شهيد محله






ماه محرم که مي شد دلم مي خواست به هيئت هاي معروف بروم. داداش مي گفت: يک سر هم به هيئت محله بزن، اگر شهيد شدي آنها هم خوشحال شوند، بگويند اين شهيد مال هيئت محله ماست. وقتي هم مي رفتيم عمليات مي گفت: يک نفر از ما دو برادر بايد شهيد شود. آن طرف خيلي سخت مي گيرند. يک نفر بايد باشد خانواده را نجات دهد. هر وقت من از منطقه برمي گشتم، مي گفت: تو که زنده برگشتي. آخر هم خودش رفت تا بقيه را نجات دهد.
داداش علي اصغر ديندار و عارف بود. با او غم و غصه را فراموش مي کرديم. دوشنبه و پنج شنبه که روزه مي گرفت، من با شيطنت به ايشان خوردني تعارف مي کردم. اما او فقط لبخند مي زد. دکتر گفته بود بايد از لحاظ جسمي تقويت شود. مي گفت: ابوالفضل نمي شود. وقتي مي روم جگرکي، اگر گربه اي رد شود من نمي توانم بخورم. دلم مي سوزد.
راوي: جانباز ابوالفضل مراديان - برادر شهيد
منبع:مجله شاهد جوان شماره 8