همیشه دوست داشتم یک ستاره باشم. شب‌ها که خوابم نمی‌برد، پرده‌ی اتاق را کنار می‌زنم و به آسمان نگاه می‌کنم. از تماشای چیزهایی که همیشه در اطرافم بوده‌اند، اما هیچ‌وقت درست‌ وحسابی نگاه شان نکرده‌ام لذّت می‌برم؛ یکی از آن‌ها نگاه کردن به ستاره‌هاست. شب‌ها تاریک و آرام‌اند و مثل روز پُرسروصدا نیستند. اگر از آدم‌های دوروبرتان بپرسید که به نظرشان شب بهتر است یا روز، اکثر آن‌ها جواب خواهند داد: روز. آدم‌ها در روز هم دیگر را می‌بینند و کارهای مهم زندگی‌شان را انجام می‌دهند تا زمانی که شب از راه برسد و استراحت کنند. بعضی از آدم‌ها از تاریکی و تنهایی می‌ترسند و شب را دوست ندارند؛ اما من همیشه دوست داشتم یک ستاره باشم. راستش من هم گاهی از تاریکی و تنهایی می‌ترسم؛ اما ستاره بودن را به این خاطر دوست دارم که با تمام کوچک بودنش، اطرافش را نورانی و درخشان می‌کند. فکر کنید اگر خدا شب را بدون ستاره‌ها می‌آفرید چقدر همه‌چیز تاریک و دل گیر می‌شد. هر شب بعد از تماشای ستاره‌ها تصمیم می‌گیرم یک ستاره باشم و در روزهایی که همه‌چیز تاریک و غم‌انگیز و ناامیدانه به نظر می‌رسد، نور بتابانم و دل‌ها را روشن کنم. برای این کار شروع کردم به تحقیق درباره‌ی این‌که چطور این کار را انجام بدهم. کتاب‌ها آدم‌های ستاره‌داری را به من نشان دادند که در زمان زنده‌بودن شان باعث اتفاقات روشنی شده بودند و هنوز هم لابه‌لای صفحات کتاب‌ها، تقویم‌ها، درون ‌دل‌ها و در یاد آدم‌ها مثل یک ستاره می‌درخشند و روشن‌اند.

نویسنده: عاطفه جوینی