اعترافات یك دیپلمات آمریكائی (2)






* دقيقاً همينطور است. زماني همه به حرف‌هاي مسئول امور يك كشور گوش مي‌دهند، و سپس او را به حاشيه مي‌رانند.
در اواخر ماه اكتبر جشن تولد پسر شاه بود. او 18 ساله مي‌شد. به خواست شاه، او در لاباكِ تگزاس، آموزش خلباني مي‌‌ديد و در آنجا يك ويلاي خوب، يك سيستم ضبط و پخش عالي، يك دوست دختر سوئدي ـ و خلاصه هر چيزي كه يك خلبان هواپيماي جنگي و شاهزاده بايد داشته باشد، در اختيارش بود. اردشير زاهدي، سفير ايران [در امريكا] به همين مناسبت يك ميهماني داد. زماني كه مسئوليت امور ايران به من واگذار شد با سفير ايران آشنا شدم، و در سفارت مجلل ايران به ديدن او رفتم. او ماريان و من را نيز به جشن تولد دعوت كرد. برژينسكي هم آنجا بود. كارل روون [خبرنگار] هم دعوت شده بود. هر چند گل‌هاي سرسبد واشنگتن آنجا نبودند، اما ميهماني بدي نبود. خيلي از شاهزاده جوان خوشم آمد. ظاهراً اطلاعات خوبي داشت و به رغم سن كمش، آدم پخته‌اي به نظر مي‌رسيد. اما نه او و نه هيچ كس ديگري در آن ميهماني،‌چيزي در مورد مشكلات جدي ايران نگفت.
راهپيمايي‌ها و اعتصاب‌ها همچنان ادامه داشت. اما احتمالاً شاه براي داشتن يك سوپاپ اطمينان، مطبوعات را آزاد گذاشته بود. با وجود اين، روز چهارم نوامبر، سالگرد كشتار دانشجويان در دانشگاه بود، و از آنجايي كه در تمام شهر مردم شورش كرده بودند، شاه مجبور شد بار ديگر حكومت نظامي اعلام كند. بعضي‌ها مي‌گفتند شاه خودش اين شورش را به راه انداخته است. در آن زمان يك نخست‌وزير جديد منصوب شد ـ كه اين بار ژنرال غلامرضا ازهاري، فرمانده ارتش، يك آدم مهربان و وفادار به شاه بود. چند روز قبل خبر رسيده بود كه چنين چيزي مي‌خواهد اتفاق بيفتد ـ و يك رژيم نظامي به كشور تحميل شود.
در آن زمان، سوليون اغلب به همراه آنتوني پارسونز، سفير بريتانيا [در ايران]، مكرراً به ملاقات شاه مي‌رفت و شاه نيز هميشه مي‌گفت نمي‌داند چكار بايد بكند. او مي‌خواست راهنمايي‌اش كنيم. در واشنگتن هم نظر واحدي در مورد چگونگي راهنمايي شاه وجود نداشت. اصولاً دو طرز فكر وجود داشت. يك نظر كه چندان هم طرفدار نداشت ادامه اعطاي آزادي‌هاي بيشتر و تسريع روند آن بود. اما نظر دوم استفاده از مشت ‌آهنين بود؛ يعني فرستادن نظاميان به خيابانها و كشتن مردم تا زماني كه شورش براي هميشه خاتمه يابد. دكتر برژينسكي از مشت آهنين حمايت مي‌كرد، ولي رئيس جمهور كارتر به هيچوجه چنين سياستي را نمي‌پسنديد. بنابراين، برژينسكي از طريق زاهدي نظرات خود را به شاه اعلام مي‌كرد، و ما هم در وزارت امور خارجه، كه آدم‌هاي بوروكراتيك خوب و منظمي بوديم، دستورالعمل‌هاي خود را به تمامي ارگان‌هاي دولتي مي‌فرستاديم و پيام‌هايمان را از كانال‌هاي معمول به دست سوليوان مي‌رسانديم، و به او پيشنهاد مي‌كرديم كه شاه را به سوي اعتدال و نرمخويي تشويق كند. بيچاره شاه از اين توصيه‌هاي ضد و نقيض گيج شده بود. برژينسكي به او يك حرف مي‌زد، و سوليوان حرف ديگري مي‌زد، و شاه مستأصل شده بود كه چكار بايد بكند.
حال كه به گذشته نگاه مي‌كنيم، مي‌بينيم كه شاه مي‌دانست يك حاكم بيمار است و فقط مي‌خواست يك سلطنت ماندگار و با ثبات را براي پسرش به ارث بگذرد. او مي‌خواست پسرش تاج و تخت شاهي را به ارث ببرد. شاه مي‌ترسيد اگر مردم را در خيابانها قصابي كند و سپس تاج و تخت را به يك نوجوان بسپارد، او قادر به حكومت نخواهد بود، و سلطنت به باد خواهد رفت.
در روز نهم نوامبر، سوليوان پيامي برايمان فرستاد كه بالاي آن نوشته بود، «به غيرممكن‌ها فكر كنيد» بايد براي فهميدن پيام خيلي با دقت آنرا مي‌خوانديد، اما برداشتم اين بود كه دارد اتفاقي براي شاه مي‌افتد. البته او به طور واضح نگفته بود كه حمايت مردم از شاه، كه قبلاً فكر مي‌كرديم صد درصد است، دارد ضعيف مي‌شود. فكر مي‌كنم سوليوان سعي داشت واشنگتن را وادار كند كه قدري خلاق‌تر مسايل را مورد بررسي قرار دهد. البته، اين پيام به مقامات بالا رسيد، ولي هيچ چيز اتفاق نيفتاد ـ هيچ كس هيچ واكنشي نشان نداد و سوليوان هم موضوع را پيگيري نكرد و پيام ديگري نفرستاد.
در همان زمانها بود كه مي‌ترسيدم سياست مشت آهنين به مورد اجرا در بيايد. بنابراين، پيامي تهيه كردم مبني بر اينكه ارتش نمي‌تواند به شورش مردم خاتمه دهد. رهبري نظامي نمي‌تواند يك كشور را اداره كند. اگر شاه به ارتشي دل مي‌بست كه براي اين كار آزمايش خود را پس نداده بود و نهايتاً وفاداري آن زير سؤال بود، به جاي اين كه رژيم را تقويت كند، آن را تضعيف مي‌كرد. در اين صورت، سربازان مجبور بودند با تفنگ‌هايشان، برادران خود را بكشند. اما تا چه زماني ممكن بود به اين كار ادامه دهند؟
يادم نمي‌آيد آيا تلگرافم واقعاً مخابره شد يا خير. البته به صورت غير رسمي آن را مخابره كردم، و فكر مي‌كنم، آنها هم به فكر يك راه‌حل غير نظامي افتادند؟
* نظرات من براساس تجربيات سياسي / نظامي با ارتش ايران، و عمدتاً ژنرال‌هاي ارشد، بود. موقعيتي كه شما ترسيم كرديد، چيزي است كه بسياري از مقامات از جمله بسياري از ايراني‌ها، مي‌پنداشتند. آنها احساس مي‌كردند كه ارتش ما دوست گرمابه و گلستان ارتش ايران است و همه چيز را دربارة آن مي‌داند. اما ارتش ما در ايران فقط نقش مشاور را داشت و بس. آنها خود را يك نيروي غير سياسي فرض مي‌كردند، كه نبايد هيچ علاقه‌اي به وفاداري و يا هر نوع سؤالات سياسي داشته باشند. آنها فقط به اين علاقه‌مند بودند كه آيا ايراني‌ها مي‌توانند يك جنگنده اف ـ‌4 را راه بيندازند و با آن پرواز كنند. آنها هيچ‌گونه توانايي زباني نداشتند، و به جز در محيط‌هاي نظامي با ارتشي‌هاي ايران رابطه برقرار نمي‌كردند. البته، وظيفة وابستة نظامي ما در ايران اين بود كه درك درستي از نيروهاي ايراني به دست آورد، اما هم ايراني‌ها و هم مشاوران آمريكايي از اين كار جلوگيري مي‌كردند، بنابراين‌، ارتش ما بي‌مصرف بود. سازمان سيا هم هيچ نفوذ به درد بخوري در ارتش ايران نداشت، و در نهايت همانگونه كه گفتم، سفارت با آدم‌هاي اپوزيسيون تماس گرفت. اولين تماس زماني صورت گرفت كه استيوكوهن، يكي از مقامات بخش حقوق بشر ما كه آدم ضد شاهي هم بود، به سفارت رفت و اصرار كرد كه با رهبران اپوزيسيون ديدار كند.
در ماه نوامبر بود كه بار ديگر از من خواستند به برنامه «مك نيل لرر» بروم. احساس مي‌‌كردم قدري بيش از حد در رسانه‌ها از من نام مي‌برند به همين دليل درخواست آنها را رد كردم ولي به مدير توليد برنامه گفتم كه مي‌تواند ابراهيم يزدي را در برنامه دعوت كند، بعد از پايان برنامه او را به شام دعوت كند و من هم در آن ميهماني حاضر مي‌شوم. به يكي از رستوران‌هاي واشنگتن. تعدادي از ميهمانان برنامه، يزدي و من هم آن جا بودم و با يكديگر صحبت كرديم. سپس گزارشي از صحبت‌هايمان راتهيه كردم، و موضع او را توضيح دادم. او عالي‌ رتبه‌ترين شخص اپوزيسيون بود كه تا آن زمان ملاقات كرده بوديم.
درا واخر ماه نوامبر مايك بلومنتال، وزير دارايي، به ايران رفت. سناتور رابرت بِرد هم آنجا بود. هر دوي آنها به ملاقات شاه رفتند.او سر ميز نهار بود، حال خوشي نداشت و قرص مي‌خورد و عملاً رمقي برايش نمانده بود. بيشتر زنش صحبت مي‌‌كرد.
بلومنتال وبِر شوكه شده بودند. هاميلتون جوردن [يكي از مشاوران كاخ سفيد] به خبرنگاران گفته بود كه شاه از ماست و ما تنها از شاه حمايت مي‌كنيم. فكر مي‌كنم بلومنتال بود كه گفت اگر كسي را نداريم بهتر است هر چه زودتر يك نفر را پيدا كنيم، زيرا اين آدم مايه‌اش را ندارد.
با وجود اين، گري سيك گزارشي تهيه كرد و در آن نقش رهبري فعال‌تر براي شاه تجويز كرد. در واقع، شاه بايد سوار اسب سفيدي مي‌شد و خود تا آن جا كه ممكن بود از نزديك و يا ازتلويزيون به مردم نشان مي‌داد. او بايد نقش يك پدر با ابهت را بازي مي‌كرد. به نظر من گري سيك كاملاً از مرحله پرت بود. مردم از شاه منزجر بودند و حتي ديدن او هم آنها را خشمگين مي‌كرد. علاوه بر اين، وضعيت رواني شاه به گونه‌اي نبود كه بتواند الهام‌گر كسي باشد. مثل بسياري از چيزهاي ديگر كه در آن دوره نوشته و گفته مي‌شد، هيچ كس ايده‌هاي گري سيك را نفهميد. هيچ كس ايدة خوبي نداشت و هيچ كس هم اطمينان و اطلاعات كافي را براي پذيرش يا ردّ پيشنهادهاي ديگران نداشت. دولت ما يك دولت منفعل بود.
در اوايل ماه دسامبر، برژينسكي از من خواست به دفترش بروم. در آن زمان، كاملاً واضح بود كه بين من و كاخ سفيد تنش وجوددارد، و هل ساندرز به من گفته بود كه من را همراهي مي‌كند. برژينسكي گفت كه مايل است من را تنها ملاقات كند.به دفترش رفتم و خيلي رسمي با هم صحبت كرديم. از من سؤالاتي در مورد آيندة ايران پرسيد زيرا فكر مي‌كنم سفير ايران به او گفته بود اگر [امام] خميني (ره) در ايران پيروز شود، ايران تجزيه خواهد شد ـ كردها يك طرف مي‌روند و بلوچ‌ها يك طرف ديگر . من موافق نبودم. در آخر برژينسكي به من گفت «خُب، اگر يك تفنگ روي پيشاني‌ات بگذارم و بگويم «بايد صادقانه به من بگويي چه اتفاقي در ايران مي‌افتد، وگرنه شليك مي‌كنم»، چه چيزي مي‌گويي؟» من هم گفتم: «مي‌گويم شاه حداكثر سه ماه ديگر وقت دارد. اگر تا آن زمان به نحوي بين اپوزيسيون و شاه به معامله‌اي نرسيم، شاه ظرف سه ماه كارش تمام است.» البته بعداً معلوم شد، دو هفته اضافه گفته‌ام ـ همه چيز در اواسط فوريه تمام شد.
* خير، فكر مي‌كردم دارد نقش پروفسورها را بازي مي‌كند تا ازدهانم حرف بكشد. او ذاتاً جنگجوي دوران جنگ سرد بود. برژينسكي يك لهستاني بود كه از اتحاد شوروي نفرت داشت، و نمي‌خواست حلقة ايران در زنجيرة مهار شوروي ضعيف شود؛ بدين معني كه براي جلوگيري از حركت شوروي به سمت خليج فارس به شاه نياز داشتيم.
* فكر مي‌كنم شاه تعدادي از اعضاي سالخورده حزب توده را از زندان آزاد كرد و تعدادي از آنها نيز از آلمان شرقي به كشور بازگشتند، اما آنها در اين معامله نقشي نداشتند. به نظر مي‌رسيد روس‌ها هم به اندازة ما گيج شده‌اند و نمي‌دانند چه كاري بايد بكنند. ماتماس‌هاي بسيار ناچيزي بر سر ايران با آنها داشتيم.
با وجود اين، فكر مي‌كنم آنها قدري جلوتر از ما بودند. البته به اعتقاد من، بسياري از دولت‌هاي ديگر نيز از ما جلوتر بودند. فكر مي‌كنم فرانسوي‌ها نيز خيلي جلوتر از ما بودند ولي اطلاعاتشان را در اختيار ما نمي‌گذاشتند فقط به طور جسته و گريخته چيزهايي در مورد نظرات مقامات فرانسوي به گوشمان مي‌رسيد. ولي بريتانيايي‌‌ها هميشه گزارش سفيرشان در ايران، يعني پارسونز، را در اختيار ما مي‌گذاشتند و فكر مي‌كنم او كارش را عالي انجام مي‌داد. او مرد محتاط اما بسيار با بصيرتي بود و توجه لندن را به وضعيت وخيم ايران جلب كرده بود.
سعي كردم توجه دولتمردان امريكا را به گزارش‌هاي پارسونز جلب كنم، زيرا سفارت امريكا [در ايران] چنين گزارش‌هايي برايمان نمي‌فرستاد. دولت اسرائيل نيز كه به آيندة سياه شاه و خودش در ايران پي برده بود، ديدگاه خود را عوض كرد. برايم واضح بود كه دولت اسرائيل از وضعيت ايران بسيار نگران است و به سفير خود در واشنگتن دستور داده است تا مصرانه از امريكايي‌ها بخواهد شاه را وادار به سركوب مردم كند.
نزديك به يك هفته قبل از دهم دسامبر، در ايران ماه محرم بود. شيعيان مناسبت‌هاي متعددي جهت عزاداري براي امامان شهيد خود دارند. از راديو فقط صداي نوحه و عزا شنيده مي‌شود. مردم هم در قالب دسته‌هاي عزاداري به خيابانها مي‌آيند و به سر و سينه خود مي‌كوبند. مي ترسيديم اين وضعيت، امنيت آمريكايي‌هاي داخل ايران را به خطر بيندازد. در جلسه‌اي كه در ماه دسامبر در كاخ سفيد داشتيم، يك نفر نامه‌اي را كه همسر يك گروهبان امريكايي براي روزنامه واشنگتن پست فرستاده بود، برايمان خواند. او نوشته بود: «اينجا در كشوري زندگي مي‌كنيم كه تظاهر كنندگان را به گلوله مي‌بندند و جان امريكايي‌ها در خطر است». (البته فكر مي‌كنم تا آن زمان فقط يك امريكايي كشته شده بود، ولي عملاً خصومتي نسبت به امريكايي‌ها ابزار نشده بود). او ادامه داده بود: «هيچ اطلاعاتي از سفارت دريافت نكرده‌ايم و جان تمام ما در خطر است.»
يك نفر اين نامه‌ را در آن جلسه خواند و گفت اگر در دوران عزاداري و نزديك شدن آن به نقطه اوجش، امريكايي‌ها مورد تعرض قرار بگيرند و كشته شوند، ما مسول هستيم. شايد بهتر باشد زنان و كودكان و همچنين پرسنل غير ضروري‌مان را از تهران خارج كنيم. گفتم: «اگر اين كار را بكنيد، گوشي دست شاه مي‌آيد و مي‌فهمد كه اميد خود را به او از دست داده‌ايم و شايد چمدان‌هايش را ببندد و به نيس [در فرانسه] برود. بايد اين خطر را بپذيرد و موضع خودتان را در آنجا حفظ كنيد.» به من گفتند كه به دفترم بروم و پيامي جهت خروج امريكايي‌‌ها [از ايران] تهيه كنم، «و تا آنجا كه مي‌توانم پيام را ماهرانه بنويسم، ولي هر كاري مي‌كنم، فقط زني را كه به واشنگتن پست نامه نوشته است، از ايران خارج كنم.» بنابراين، من هم به دفترم برگشتم و به سوليوان تلفن زدم. او هم با من موافق بود. او گفت: «هيچ پيامي براي خروج [امريكايي‌ها از ايران] نفرست، چون يك فاجعه به بار مي‌آورد». به همين دليل به دفتر بن ريد [معاون وزير در امور مديريت] در بخش ادارات وزارت امور خارجه تلفن كردم، و گفتم كه كاخ سفيد مي‌خواهد آمريكايي‌ها را از تهران خارج كند. چگونه مي‌توانيم بدون اين كه دستور خروج بدهيم، اين كار بكنيم؟ آيا مي‌توانيم به تمامي آنها چند روز مرخصي بدهيم و بليط هواپيما در اختيارشان بگذاريم و آنها را روانه امريكا كنيم؟ او گفت، اين كار ممكن نيست زيرا براساس قوانين و مقررات امريكا فقط زماني مي‌توانيم بليط هواپيما در اختيار كسي بگذاريم كه دستور خروج داشته باشد.
گفتم: «نمي‌توانيم اسم ديگري روي آن بگذاريم، مثلاً جلو افتادن مرخصي‌ها يا يك پوشش ديگر؟» اما او گفت: كه فقط بايد دستور خروج [تخليه] باشد.
بنابراين، متن تلگراف راتهيه كردم، تأييد آن را گرفتم و آن را در صندوق دفترم گذاشتم و به خانه برگشتم. نهايتاً با خودم فكر كردم اگر امريكايي‌ها به اين خاطر كشته شوند كه من مي‌خواهم از يك شاه خارجي حفاظت كنم، هيچ توجيهي براي اين كار وجود ندارد. اين كار بسيار اشتباهي بود. بنابراين، صبح روز بعد با سوليوان تماس گرفتم و به او گفتم كه بهتر است پيش از دستور تخليه، به شاه خبر دهيم. او هم نزد شاه رفت و به او گفت كه قصد داريم كارمندان غير ضروري و زنان و كودكاني را كه مايلند، از تهران خارج كنيم. البته فقط آنهايي كه مايلند، از ايران خارج مي‌شوند. اين كار بدون سر و صدا انجام خواهد شد. شاه نيز پاسخ داد: «بله مي‌فهمم» و ديگر هيچ حرفي در مورد اين موضوع نزد. البته همه امريكايي‌ها از ايران خارج نشدند، ولي تعداد آنها قابل توجه بود. ما سفارت خيلي بزرگي در ايران داشتم. اين آغاز خروج سيل‌آساي امريكايي‌ها از ايران بود.
* بله، همينطور است، اما آنها طبق قراردادي كه داشتند بايد سر كارهايشان مي‌ماندند. اين دستور فقط براي غيرنظامي‌ها و وابستگان نظامي هيأت ديپلماتيك امريكا صادر شده بود.
در همين زمان بود كه كارتر از جرج بال خواست تا به واشنگتن بيايد و بررسي‌هايي [در مورد وضعيت ايران] انجام دهد. رييس جمهور مي‌دانست كه وزارت امور خارجه و برژينسكي با يكديگر اختلاف نظر دارند و چپ افتاده‌اند، و هيچ كس هم راه حل خوبي به ذهنش نمي‌رسد. او مي‌خواست كه يك آدم كار كشته دوباره وضعيت ايران را ارزيابي كند و راه حلي مناسب بيابد. بنابراين، جرج بال‌، معاون سابق و برجسته وزارت امور خارجه به واشنگتن آمد. بال در كتابش مي‌نويسد، به ديدن برژينسكي رفتم و او هم به من گفت كه مي‌توانم با هر كس صحبت كنم ـ غير از مسوول امور ايران [در وزارت امور خارجه] كه از شاه بدش مي‌آيد ـ‌و در مورد وضعيت ايران يك نظر كارشناسانه و مستقل بدهم. بال در كتابش مي‌نويسد: «طبعاً مسوول امور ايران اولين كسي بود كه با او تماس گرفتم.»بال، من و ساندرز را به محل اقامتش در هتل مديسن دعوت كرد. من هم بدون هيچ ملاحظه‌ اي در مورد ايران، صحبت كردم و نظرم را گفتم. گري سيك، كه از آدم‌ها برژينسكي بود نيز در آن جا حضور داشت و چيزهايي يادداشت مي‌كرد. پس از آن، بال در مورد امريكايي‌هاي ايراني‌تبار و آدم‌هاي ديگر در نيويورك صحبت كرد. بال يك يا دو هفته ديگر برگشت و در حالي كه هنوز اوضاع وخيم‌تر مي‌شد، گزارش خود را ارايه داد. در اين گزارش پيشنهاد شده بود شورايي از بزرگان ايراني از بخش‌هاي مختلف تشكيل شود تا در مورد نحوة تطبيق شاه و رژيمش با اپوزيسيون مشاوره كنند و تصميم بگيرند. در فهرست پيشنهادي بال نام تعدادي از رهبران اپوزيسيون، حاميان شاه و افراد ديگري بود كه بسياري از آن‌ها از يكديگر نفرت داشتند و هرگز حاضر نبودند سر يك ميز بنشينند. اما ديگر خيلي دير شده بود. روزهاي پاياني سال بود و در آن زمان واشنگتن واقعاً طرح معقولي براي اين كار نداشت.
* بعد از آن كه يزدي را در واشنگتن ملاقات كردم، او به پاريس رفت و من شماره تلفن‌اش را داشتم. بنابراين، يك كانال ارتباطي بين ما وجود داشت. من با او تماس مي‌گرفتم و او نيز با من تماس داشت. اما، سفارت نيز در اين وسط نقش واسطه را داشت. وارن زيمرمن،‌كنسول سياسي ما در آن جا بود، به وارن تلگراف مي‌زديم كه برود يزدي را ببيند و با او صحبت كند و ببيند كه او چه مي‌گويد: بنابراين دو كانال ارتباطي داشتيم، يكي رسمي از طريق وارن، كه واقعاً عالي كار مي‌‌كرد، و ديگري غير رسمي از طريق تلفن منزلم.
البته ايراني‌هاي ديگري نيز غير از يزدي بودند كه با آنها تماس داشتيم، و سفارت داشت به تدريج باآنها تماس مي‌گرفت. پروفسور كوتام در تعطيلات كريسمس به تهران رفت و سفارت را با آيت‌الله بهشتي، عالي‌رتبه‌ترين روحاني كه مي‌شناختيم، آشنا كرد.
در طول اين مدت، مطبوعات نيز به خون ما تشنه بودند. البته نه به خاطر آن چه در ايران مي‌گذشت، بلكه به خاطردعواي داخلي‌مان كه بين ما تفرقه انداخته بود. هر پيامي كه از تهران دريافت مي‌كرديم، روز بعد يا در نيويورك تايمز و يا واشنگتن پست به چاپ مي‌رسيد. ديگر قاعده اين شده بود كه پيام‌هايمان را براي چاپ شدن بنويسيم زيرا پيام‌ها بلافاصله درز مي‌كرد. بنابراين به اين راه حل فكر مي‌كرديم بدين ترتيب كه يك پيام طبقه‌بندي نشده، سپس يك پيام اداري مي‌فرستاديم و چند پاراگراف را هم در مورد مسايل حساس،‌ البته نه خيلي حساس اضافه مي‌كرديم، زيرا هيچ كس اين چيزها را نمي‌خواند. نهايتاً نيز سيستمي در مركز عمليات به راه انداختيم كه آنلاين (online) بود. هر پيامي كه تايپ مي‌كرديم در تهران روي صفحه مي‌آمد و آنها نيز هر جوابي را كه تايپ مي‌كردند، ما روي صفحه‌هايمان مشاهده مي‌كرديم. سپس دو نسخه از آن تهيه مي‌كرديم، كه يكي به كاخ سفيد و ديگري براي ديويد نيوسن ارسال مي‌شد. من معمولاً در چنين مواقعي حاضر بودم.
منبع:موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی