انگشتري که شهادت مي دهد






من بودم و باران خمپاره و ده ها مجروح خودي و عراقي. پشت يک خاکريز تيرتراش شده که در پناه آن، مجروحين آه و ناله مي کردند. من مستأصل مانده بودم که چه کار کنم؟ آمبولانس دير کرده بود و بچه ها يکي پس از ديگري شهيد مي شدند.
پيچيدم تو سنگر مخابرات. بي سيم چي داشت چرت مي زد. داد زدم: «مرد مؤمن، حالا چه وقت چرت زدنه؟ پس آمبولانس چي شد؟» از خواب پريد چشمانش دو کاسه ي خون بود. پف کرده و تشنه ي خواب. با صدايي بي رمق گفت: «مي گي چکار کنم؟ چند بار بي سيم بزنم و التماس کنم؟»
- پس اون لعنتي ها عقب، چه غلطي مي کنند؟ زورشون مي آد يک آمبولانس درب و داغون واسه مون بفرستند؟
- بيا گوشي، به خودشون بگو.
گوشي را گرفتم، چشمم را بستم و دهانم را باز کردم؛ هرچه از دهانم درآمد گفتم و نشستم کنار. گوشي را پرت کردم و از سنگر زدم بيرون.
از دور، گرد و خاک بلند شد و بعد سياهه ي ماشيني از دل گرد و غبار و با سرعت آمد طرفمان. بعد سر و کله ي چند آمبولانس ديگر هم پيدا شد. آمبولانس اول ريده نرسيده، پريدم جلو و يقه ي راننده را گرفتم و کشيدمش پايين. خون جلوي چشمانم را گرفت. دستم بالا رفت که بزنم توي گوش طرف که دلم نيامد؛ طرف جوان بود.
- تا حالا کدوم گوري بودي؟
ترسيده و رميده با ته لهجه گيلکي گفت: «شما...شما...» يقه اش را ول کردم و گفتم: «يالله همه مجروحين رو سوار کنيد از خودي و عراقي. از بدحال ها شروع کنيد.»
رفتم طرف حافظ. غرق خون افتاده بود کنار يک عراقي. بچه محلمان بود. دل نگران او بودم. داشت با زبان بي زباني با مجروح عراقي اختلاط مي کرد.چي مي گفتند، نمي دانم. به حافظ گفتم که الان سوار آبولانس مي کنندش. رفتم سروقت مجروحان ديگر. در رفت و برگشت مي ديدم که حافظ با مجروح عراقي هنوز سرو کله مي زنه. ترکش خورده بود تو دهان حافظ و نمي توانست حرف بزنه. با کمک چشم و ابرو و دست جواب مي داد.
آمدم حافظ را بلند کنم ببرمش تو آمبولانس که ديدم افتاد به تقلا و دست و پا زدن و اشاره کردن به مجروح عراقي. گفتم: «حافظ، اين اداها چيه در مي آوري؟ اين بدبخت رو هم سوار مي کنيم.» اما حافظ هنوز تقلا مي کرد. ديدم مجروح عراقي هم عربي بلغور مي کند و مي خواهد به حافظ چيزي بگويد. رو به حافظ کردم و گفتم: معلومه چه مرگته: تو که مي گفتي به اين نامردها نبايد رحم کرد.حالا چي شده دل رحم شدي؟
حافظ به دست خود و دست عراقي اشاره کرد. رفتم سر وقت مجروح عراقي. او دستش را بالا آورد. يک انشگتر عقيق گذاشت کف دستم.
حرصم گرفت. کفري شدم که بزنم تو ملاج حافظ و بگويم که دستخوش، چي فکر کردم و چي شد؟ بند کردي به انگشتر مادر مرده که چي؟ حالا مجروح عراقي با چشماني خاک گرفته و ملتمسش اصرار مي کرد که انگشتر را به حافظ برسانم.
انگشتر به دست رفتم طرف حافظ. تو دلم گفتم: عجب آدمي هستي حافظ! بيست سال باهات رفاقت کردم، اما نشناختمت. رسيدم به حافظ. يکي از بچه ها مجروح عراقب رو بلند کرد و آورد گذاشت تو آمبولانس، کنار حافظ. من هم پريدم بالا و رو به بچه ها گفتم: «با اينها مي رم، زود بر مي گردم.»
آمبولانس راه افتاد رو منبر و شروع کردم از خدا و پيغمبر براي حافظ صحبت کردن. بعد حسابي ليچارد بارش کردم که بيا اين قدر گدا و گشنه نباش و فکر غنيمت جمع کردن را از سرت بيرون کن و آدم باش.... انسان باش!
اما حافظ برو بر نگام کرد و اشاره مي کرد انگشتر رو بهش تحويل بدم. با غيظ انگشترو تو مشت بي جان حافظ گذاشتم و فشار دادم. از درد، لبش رو گزيد. از يک طرف از دستش عصبي بودم و از طرفي دلم نمي آمد تنهاي برود و بي کس و کار تو اورژانس معطل بماند. چفيه ام را کشيدم رو صورت حافظ و مجروح عراقي تا گرد و غبرا که از شيشه شکسته آمبولانس به داخل هجوم مي آورد، اذيتشان نکند.
همين طور داشتم براي حافظ سخنراني مي کردم و بد و بيراه مي گفتم که يديدم مي خواهد با زور و زحمت حرف بزند. آخر سر، کلمات از دهان خون آلودش تکه تکه بيرون آمد:
- رضا جان... اين قدر .... عصباني نشو.... خودش.... خودش... اصرار کرد... انگشتر را.... بردارم.
با تعجب گفتم: خودش؟
سر تکان داد و خون از گوشه لبش زد بيرون و سرازير شد تو گوشش. با پرچفيه. باريکه خون را پاک کردم. حافظ نفس نفس زنان گفت: مي ترسيد بعد از مردنش... گم و گور بشه... فهميد من رفتني ام... گفت انگشترش رو بردارم و تو.... تو انگشتم کنم.... تا با اين انگشتر خاکم کنند.
بغض گلويم را گرفت. گفتم: چرا؟
- آخه... اين شيعه است و مي خواد اين انگشتر، فرداي قيامت شهادت بده که حتي يک گلوله هم طرف ما شليک نکرده. اين را داد به من. چون حتم داشت شهيد مي شم.
ديگر نتوانستم خود را کنترل کنم. انگار يه عالمه سنگ و کلوخ ريختند رو سرم. افتادم رو حافظ و زار زدم. صداي وحشتناکي در سرم مي پيچيد. انگار رگ هاي سرم مي خواست بترکد. دست حافظ را بوسيدم. اشکم با خون خشکيده دستش قاطي شد. حافظ از رمق افتاده بود. با چشماني کم سو نگاهم مي کرد.
براي لحظه اي خنديد. خون آرام از گلوي زخمي اش جوشيد. ديگر صدايش را نشنيدم. پلک هايش رابسته بود.
- حافظ!حافظ!حافظ!حافظ!
با مشت کوبيدم بر تنها شيشه سالم آمبولانس. آمبولانس جلوي اورژانس ايستاد. در عقب باز شد. خون از زخم هاي دستم مي جوشيد. يکي آمد و پتويي کشيد روي حافظ و مجروح عراقي که هر دو تمام کرده بودند.
يکي آم طرفم و گفت: «اخوي کجا؟ بايد پول شيشه اي رو که شکستي، بدي. بيت الماله!»
يقه اش را گرفتم. رميد و چشمانش گرد شد. مشتم را که بردم بالا، ياد حافظ افتادم و با کمي مکث گفتم: «چشم برادر.»