با یک کت و شلوار پاره
او صبح تا شب هست یک­جا
بر لب نه یک لبخند کوچک
انگار او قهر است با ما
 
از صبح تا شب می­ کند کار
می ­ترسد از او هرپرنده
گفتم نه در دل شوق و شادی
نه بر لبش یک ذره خنده
 
 نه می­ خورد یک ذره­ ای آب
نه یک غذا این مرد کوچک
افسوس باید او بماند
تا آخر عمرش مترسک
 
شاعر: غلامرضا مرادی