چقدر آقای حیدری - معلم خندانی که همین امسال به آبادی‏مان آمده - را دوست دارم! حرف‏ هایش همیشه شیرین و دل چسب است؛ حتی اگر در گرمای تیرماه سر صف نگه‏ مان داشته باشد و بخواهد برای مان سخنرانی کند:

- «...بچه‏ ها! یادتان هست در جشن نیمه ی شعبان به شما گفته بودم، جشن دیگری در پیش است؟ همان طور که می‏ دانید امروز اول ماه مبارک رمضان است. از حالا تا نیمه ی رمضان، یعنی میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام، دو هفته وقت هست تا هر هنری دارید، روی دایره بریزید. بچه‏ هایی که می‏ خواستند در جشن نیمه ی شعبان هنرنمایی کنند و موفق نشدند، حالا می‏ توانند هنرهای شان را رو کنند.»

آخر من چه هنری دارم که باید رو کنم. نه مثل جمال می‏ توانم آواز بخوانم: «آفتاب سر کوه نور افشونه، سماور جوشه...»، نه مثل کمال می‏ توانم گردنم را شل بیندازم و عاجزانه التماس کنم: «... به من عاجز بیچاره کمک کنید تا محتاج خلق نشوم...»

مثل کریم هم که نمی‏ توانم از خودم شعر دربیاورم: «خدایا! خدایا! برایم شده مسئله... چرا بزبز قندی‏ام شد جدا از گله...»

نه، من هیچ هنری ندارم؛ اما نه، اگر یک سازدهنی داشته باشم، شاید بتوانم مثل غلام، سرود ای ایران ای مرز پُرگهر را بزنم و همه را شاد کنم. شاید اگر بتوانم با موی بز برای خودم ریش و سبیل درست کنم، مثل اصغر بچه‏ های مدرسه را بخندانم.

بعد از تعطیلی مدرسه، «رضا گلبان» اصرار می‏ کند برویم خانه ی‏شان و مشق‏ های مان را با هم بنویسیم.

وقتی پا توی دالان حیاط شان می‏ گذارم، بوی دود و نان تازه در دماغم می‏ پیچد. می‏ میرم برای نان‏ های خانگی عمه «کشور»، با آن عطر و طعمی که همیشه آدم را به یاد لحظه‏ های پاک افطار می ‏اندازد.

به «حاج‏ رمضان» سلام می‏ کنم که زیر کرسی نشسته و برای خودش قرآن می‏ خواند؛ همان ‏طور مشغول قرآن‏ خواندن، سری تکان می‏ دهد؛ سلام‏ علیکی می‏ کند و باز به کارش ادامه می‏ دهد.

وقتی می ‏نشینم به رونویسی، متوجه می ‏شوم نگاه «حاج ‏رمضان» به قرآنش نیست؛ ولی تندتند قرآن می‏ خواند و رد می‏ شود؛ خوب که دقت می‏ کنم، می‏ بینم بعد از چند دقیقه نیم ‏نگاهی به قرآن می ‏اندازد و آن را ورق می ‏زند و بعد از آن دوباره به طاق زل می ‏زند و قرآنش را می‏ خواند. رضا اما عین خیالش نیست؛ موقع رونویسی همیشه سرش روی کتاب است و با خودش زمزمه می ‏کند؛ انگار می‏ خواهد کلمه‏ هایی را که می ‏نویسد، بجود و قورت بدهد.

همه ی حواس من رفته به قرآن خواندن بابایش و این که من بیچاره هیچ هنری ندارم که در جشن نیمه ی رمضان به بچه‏ ها نشان دهم.

کنجکاوی رهایم نمی‏ کند. بعد از این که «حاج ‏رمضان» قرآنش را می ‏بوسد و کنار می‏ گذارد، از او می‏ پرسم: «چه جور قرآن می‏ خوانی که به ورق‏ هایش نگاه نمی‏ کنی؟!»

در یک آن، دریای شادی در چهره ی معصوم و چشم‏ های درشت حاج ‏رمضان موج می ‏زند؛ خودش را جمع وجور می‏ کند، به سینه ‏اش اشاره می‏ کند و جواب می‏ دهد: «قرآن دیگرم این‏جاست؛ خیلی از سوره‏ هایش را حفظ شده ‏ام.»

وقتی به خانه می ‏رسم حوصله ی هیچ چیز را ندارم. به یاد سؤال و جواب خودم با حاج ‏رمضان و سفارش ‏های او می ‏افتم:

-«تو هم می ‏‏توانی هر روز برای مادر مرحومه‏ ات قرآن بخوانی یوسف جان!»

قرآن را از روی تاقچه برمی‏دارم و بازش می‏ کنم. سوره ی یاسین آمده است: «یاسین والقرآن ‏الحکیم. انک لمن ‏المرسلین...»

- «روزی چند خط از قرآن را حداقل سه یا چهار بار بخوانی، از حفظ می‏شوی یوسف جان!»

سوره ی یاسین و خیلی از سوره‏ های جزء سی ‏ام را تابستان ‏ها در مکتب خانه ی شیخ عبدالحسین خوانده‏ ام و بلدم از رو بخوانم.

به یاد مادرم، صفحه ی اول این سوره را چندین و چندبار می‏ خوانم.

 
بیشتر بخوانید:«روش های حفظ قرآن»
 

بابا که از علوفه ‏دادن به گوسفندهایش برگشته و می‏ بیند دارم قرآن می‏ خوانم، خوش حال می‏ شود و چندبار «بارک ‏الله بارک ‏الله» می‏ گوید.

بعد از شام رفته ‏ایم خانه ی دایی‏ حبیبم شب‏ نشینی و چراغ ‏زنبوری‏شان مثل زنبور ویزویز می‏ کند و نور می ‏افشاند. دایی و بابا نشسته ‏اند به تعریف‏ های خودشان؛ زن‏دایی و زن بابایم هم دارند کشمش ‏های آونگی را پاک می‏ کنند؛ اما من در فکر جشن نیمه ی رمضان هستم.

«خدایا! من چرا هیچ هنری ندارم؟! یکی بلد است با سایه ی انگشت‏ هایش جلوی نور، شکل‏ های عجیب و غریب درست کند؛ مصطفی بلد است جلوی آفتاب انگشت‏ های دو دستش را طوری توی هم بپیچاند و تکان بدهد که انگار خرگوشی است که دارد فرار می‏ کند؛ یکی بلد است طوری ماغ بکشد که چندتا گاو توی آبادی هم به همراهش ماغ بکشند؛ یکی بلد است پلک ‏های چشمش را وارونه کند و همه را بترساند.»

سینی پُر از آجیل که روی میز گذاشته می ‏شود، من را به خود می ‏آورد. مگر می‏ شود از خیر گندم ‏شاهدانه و نخودچی‏ کشمش و باسلوق و جوزه ‏قندهای چرب و شیرینی که زن‏ دایی آورده گذشت!

- «بسم ‏الله مشدی، تو هم بخور ‏دایی جان! مشغول شو که زن‏دایی این ‏ها را مخصوص گُل روی تو آورده‏ یوسف جان!»

چیزی خوش‏مزه تر از جوزه ‏قند و باسلوق ندیده ‏ام؛ ولی وقتی چهارتا از آن ‏ها را می‏ خورم، باز به یاد بی‏ هنری‏ های خودم می‏ افتم.

- «چرا نمی‏ توانم مثل جواد پشتک بزنم و با دست‏ هایم راه بروم؟! چرا نمی ‏توانم عقرب ‏ها را از توی لانه ی خودشان دربیاورم و به جان هم بیندازم؟! چرا؟»

هیچ یک از این‏ ها را بلد نیستم؛ ولی وقتی مشغول حفظ قرآن هستم، کیفی می‏ کنم که نگو و نپرس. تا حالا دو صفحه از سوره ی یاسین را حفظ شده ‏ام.

بابا از روزی که شروع به حفظ قرآن کرده ‏ام، مرا مُلّا خطاب می‏ کند. خودش همیشه موقع شروع کارهای کشاورزی ‏اش چند تا از سوره‏ های قرآن را، که از حفظ بوده، می ‏خوانده و حالا از این کار من خیلی خوشش می‏ آید: «سعی کن معنی ‏اش را هم یاد بگیری که به درد همه ی زندگی‏ ات می‏ خورد.»

روز جشن نیمه ی رمضان رسیده است. دیگر حسرت داشتن هنرهایی مثل وارونه کردن پلک‏ ها و ماغ‏ کشیدن‏ های آن‏چنانی و روی دست‏ ها راه رفتن را ندارم. راحت و آسوده‏ نشسته ‏ام تا هنرنمایی بچه‏ های مدرسه را ببینم و بخندم.

 آخ که بعضی بچه‏ ها چقدر شوخ و شنگ و بامزه ‏اند و آدم را از خنده روده ‏بُر می ‏کنند.  

امّا این سید سلیم نمی‏ گذارد آسوده باشم. همه ی بچه ‏ها را خبر می‏ کند که یوسف هم باید هنرش را نشان دهد.

- «من که هنری بلد نیستم!»

- «بچه ‏ها گفته ‏اند قرآن حفظ کرده ‏ای. بیا این‏جا ببینم!»

- «آقا معلم اجازه! ما روی مان نمی ‏شود.»

با اصرارهای زیاد آقای حیدری می‏ روم جلو؛ بیست آیه از سوره ی یاسین را که می‏ خوانم، با تشویق آقا معلم و صدای پُرطنین دست‏ های بچه ‏ها با دلی آرام و قلبی سرشار از عشق به قرآن سرجای خودم برمی‏ گردم.

خدایا! قرآنت را همیشه دوست دارم.