیه، نه میوه داره.»

داوود که اعتراضی نمی‌کرد و دنبال رشید می‌دوید گفت: «آخه هفته ی پیش چند نفر اومده بودن مدرسه ی ما. اونا می‌گفتن ممنوعه.» رشید با انگشت به جایی اشاره کرد: «اینا رو ولش کن. اوناهاش. وانت رو می‌بینی؟ تیز باشی دو سه دقیقه دیگه اون جاییم. شب که پولت تو جیبت سنگینی کرد میایی سراغم که دفعه ی بعدم هواتو داشته باشم.»

پای وانت که رسیدند، راننده کف کفشش را به در شاگرد زده بود و کمر به دست، پیرمردی که زمین را می‌کند تماشا می‌کرد. چشمش که به داوود و رشید افتاد پیرمرد را بی‌خیال شد و زیر لب غر زد: «یک ساعته معطل‌تونم! معلومه کجایید؟ قرار یک ساعت پیش بوده.»

 رشید حق به جانب گفت: «اولا یک ساعت نه نیم ساعت. دوما سلطان گفته بود پیاده بیاییم که کسی سر در نیاره. پای پیاده تندتر از این نمی‌شد.» بعد با سر به پیرمرد اشاره کرد و گفت: «دست سه تا شده؟ معلومه سلطان ما رو بچه حساب کرده که یکی دیگه رو هم خبر کرده.»

راننده در وانت را باز کرد و لب صندلی شاگرد نشست: «نه بابا! این خودمختاره! به سلطان ربطی نداره. کلا هر جا ما می ریم هست.»

رشید سرش را خاراند و دوباره پیرمرد را برانداز کرد. دقیقاً کنار تنه ی بریده شده را چال کرده بود و هنوز هم کلنگش را توی گودی می‌خواباند تا چاله‌اش را عمیق‌تر کند. دوباره به راننده نگاه کرد و سرش را به علامت سؤال تکان داد: «فازش چیه؟»

 داوود آستین رشید را کشید و گفت: «به ما چه؟ ما زود کارمون رو تمام کنیم و پول‌مون رو زنده کنیم. به نصف شب می‌خوریم ‌ها!»

رشید آستینش را از دست داوود بیرون کشید و زیر لب گفت: «وایستا ببینم حرف حساب این چیه! اگه بره برا بابام سوسه بیاد و خبرچینی کنه کلاه‌ هر دوتامون پس معرکه است!»

- «مگر داریم خلاف می‌کنیم؟ خوب بره بگه. از چی می‌ترسی؟ تو که گفتی جنگل خداست!» داوود این را گفت و خم شد و شروع کردن به جمع کردن چوب‌هایی که برش خورده بود. بغلش که پر شد چند ثانیه بعد صدای تق افتادن چوب‌ها کف وانت آمد. رشید هنوز بی‌خیال پیرمرد نشده بود. با لحنی که معلوم بود قصدش مسخره کردن پیرمرد است گفت: «دنبال گنج می‌گردی بابابزرگ؟ اگر آدرس مادرس داری ما رو هم در جریان بگذار.»

پیرمرد کمرش را راست کرد و عرق صورت چروکیده‌اش را با لب آستینش گرفت: «بچه زرنگی هستی. از کجا فهمیدی دارم گنج می‌کارم؟» رشید که فکر کرد پیرمرد دستش انداخته برافروخته شد: «گرفتی ما رو بابابزرگ؟ گنج رو از خاک درمیارن، نمی‌کارن!»

پیرمرد این بار لب‌های خشکش را روی صورتش پهن کرد و خندید: «اون سلطانه که گنج رو می‌بره و از خاک می‌کشه بیرون. من گنج رو می‌کارم. از من گذشته که مال و اموال امثال شما رو بالا بکشم. جای شما هم بودم نمی‌گذاشتم سلطان سرمایه‌ام رو دود کنه بفرستم روی توتون قلیون مردم.»

رشید که پاک قاطی کرده بود صدایش را بلند کرد: «چی می گی پیرمرد؟ گرفتی ما رو؟ من تا هفت نسل جد و آبادم گنج نداشتن که سلطان بخواد بالا بکشه.»

پیرمرد که نفسش چاق شده بود، خم شد و چوب‌ها را از زمین برداشت: «بچه جان! اینا گنج توه که داره بریده می شه و می‌سوزه. ما که عمرمون رو کردیم و همین دو سه روز زحمت رو کم می‌کنیم؛ ولی شماها قراره بمونید و با این بلوطا زندگی کنید.»

دهان داوود باز مانده بود؛ چوب‌های توی بغلش را روی زمین ریخت و رو به پیرمرد گفت: «یعنی چی؟ مگه این بلوطا مال ماست؟»

 پیرمرد زانو زد و ته مانده خاک چاله را با دست مشت کرد از چاله بیرون ریخت: «آره دیگه! فکر کردی برا چی کندنش ممنوعه؟ مال دزدی رو شبونه می‌برن! زور به دلت نمیاد مال تو رو یکی مفت از چنگت بکشه بیرون؟ تازه بعدش که سیل راه بیفته و هزار جور پرنده و چرنده منقرض بشه و نفس همه تنگ بشه سلطان میاد جواب می ده؟»

چشم‌های داوود دودو می‌زد. به رشید خیره شد و سرش را تکان داد: «چی می گه این پیرمرد؟» رشید شانه بالا انداخت و از چشم‌های داوود فرار کرد. پیرمرد تا پای ماشینش که پشت وانت پارک شده بود رفت و با یک شاخه‌ی باریک و نازک برگشت و دوباره پای چاله زانو زد. پلاستیک دور ریشه‌ی شاخه را باز کرد و آن را توی چاله گذاشت: «من همین کار ازم برمی‌آید. سلطان درخت ببره منم پاش یکی بکارم؛ ولی تا خودتون نخواهید زور هیچ کس به سلطان نمی‌رسه! مال شما جوون‌ها رو داره می‌بره نه من پیرمرد.»

خاک پای چاله را دور ریشه ریخت و سراغ درخت بعدی رفت. راننده از روی صندلی بلند شد و جلو آمد: «بجنبید! دیر شد. الانه که سلطان زنگ بزنه داد و هوار کنه که کجا موندین.»

 داوود لباسش را تکاند و به طرف جاده رفت. رشید از همان جایی که ایستاده بود پیرمرد را که چاله‌ی تازه‌ای می‌کند، برانداز کرد و سرش را سمت داوود چرخاند: «کجا پس؟»

 داوود بدون آن که سرش را برگرداند داد زد: «بابام می گه پول زیاد رو مفت به آدم نمیدن. آدم عاقل برا دزدیدن مال خودش کار نمی‌کنه. برن دو تا خنگ دیگه پیدا کنن.»

 رشید رو به پیرمرد کرد: «ببین پیرمرد ما رو از نون خوردن انداختی!» پیرمرد دوباره کلنگ را بلند کرد و به زمین کوبید: «نون خوردن؟ کدوم نون؟ آدم باید به نونش نگاه کنه بعد بخوردش. ببینه مال کی رو می‌خوره. از من می‌شنوی این نون خوردن نداره. مال تو و همه ی بچه‌های این اطرافه. حالا خود دانی.»

رشید هیچ کاری نمی‌کرد و ساکت پیرمرد را نگاه می‌کرد. پیرمرد دوباره گفت: «تو ماشینم یه کلنگ دیگه دارم رفیقت رو صدا کن با هم بقیه چاله‌ها رو بکنید. این سلطان شما زیاد درخت بریده. حالا حالاها باید درخت بکاریم و وقف کنیم بلکه جبران خراب‌کاری‌های این آقا بشه.»

رشید به تپه نگاه کرد، پیرمرد راست می‌گفت درخت‌ها انگشت شمار شده بودند. دستانش را دور دهانش گذاشت و سمت جاده داد زد: «داوودااا... داووداا...»  داوود که برگشت و نگاهش کرد سمت ماشین پیرمرد دوید و کلنگ را برداشت و بالا برد. داوود ایستاد. راننده ی وانت سرش را تکان داد و با موبایلش شماره گرفت:

-«سلطان! این پیرمرده باز کار ما رو خراب کرد، دو نفر دیگه رو بفرست.»

نویسنده: سمیه عالمی
تصویرساز: فاطمه یزدی