امام حسن عسکری علیه السلام می‌فرماید: «دوست نادان، مایه ی رنج است.»

من که خودم در همین پانزده سالگی به این فرمایش امام عزیزمان رسیده‌ام. در بعضی از دوستی‌ها شاید اولش همه چیز به نظرت خیلی عادی بیاید، مثلاً رفت و آمدهایت بی‌اشکال است، حرف و نقلت درست و حسابی است، رفتار و کردارت مو لای درزش نمی‌رود، اما بعد از مدتی ورق برمی‌گردد و بدی‌ها یکی یکی خودشان را نشان می‌دهند.

 
برای کسب تجربه هم که شده، به قصه ی من گوش کنید تا منظورم برای‌تان روشن شود

فکرش را هم نمی‌کردم همه‌اش یک نقشه باشد و زندگی‌ام را تا نزدیکی‌های آبروریزی ببرد و تا این اندازه حالم را بد کند. فرشته واقعاً زیباترین دختر مدرسه بود، دست خط خوبی داشت، اخلاقش خوب بود، کفش‌های قشنگ و گران‌قیمتی می‌پوشید، همه او را دوست داشتند و دل‌شان می‌خواست با او دوست شوند؛ فقط یک اشکال داشت، این که عاقل نبود. با خودم گفتم: عاقل نیست که نباشد، من با عقلش چکار دارم! تازه این فرشته است که دلش می‌خواهد با من دوست شود و بر این موضوع اصرار دارد؛ البته آن موقع نفهمیدم چرا اصرار دارد با من دوست بشود؛ اما الان از دوستی با او پشیمانم.

بابا اعتقادش این بود که اگر به بچه زیاد پول توجیبی بدهی، برایش خوب نیست و بی‌مسئولیت بارمی‌آید. من هم همیشه پول کم می‌آوردم و مجبور می‌شدم از مامان یا از دوستانم قرض کنم. همین مسئله تبدیل شد به یک سوژه برای شروع ندانم‌کاری‌های فرشته ­خانوم. به من پیشنهاد داد بروم در مغازه­ ی یکی از دوستان مادرش فروشندگی کنم. گفت: فقط چند ساعت در روز است؛ اما پول خوبی بابتش می‌دهند و دیگر لازم نیست منّت بابا را بکشم. بله! فرشته دقیقاً همین جمله را به کار برد: «دیگه لازم نیست منّت بابات رو بکشی.» راستش با این طور کارها در زندگی مخالف بودم و می‌دانستم مامان و بابا هم مخالف هستند. اصلاً مگر من چند سالم بود که بخواهم دست به چنین کارهایی بزنم؟

آن قدر فرشته در گوشم خواند که یک دروغ مصلحتی بگو و خودت را خلاص کن که باورم شد حق با خودم است؛ بنابراین یک دروغ مصلحتی به مامان و بابا گفتم و خودم را خلاص کردم. مامان و بابا راحت باور کردند که از این به بعد، عصرها سه ساعت کلاس فوق العاده داریم و باید بمانم مدرسه.

حالا کارم در مغازه ی شیک خانم سالاری چی بود؟ این بود که برای بعضی از مشتری‌ها که می‌آیند و یک کد اشتراک به من می‌دهند، بسته‌ای شیک و پیک و کادوشده بیاورم. شاید باورتان نشود؛ ولی خانم سالاری برای همین کار کوچک، روزی بیست هزار تومان می‌داد. من اگرغیر از جمعه‌ها هرروز می‌رفتم و سه ساعت بسته‌هایی را دست خانم‌های پول دار و خوش قیافه ی شهر می‌دادم که نمی‌دانستم چی داخل‌شان است، ماهیانه بیش تر از پانصدهزار تومان درآمد داشتم. معلوم است این رقم برای من که پول توجیبی‌ یک ماهم پنجاه هزار تومان است باید وسوسه‌انگیز باشد.

همه چیز خوب بود. یک فنجان قهوه می‌آوردم و بعدش همان بسته ی کوچک کادوشده را و می‌گفتم: «پیشکش است از طرف خانم سالاری برای شما!» این جمله را خود خانم سالاری به من یاد داده بود. بعدش هم آن خانم‌های مرموز تشکر می‌کردند و بعد از خوردن قهوه از مغازه خارج می‌شدند. دو ماه به همین صورت گذشت و من هم حدود یک میلیون وصدهزار تومان برای این کار کوچک، که بیش تر شبیه یک سرگرمی بود، به دست آورده بودم. با خودم می‌گفتم اگر بتوانم تا پایان دوره ی دانش‌آموزی و سپس دانشجویی این کار را انجام بدهم، کلی پول بدون زحمت به دست آورده‌ام و خوشبخت شدنم حتمی است. در این میان، فقط نگرانی دروغی که به خانواده‌ام گفته بودم، خیلی آزارم می‌داد.

اما در کمال تعجب، یک روز ورق برگشت، همه چیز خراب شد، پلیس و بگیر و ببند؛ البته آخرش هم با سن وسالی که دارم نفهمیدم داخل آن بسته‌ها چی بود؛ فقط این را خوب فهمیدم که در همان سن وسال نوجوانی بدجور پایم باز شده بود به اداره ی آگاهی و واویلا از آبروریزی و جواب قاضی را دادن و دادگاه و بازداشتگاه و گریه‌های مامان که دختر من ساده است و در یک خانواده ی با اصل ونسب بزرگ شده و دوندگی‌های بابا برای این که دخترش رها شود از این ندانم‌کاری بزرگ.

دوستی با فرشته و گوش دادن به حرف او رنج عظیمی وارد زندگی‌ام کرد. رها شدن از این اتهام بزرگ، کم تر از یک ماه طول کشید؛ اما به اندازه ی چند سال مامان و بابا را پیر کرد، خودم را هم که دیگر نگو و نپرس.

آخرش این که، من از آن مدرسه رفتم به یک مدرسه ی دیگر، بابا هم خانه را فروخت که چشم‌مان نیفتد توی چشم همسایه‌هایی که فهمیده بودند در رفت و آمدهای ما خبرهایی بوده.

فرشته، عقلم را ازم گرفت، بعد هم با پول وسوسه‌ام کرد. بعدها از یک دوست مشترک شنیدم فرشته از خطر این شغل کاملاً باخبر بوده و اصلاً قرارش همین بوده که دخترهای ساده ی مدرسه را معرفی کند برای این که بایستند پای دخل همان مغازه، بعد از سه ماه هم عذرشان را بخواهند و اخراج‌شان کنند.
 

آخر آخرش این که

نکن، فرشته خانم، نادان نباش و زندگی مردم را خراب نکن. شما هم نادانی نکنید و دوستان نادان را به زندگی‌تان راه ندهید تا شب‌ها یک خواب راحت داشته باشید و از نوجوانی‌تان لذت ببرید.      

نویسنده: مریم راهی
تصویرساز: معصومه قنبرپور