قصه ي قورباغه ي سبز

نويسنده:فاطمه مشهدي رستم




جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجه تيغي و لک لک در حال چرت زدن بودند؛ اما قورباغه ي سبز، هنوز بيدار بود!او با دقت، به اين طرف و آن طرفش نگاه مي کرد.
ناگهان...
ويز...ويز...ويز...
بيز...بيز...بيز...
وز...وز...وز...
يک مگس بزرگ نشست روي نوک دماغ سنجاب! سنجاب همان طور که چشم هايش را بسته بود، دستش را کوبيد روي نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجه تيغي و لک لک چشم هاي شان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!» دارکوب به سنجاب نگاه کرد و قاه قاه خنديد. بعد نوکش را تند و تند، به تنه ي درختي که روي آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاه قاه خنديد. باز، تق -تق - تق، به درخت نوک زد. خنده و تق تق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بيش تر مي شد. آن قدر که صداي ويز - ويز مگس و پشه اي را که به طرفش مي آمدند، نشنيد! کمي بعد، پشه ي چاق و چله اي نيش محکمي به سردارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ويز-ويز بلندي کرد. دارکوب عصباني شد و داد زد:
«آخ...واي...آي...»
پشه و مگس فرار کردند.
سنجاب، همان طور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد وگفت: «مثل اين که از تو هم پذيرايي خوبي کردند!خوش گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!» دارکوب، سرش را پايين انداخت و هيچي نگفت. قورباغه ي سبز، به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.
بعد از جا جهيد و نزديک آن ها، روي زمين نشست. لبخندي زد و به مگس ها و پشه هايي که با سرعت به دنبال هم توي هوا بالا و پايين مي پريدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بيرون و برد توي دهانش و گفت:
«به...به...قور...قور...بَه قور...قوربَه!»
حيوان ها متوجه ي قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:
«ايش... مزاحم پشت مزاحم! قورباغه ي بي مصرف!»
دارکوب، گردنش را يک وري کرد و گفت:
«پشه ها و مگس ها کم بودند، اين هم اضافه شد!»
لک لک، روي يک پايش ايستاد و گفت:
«واه... واه... چه چشم هاي زشتي دارد! زبانش که ديگر هيچ! ببينيد چه قدر دراز است!»
جوجه تيغي چند قدم به قورباغه نزديک شد. بعد، يکي از تيغ هايش را به طرف او پرتاب کرد و خنديد.
قورباغه بازويش را گرفت و گفت:
«آخ...قور... قور... جوجه تيغي، بهتر است مواظب تيغ هايت باشي!»
حيوان ها خنديدند. جوجه تيغي گفت:
«جايزه ي ناقابلي بود براي صداي زيبا و زبان دراز شما!»
قورباغه ناراحت شد. بدون هيچ حرفي جهيد وسط مرداب و ناپديد شد.
حيوان ها بلندتر خنديدند و داد زدند:
-آخ جان!رفت...
لک لک گفت:«مگس ها و پشه ها هم رفته اند!» دارکوب، سرش را ماليد و گفت:
«اگر دوباره بيايند، مي دانم چه کارشان...»
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره....
ويز...ويز...ويز...
بيز...بيز...بيز...
وز...وز...وز...
همه از جا پريدند. سنجاب زودي نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زير بالش. جوجه تيغي هم چند تا از تيغ هايش را به طرف آن ها پرتاب کرد و مثل يک توپ، گرد شد و گفت:
«آه... خسته شدم! آخر چه قدر خودم را از دست اين ها، زير تيغ هايم زنداني کنم؟»
لک لک پريد هوا و گفت:
«من که رفتم، خداحافظ!»
ويز...ويز...بيز...وز...وز...
سنجاب و دارکوب، عصباني شدند و توي هوا و زمين، دنبال مگس ها و پشه ها، بالا و پايين پريدند!
قور...قور...قور...
ناگهان سنجاب و دارکوب ايستادند. قورباغه ي سبز، نزديک آن ها، در گوشه اي نشسته بود و تند-تند، زبانش را مي آورد بيرون و مي برد توي دهانش! جوجه تيغي آهسته سرش را از زير تيغ هايش بيرون آورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:
«عجب! باز هم مگس و پشه ها غيب شدند! يعني از ما ترسيدند؟»
جوجه تيغي با دقت به قورباغه نگاه کرد. قورباغه بدون اعتنا به بقيه، دور دهانش را مي ليسيد و به ...به..وقور...قور... مي کرد و مي گفت:
«واي ... چه قدر خوش مزه اند!»
جوجه تيغي که تازه متوجه ي کار قورباغه شده بود، خواست حيوان ها را صدا کند که قورباغه، تندي از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپديد شد! در همين موقع، لک لک پرواز کنان به طرف دوستانش آمد. جوجه تيغي سرش را تکان-تکاني داد. دست ها و پاهايش را از زير تيغ هايش در آورد بيرون و گفت: «هيچ مي دانيد چه اشتباه بزرگي کرديم؟ مي دانيد قورباغه اي که دلش را يک عالم شکستيم چه مي کرد؟»
او ماجرا را براي حيوان ها تعريف کرد. هه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جايي که قورباغه سبز، در آن جا ناپديد شده بود، نگاه کردند.
دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمي بعد صدايي سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. اين صدا، صداي آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجه تيغي و لک لک بود!
منبع:ماهنامه فرهنگي کودکان ايران ،پوپک شماره 180