داستانی درباره نماز - آخرین نماز
آخرین نماز
داستانی درباره آخرین نمازیک اسیر ایرانی در دوران اسارت در آخرین ساعات عمرش در این نوشتار مطالعه می فرمایید.
مقدمه
در این مقال داستانی از مردی از مردان خدا در مورد آخرین نمازش و چگونگی رسیدن به محبوبش سید الشهداء علیه السلام در دوران اسارت اسیران ایرانی اشاره می کنیم.
وقتی که سید الشهداء با چهرهای نورانی از جلوی نمازگزاران بلند شد، نگاهی به چهره نمازگزاران کرد و فرمود : پدرم از رسول خدا برایم نقل کرده که دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر. با هم ادامه ی داستان را مطالعه می کنیم.
داستانی درباره نماز - آخرین نماز
در این مقال داستانی از مردی از مردان خدا در مورد آخرین نمازش و چگونگی رسیدن به محبوبش سید الشهداء علیه السلام در دوران اسارت اسیران ایرانی اشاره می کنیم.
وقتی که سید الشهداء با چهرهای نورانی از جلوی نمازگزاران بلند شد، نگاهی به چهره نمازگزاران کرد و فرمود : پدرم از رسول خدا برایم نقل کرده که دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر. با هم ادامه ی داستان را مطالعه می کنیم.
داستانی درباره نماز - آخرین نماز
سید گفت: من یک چیزی می خوام. صدای دعا در داخل سلول زمزمه شد. تیمم کرد، خود را برای آخرین نماز آماده کرد. بلند شد و از خودش پرسید : قبله کدام طرف است ! به خودش خندید و در جواب سؤالش گفت : سید قبله چیست؟ همه جا خداست، همه جا قبله است …
اتومبیل ارتشی وارد اردوگاه شد. مقابل ساختمان بلند و سنگی نگه داشت. دو سرباز با صورتهای پوشیده که زیربغل سید را گرفته بودند، او را کشان کشان به داخل ساختمان بردند. چشمانش بسته بود.
صدای چک چک قطرات آب و فریادهای مردان زیر شکنجه بر دل سید مینشست و وجودش را آزار میداد، از صدای بسته شدن در که در پشت سرش آن را شنید، احساس کرد که وارد اتاق اصلی شده. او را روی صندلی نشاندند.
پارچه دور سرش را باز کردند. آرام چشمانش را باز کرد. نور شدید چراغ همچون تیرهای برنده، چشمانش را آزار داد. دستانش را در مقابل چشمانش قرار داد. نور شدید چراغ کم شد.
چهره شخصی با سری طاس که بر روی میز چوبی نشسته بود، از پشت نور چراغ نمایان شد. بسته سیگارش را از داخل جیب پیراهنش خارج کرد.
یک نخ سیگار را از داخل بسته بیرون کشید و روی لبهایش گذاشت. شعله فندک طلایی رنگش را به سیگار نزدیک کرد و آرام دود سیاهی از درون دهانش بیرون جهید.
ابروهایش را جمع کرد. خشم بر چهرهاش نشست. از روی میز بلند شد. کنار سید ایستاد. اندامش را برانداز کرد. انگار از دیدن سید خوشحال بود. خندهای بلند کرد و به خودش آفرین گفت.
تو جاسوس تازه کاری ، باید مثل کلاغ باشی، هم دروغ بگی و هم راست. سرش را انداخته بود پایین، انگار نگاه کردن به چهره او را برای خود گناه دانسته بود.
مرد که از رفتار سید به جوش آمده بود، با دستش سر حاجی را چرخانید و به طرف خود کشاند.
نگاهی به زخمهای نشسته بر صورت سید کرد و گفت : شما ایرانیها تروریست هستید. همه دنیا میدونند شما آدم کُشید!
دوباره صدای خندههایش بلند شد ، سید سرش را پایین انداخت. نگاهش را به کف اتاق دوخت… شعله سوزان آتش را به صورت سید نزدیک کرد. سرش را به عقب کشید.
صندلی شروع به چرخش کرد صدای خندههای مرد و شعلههای سوزان آتش همچون امواج پرتلاطم دریا وجودش را تکان داد. چشمانش را آرام بست.
انگار در داخل گودالی افتاده بود. خودش را بیرون کشید. سرش را بلند کرد. خود را در صحرای شن دید. صدای نره اسبی را از پشت شنید، برگشت سواری را دید که شمشیر بر دست داشت، با لحنی فریاد کنان پرسید : کیستی … ؟
او را به بند کشید و با اسب به زمین کشاند تا حدی که مرگ را در جلو چشمانش دید. سرش را از میان شنهای صحرا بلند کرد.
مردی با اندامی درشت و چهره غضب آلود همچون اژدها در میان شعلههای آتش در مقابلش ایستاد. خم شد دستش را زیر صورت سید گرفت.
نگاهی به او کرد و گفت : از سپاه حسینی؟ انتظار چنین سؤالی را نداشت و گفت : سپاه حسین … !
بلند شد و گفت : این مردک را شکنجه کنید تا بدانیم از کجا آمده.
او را به ستون چوبی بستند. گیج بود نمیدانست در کجاست. چشمانش را بست. سوزش ضربات شلاق وجودش را تکان میداد.
سطل آبی بر روی صورتش پاشیدند. چشمانش را گشود. با حالتی شگفت زده و پریشان به میز مقابلش چشم دوخت. انواع غذاهای لذیذ و هزار رنگ با نوشیدنیهای گوناگون بر روی میز چیده شده بود. دو شمعدانی با شمعهای فروزان به سفره غذا جلوهای دیگر میبخشید!
مرد دستی بر سر طاسش کشید و گفت : ما آدمهای خوبی هستیم، درست بر خلاف چیزی که به تو گفتهاند. اگر با ما باشی، حاضریم تا آن طرف دنیا تو را ببریم.
ـ من یک چیزی می خوام.
ـ برای خوردن ؟
ـ سرش را با حالت منفی تکان داد و گفت نه برای وضو!
انتظار چنین پاسخی را نداشت، با لحنی تمسخر آمیز گفت : وضو… نماز… شما آدمکشای معروف! نماز!
و بعد به حرفهایش خندید. صبر سید تمام شده بود. آب دهانش را به صورت مرد پاشید.
مرد دیگر نتوانست تحمل کند. خشم بر چهرهاش نمایان شد و با آستین لباسش صورتش را تمیز کرد.
سربازان سید را بلند کردند. او را از اتاق کشان کشان بیرون کشیدند. نسیم سرد سالن صورت سید را نوازش داد.
در سلول باز شد و سید را در داخل سلول انداختند. بلند شد، چشمانش جایی را نمیدید. فقط پرده سیاه سلول بر چشمهایش گشوده شده بود. زخمها بر روی صورتش احساس سنگینی میکرد. لحظهای به یاد دوستانش ، رهبرش و مادرش افتاد.
صدای دعا در داخل سلول زمزمه شد. تیمم کرد، خود را برای آخرین نماز آماده کرد. بلند شد و از خودش پرسید : قبله کدام طرف است !
به خودش خندید و در جواب سؤالش گفت : سید قبله چیست؟ همه جا خداست، همه جا قبله است …
چشمهایش را گشود. خودش را در جمع نمازگزاران دید. صدای صلوات بر فضای صحرا پاشیده شد.
مردی با چهرهای نورانی از جلوی نمازگزاران بلند شد، نگاهی به چهره نمازگزاران کرد و گفت : پدرم از رسول خدا برایم نقل کرده که دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر.
کلامش زیبا و دلنشین بود. از فردی که در کنارش نشسته بود ، پرسید : او کیست که به این زیبایی سخن میگوید؟ مرد لبخندی زد و گفت : برادر ! خب معلوم است.
او حسین بن علی (ع) است.
نامش را زیر لب زمزمه کرد و از خودش پرسید : من کجا هستم!
صدایی از پشت تپههای صحرا آمد که گفت : در کربلا. سپس صدای گریه نمازگزاران بلند شد. ماه از پشت ابر سیاه آشکار شد و همپای نمازگزاران گریست.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد، اشک بر گوشه چشمانش حلقه زد و پاورچین پاورچین از گونههایش گذشت و چهره زخمی سید را نوازش داد.
دو سرباز وارد سلول شدند. او را بلند کردند و از سلول بیرون کشیدند. در اصلی ساختمان باز شد، از پشت نردههای آهنی ساختمان فریاد الله اکبر به گوش رسید.
سربازان او را به تیغه چوبی متصل کردند و چند سرباز با صورتهای پوشیده در مقابلش ایستادند. تفنگها را به طرفش نشانه گرفتند.
هنوز صدای فریاد الله اکبر بچهها به گوش میرسید. سید نگاهش را به آسمان سیاه شب دوخت و همپای بچهها فریاد الله اکبر را به زبان آورد.
صدای تیر همچون برق آسمان، ابرهای سیاه را درید و از میان امواج پرتلاطم دریا گذشت. قطرههای قرمز بر پیراهن سید نشست.
هنوز صدای الله اکبر بچهها به گوش میرسید و دیوارهای ضخیم و تیغههای آهنی اردوگاه را به لرزه در میآورد.
منبع:
http://www.farsnews.net
* این مقاله در تاریخ 1401/7/6 بروز رسانی شده است.
اتومبیل ارتشی وارد اردوگاه شد. مقابل ساختمان بلند و سنگی نگه داشت. دو سرباز با صورتهای پوشیده که زیربغل سید را گرفته بودند، او را کشان کشان به داخل ساختمان بردند. چشمانش بسته بود.
صدای چک چک قطرات آب و فریادهای مردان زیر شکنجه بر دل سید مینشست و وجودش را آزار میداد، از صدای بسته شدن در که در پشت سرش آن را شنید، احساس کرد که وارد اتاق اصلی شده. او را روی صندلی نشاندند.
پارچه دور سرش را باز کردند. آرام چشمانش را باز کرد. نور شدید چراغ همچون تیرهای برنده، چشمانش را آزار داد. دستانش را در مقابل چشمانش قرار داد. نور شدید چراغ کم شد.
چهره شخصی با سری طاس که بر روی میز چوبی نشسته بود، از پشت نور چراغ نمایان شد. بسته سیگارش را از داخل جیب پیراهنش خارج کرد.
یک نخ سیگار را از داخل بسته بیرون کشید و روی لبهایش گذاشت. شعله فندک طلایی رنگش را به سیگار نزدیک کرد و آرام دود سیاهی از درون دهانش بیرون جهید.
ابروهایش را جمع کرد. خشم بر چهرهاش نشست. از روی میز بلند شد. کنار سید ایستاد. اندامش را برانداز کرد. انگار از دیدن سید خوشحال بود. خندهای بلند کرد و به خودش آفرین گفت.
تو جاسوس تازه کاری ، باید مثل کلاغ باشی، هم دروغ بگی و هم راست. سرش را انداخته بود پایین، انگار نگاه کردن به چهره او را برای خود گناه دانسته بود.
مرد که از رفتار سید به جوش آمده بود، با دستش سر حاجی را چرخانید و به طرف خود کشاند.
نگاهی به زخمهای نشسته بر صورت سید کرد و گفت : شما ایرانیها تروریست هستید. همه دنیا میدونند شما آدم کُشید!
دوباره صدای خندههایش بلند شد ، سید سرش را پایین انداخت. نگاهش را به کف اتاق دوخت… شعله سوزان آتش را به صورت سید نزدیک کرد. سرش را به عقب کشید.
صندلی شروع به چرخش کرد صدای خندههای مرد و شعلههای سوزان آتش همچون امواج پرتلاطم دریا وجودش را تکان داد. چشمانش را آرام بست.
انگار در داخل گودالی افتاده بود. خودش را بیرون کشید. سرش را بلند کرد. خود را در صحرای شن دید. صدای نره اسبی را از پشت شنید، برگشت سواری را دید که شمشیر بر دست داشت، با لحنی فریاد کنان پرسید : کیستی … ؟
او را به بند کشید و با اسب به زمین کشاند تا حدی که مرگ را در جلو چشمانش دید. سرش را از میان شنهای صحرا بلند کرد.
مردی با اندامی درشت و چهره غضب آلود همچون اژدها در میان شعلههای آتش در مقابلش ایستاد. خم شد دستش را زیر صورت سید گرفت.
نگاهی به او کرد و گفت : از سپاه حسینی؟ انتظار چنین سؤالی را نداشت و گفت : سپاه حسین … !
بلند شد و گفت : این مردک را شکنجه کنید تا بدانیم از کجا آمده.
او را به ستون چوبی بستند. گیج بود نمیدانست در کجاست. چشمانش را بست. سوزش ضربات شلاق وجودش را تکان میداد.
سطل آبی بر روی صورتش پاشیدند. چشمانش را گشود. با حالتی شگفت زده و پریشان به میز مقابلش چشم دوخت. انواع غذاهای لذیذ و هزار رنگ با نوشیدنیهای گوناگون بر روی میز چیده شده بود. دو شمعدانی با شمعهای فروزان به سفره غذا جلوهای دیگر میبخشید!
مرد دستی بر سر طاسش کشید و گفت : ما آدمهای خوبی هستیم، درست بر خلاف چیزی که به تو گفتهاند. اگر با ما باشی، حاضریم تا آن طرف دنیا تو را ببریم.
ـ من یک چیزی می خوام.
ـ برای خوردن ؟
ـ سرش را با حالت منفی تکان داد و گفت نه برای وضو!
انتظار چنین پاسخی را نداشت، با لحنی تمسخر آمیز گفت : وضو… نماز… شما آدمکشای معروف! نماز!
و بعد به حرفهایش خندید. صبر سید تمام شده بود. آب دهانش را به صورت مرد پاشید.
مرد دیگر نتوانست تحمل کند. خشم بر چهرهاش نمایان شد و با آستین لباسش صورتش را تمیز کرد.
سربازان سید را بلند کردند. او را از اتاق کشان کشان بیرون کشیدند. نسیم سرد سالن صورت سید را نوازش داد.
در سلول باز شد و سید را در داخل سلول انداختند. بلند شد، چشمانش جایی را نمیدید. فقط پرده سیاه سلول بر چشمهایش گشوده شده بود. زخمها بر روی صورتش احساس سنگینی میکرد. لحظهای به یاد دوستانش ، رهبرش و مادرش افتاد.
صدای دعا در داخل سلول زمزمه شد. تیمم کرد، خود را برای آخرین نماز آماده کرد. بلند شد و از خودش پرسید : قبله کدام طرف است !
به خودش خندید و در جواب سؤالش گفت : سید قبله چیست؟ همه جا خداست، همه جا قبله است …
چشمهایش را گشود. خودش را در جمع نمازگزاران دید. صدای صلوات بر فضای صحرا پاشیده شد.
مردی با چهرهای نورانی از جلوی نمازگزاران بلند شد، نگاهی به چهره نمازگزاران کرد و گفت : پدرم از رسول خدا برایم نقل کرده که دنیا زندان مؤمن است و بهشت کافر.
کلامش زیبا و دلنشین بود. از فردی که در کنارش نشسته بود ، پرسید : او کیست که به این زیبایی سخن میگوید؟ مرد لبخندی زد و گفت : برادر ! خب معلوم است.
او حسین بن علی (ع) است.
نامش را زیر لب زمزمه کرد و از خودش پرسید : من کجا هستم!
صدایی از پشت تپههای صحرا آمد که گفت : در کربلا. سپس صدای گریه نمازگزاران بلند شد. ماه از پشت ابر سیاه آشکار شد و همپای نمازگزاران گریست.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد، اشک بر گوشه چشمانش حلقه زد و پاورچین پاورچین از گونههایش گذشت و چهره زخمی سید را نوازش داد.
دو سرباز وارد سلول شدند. او را بلند کردند و از سلول بیرون کشیدند. در اصلی ساختمان باز شد، از پشت نردههای آهنی ساختمان فریاد الله اکبر به گوش رسید.
سربازان او را به تیغه چوبی متصل کردند و چند سرباز با صورتهای پوشیده در مقابلش ایستادند. تفنگها را به طرفش نشانه گرفتند.
هنوز صدای فریاد الله اکبر بچهها به گوش میرسید. سید نگاهش را به آسمان سیاه شب دوخت و همپای بچهها فریاد الله اکبر را به زبان آورد.
صدای تیر همچون برق آسمان، ابرهای سیاه را درید و از میان امواج پرتلاطم دریا گذشت. قطرههای قرمز بر پیراهن سید نشست.
هنوز صدای الله اکبر بچهها به گوش میرسید و دیوارهای ضخیم و تیغههای آهنی اردوگاه را به لرزه در میآورد.
منبع:
http://www.farsnews.net
* این مقاله در تاریخ 1401/7/6 بروز رسانی شده است.
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}