پرواز در آسماني که پرنده پر نمي زد

نويسنده: عليرضا درودگر





برگي از دفتر خاطرات يک نوجوان رزمنده

شنيده بودم خدا حتي آرزوهاي بسيار بزرگ را هم برآورده مي کند ، اما باورم نمي شد . داستان برمي گردد به سالهاي آخر جنگ ، اوايل تابستان 66 . کم سن و سال بوديم . هواي جنگ تو سر ما هم پيچيده بود . تو محله ما سالي چند تا کوچه اسمش عوض مي شد ، کوچه ما هم شهيد زياد داشت و براي اينکه بين ما دوستداران شهدا دعوا نشود ( شهدا که با هم دعوا ندارند ) ، اسمش را گذاشتن « شهداي بومهن » .
يادم است توي پادگان آموزشي که بوديم ، يک دفتر برداشته بودم ، مي دادم دست بچه ها تا نصيحتم کنند و خاطره بنويسند . مي خواستم بعد از اينکه اين برنامه ها تمام شد ، به همشون سر بزنم و يادي از گذشته کنيم .
خلاصه يک دفتر دويست برگ شد يادگار دوره ي آموزشي پنج ، اردوگاه رزمي ـ آموزشي مردمي شرق تهران . تو دوران آموزشي اين دفتر تمام نشد . با خودم بردم منطقه ، اونجا هم تو سنگر کنارم بود . تا يک وقت مناسبي پيدا مي کردم ، مي دادم دست بچه ها ، بنويسن . خيلي جالبه ، کاش مي توانستم به شما هم نشانش بدهم . شهيد جهانشاهي خطاط بود ، البته اهل کشتي و فوتبال هم بود ، او با خط نستعليق و نسخ حديثي برايم نوشته بود :
شهيد سعيد حسيني هم با خط زيبا « النظافه من الايمان » را برايم نوشت . سعيد ، درون يک شيار با گلوله تيربار شهيد شد .
شهيد شهرام سعادت هم نوشته بود : « من خودم سراپا عيب هستم ، چي بنويسم ؟ » مفصله ، هر کدامشان شهيد و غيرشهيد داستان هايي دارند ، اما يکي از آن دست نوشته ها حال و هواي ديگري دارد .
تو منطقه و روزهاي قبل عمليات ، تو اردوگاه که بوديم ، با بعضي ها خيلي رفيق شديم ، با بعضي ها هم معمولي و با بعضي ها هم رابطه مان خوب نبود . مثلا يکي از آن دسته هايي که ما با آنها آبمان تو يک جوي نمي رفت خشک مقدس ها بودند . ما که خيلي سرخوش و پر جنب و جوش بوديم ، شعارمان هم اين بود : سرگشته محضيم و در اين وادي حيرت ، عاقل تر از آنيم که ديوانه نباشيم . بنده خدايي هم بود که اصلا ازش دل خوشي نداشتم ، قيافه معلم ها را داشت و تو همون حال و هوا بود ، دقيق يادمه 65/4/6 بود ، توي سنگر نشسته بوديم ، که دفتر را گذاشتم وسط ، گفتم همه بايد يه يادگاري بنويسيد و من را نصيحت کنيد ، مي دانستند اگر ننويسند ، برايشان خيلي گران تمام مي شود . خلاصه يک بلايي سرشان مياد ؛ پارچ آب يخ تبديل به آب جوش يا آب شور مي شد ، غذا يک دفعه تلخ مي شد ، ساعت دو نصف شب دل درد مي گرفتن ، يا آب دستشويي قطع مي شد ، يا هزار تا اتفاق ديگه .
از همان اول بچه ها شروع کردند . شايد اگر دست خودم بود مي خواستم انتخاب کنم ، که يکي از اونا براي من بنويسد ، حتما نفر يکي مانده به آخر را حذف مي کردم .حوصله نصيحت آقاي عباسي را ديگر نداشتم . ولي نشد ، ضايع بود اگر مي گفتم شما ننويس . نوشت :
« به نام خدا پاسدار حرمت خون شهيدان ، و با درود و سلام بر حضرت ولي عصر (عج ) و نايب بر حقش امام خميني ( ره ) و نيز درود و رحمت بر تمامي شهداي راه حق و آزادي و اما پيشنهاد براي رزمندگان اسلام : برادران رزمنده که در هر واحد هستند به سخنان مسئولين محترم خود گوش دهند ، و هرگز از امر مسئولين خود ، سرپيچي نکنند ، هر چه باشد اين برادران ، تجربيات زياد دارند » .
وجدانا ببينيد ، اين هم شد روحيه ، آدم توي دفتر خاطرات يک نوجوان بسيجي چهارده ساله ، که خيلي هم شيطونه ، خطاب به تمام رزمندگان ، آن هم نه بچه هاي گروهان خودمان ، بنويسد که حرف گوش کن باشيد ! واقعا که غيرقابل تحمله !
آخرش هم يک آرزو کرد که بيشتر اعصابم را خرد کرد . تو اين فکر بودم که روزي که دارم برگه تسويه مي گيرم ، بروم سراغش و دست خط خودش را نشان بدهم و بهش بگويم خيلي ادعا داره . حالا چي نوشته بود :
« اما درباره ي شهادت ، مسئله معلوليت و مجروحيت و مفقودالاثري و اسيري در آن حل شده است ، و اميدوارم ، شهادتم بر اين نحو باشد که تمامي اعضاي بدنم پاره پاره شود که فرداي قيامت نزد سالار شهيدان خجالت زده نشوم و ... »
توي عمليات همه اش حواسم به عباسي بود . مي خواستم ببينم شهيد مي شه يا نه ، خودش که خيلي مطمئن بود و نقش يک شهيد زنده را بازي مي کرد . با اولين خمپاره که نشد ، درگيري اوج گرفت و خيلي ها را بردند عقب . آنقدر حواسم به عباسي بود که يادم رفت بترسم يا پنهام بشم و اون هنوز زنده بود و داشت عمليات تمام مي شد ، ولي هنوز فرصت داشت تا مرز تسويه .
آخرهاي کار بود . هوا تاريک بود. منورها آسمان را رنگ به رنگ مي کردند . پرنده پر نمي زد و خمپاره ها در حال پرواز بودند ؛ پرنده پر نمي زد ، ولي خيلي ها پر زدند ؛ پرنده پر نمي زد ولي خيلي زمان خوبي بود براي پرواز کردن و آسماني شدن ! لحظه هاي سختي بود ، همه روحيه ها خراب ، بدن ها خسته ، چشم ها خواب آلود ، دلها گرفته . اگر شکست مي خورديم ، محورهاي مجاور بيشتر آسيب مي ديدند ، دل تو دلمان نبود . يک دفعه يکي داد زد : عباسي ! رحيم عباسي . برادر شهيد کريم عباسي ساکن مهرانشهر شهريار کرج ، از خاکريز بالا رفت و به طرف دشمن دويد ، از خاکريز فاصله نگرفته بود که به زمين خورد و دوباره آتش بالا گرفت . ياد دفتر يادگاري افتادم . آره ، عباسي شهيد شده بود ، آتش که آرام شد ، از خاکريز گذشتم ، بچه ها مي گفتند خطر داره ، ولي رفتم بالاي سرش ، يک تير خورده بود تو سينه اش ، جاهاي ديگرش هم زخمي بود . اون آرزو کرده بود ، پاره پاره بشه ، تکه تکه ، اما نشده بود و اين يعني فقط پنجاه درصد يک آرزو .
نتوانستم غرورم را بشکنم و از حرفم کوتاه بيايم . لحظه تسويه بود ، او برگه ترخيص را از اين دنيا گرفته بود . به عباسي گفتم ديدي نشد ، مثل امام حسين عليه السلام شهيد نشدي !
تو همين حال بودم که آتش دوباره بالا گرفت ، هر کاري کردم نتوانستم بدنش را ببرم پشت خاکريز . خودم برگشتم .
ولي پشت خاکريز همش حواسم به بدن عباسي بود . عراقي ها آتش را سنگين تر کردند . صبح که شد مثل اينکه خوابشان گرفته بود ، منطقه آرام شد ، تو اولين فرصت رفتم سراغ آقاي عباسي ، واي خداي من ، چند شهيد دور خاکريز ، غير قابل شناسايي بودند . خمپاره ها و گلوله هاي دشمن تاخته بودند و استخوان ها شکسته و اعضا از هم جدا شده بودند .درست مانند صحنه ي ظهر عاشورا که اسبان تازه نعل زده ي عمر سعد ...
تمامي اعضاي بدن عباسي پاره پاره شده بود و او ديگر فرداي قيامت نزد سالار شهيدان خجالت زده نمي شد .
الآن که اين دفتر را مي بينم ، احساس مي کنم آن دو صفحه اي که آقاي عباسي برايم نوشته ، زيباترين برگ خاطرات آن دفتر است . از بين چهارده نفري که 65/4/6 توي سنگر برايم خاطره نوشتند ، پنج نفر شهيد شدند .
منبع: مجله امتداد شماره 11