با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد مي شم
با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد مي شم
با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد مي شم
راوی : حميد داوودآبادي
برگه اعزام ميان انگشتان دستم تاب ميخورد آفتاب گرم تير ماه سال شصت و يك بيمحابا بر سر و رويم ميتابيد. علي در حالي كه سعي ميكرد با برگه اعزام خودش را باد بزند، گفت: اينجا هوا اينقدر گرمه حسابشو بكن جنوب چه خبره، اونجا حتما آتيشه.
جلو در خروجي راهرو پايگاه شهيد بهشتي مقابل شيشه ماتي كه جاي دهها تكه چسب بر روي آن خشك شده بود، چشمانم را به مقواي مچاله شدهاي دوختم. نوشته را با خود زمزمه كردم.
بسمه تعالي. كليه برادران اعزامي روز شنبه 26/ 4/ 61 راس ساعت 8 صبح در محل اعزام نيروي تهران (محل سابق لانه جاسوسي آمريكا) واقع در خيابان طالقاني حضور بهم رسانند.
ناخودآگاه نگاهي به برگه دستم انداختم تا از تاريخ آن مطمئن شوم، علي مشاعي كه در گيلانغرب و عمليات بيتالمقدس با هم بوديم، با دست به پشتم زد. همراه او، رضا و حسين، به طرف محل حركت كرديم. چهرههايمان گل انداخته بود. خوشحال و سرحال بوديم.
وارد خانه كه شدم مادرم داشت به برادر كوچكترم غذا ميداد. نگاهي به من انداخت و در حالي كه سعي كرد لبخند بزند گفت: چي شد؟ معلومه جور شده كه اينقدر شنگولي.
جوابش را با لبخندي گرم دادم. صداي اذان از بلندگوي مسجد به گوش رسيد. كفشهايم را به پا كردم و به مسجد ليلهالقدر رفتم. نماز جماعت ظهر و عصر كه تمام شد طبق عادت يك گوشه جمع شديم و شروع كرديم به صحبت درباره عمليات. خبر عمليات غافلگير كرده بود. هنگام سحر كنار پدر و مادرم سر سفره نشسته بودم، هنوز دومين لقمه را در دهان نگذاشته بودم كه راديو دعاي سحر را قطع كرد و مارش مهيج عمليات را پخش كرد. نزديك بود گريهام بگيرد. تحمل شنيدنش را نداشتم مادرم از برق چشمانم متوجه شد و گفت: حالا كه جنگ تموم نشده،سحري تو بخور. نترس ميرسي تا تو نري جنگو تموم نميكنن. سحري از گلويم پايين نميرفت تا شنيدم نام عمليات. رمضان است با خودم گفتم: علي بيخود نميگفت كه بيبرو برگرد توي اين چند شبه عملياته. نكنه اون ميدونسته.
داخل صحن مسجد، علي مشاعي مثل هميشه ساكت و آرام در حالي كه با مهر گرد سياه شده بازي ميكرد به شوفاژ تكيه داده، به حرفهاي بقيه گوش ميداد. ظاهرا گوش ميداد و گرنه حواسش شش دانگ جايي ديگر بود با آرنج به پهلويش زدم. و با همان نامي كه نادر محمدي به شوخي رويش گذاشته بود صدايش كردم و گفتم: هو .. اولو تو از كجا ميدونستي عمليات مي شه؟
بچههاي مسجد، آنهايي كه خيلي اهل نماز و مناجات بودند و شايد فكر ميكردند اگر به جبهه بروند عراق از هوا ميآيد تهران و مساجد را ميگيرد و آنها ديگر جايي براي نماز خواندن نخواهند داشت با چشم قرهاي فهماندند كه هيس، ما داريم كلاس قرآن برگزار ميكنيم.
شب، بعد از نماز مغرب و عشا با مصطفي كاظمزاده از مسجد خارج شدم نسيم خنكي ميوزيد. سعي كردم به چشمان او نگاه نكنم. خيلي گرفته بود. آنقدر پكر بود كه ترسيدم اسمي از جبهه ببرم.عصبانيتش را ظاهر نميكرد ولي ميدانستم از درون ميسوزد. به چهارراه سيمتري نارمك كه رسيديم سعي كرد به بهانه نگاه به ما سرش را بالا بگيرد، شايد قصدش اين بود تا از جاري شدن اشكش جلوگيري كند.نگاهي زيرچشمي انداختم. آرام سرش را به طرفم برگرداند. در حالي كه دستم را فشار ميداد بريده بريده در حالي كه بغض از ميان كلماتش فرياد ميزد گفت: ولي ... حميد درستش نيست، مگه خودت نگفتي صبر ميكني با هم بريم.
هيچ توجهي نداشتم.راست ميگفت اما من كه نميتوانستم صبر كنم تا اواخر شهريور كه امتحانات تجديدي او تمام شود. وقتي سركوچههاشان، ميخواستم از او جدا شوم به دنبالم آمد. گفتن فايده نداشت با هم تا دم خانه ما رفتيم. هنوز بغضش نتركيده بود و انتظار جواب ميكشيد در را كه بستم لحظهاي به ديوار تكيه دادم. ميدانستم چه ميكشد.
همه اهل خانه خواب بودند. يكراست رفتم طبقه بالا لباس زير، سوزن نخ، قرآن و رساله جيبي، پيراهن نظامي، ناخنگير، حوله، دوربين، عكاسي 126 به همراه چند حلقه فيلم و چند تايي عكس چسبي امام، همه را توي ساك جا دادم. حال خوابيدن نداشتم الكي با وسايلم ور رفتم. چند بار ساك را خالي كردم و دوباره چيدم. زمان خيلي سخت ميگذشت.
صداي كوبيده شدن در از خواب بيدارم كرد. مادرم بود كه ملايم بر در ميكوبيد، فهميدم وقت سحري است.پايين رفتم و كنارشان دور سفره كوچك، در حالي كه به راديو چسبيده بودم نشستم. پدرم با ولع خاصي به سيگار پك ميزد با اذان صبح به طرف مسجد راه افتادم نماز جماعت كه تمام شد منتظر تعقيبات نشدم، به گوشهاي رفتم و به ديوار تكيه دادم. آن قسمت از مسجد مختص من يكي شده بود، گاهي كه دير ميرسيدم هر كس آنجا نشسته بود خودش به زبان خوش بلند مي شد و گرنه مجبور مي شدم با خواهش وتمنا بلندش كنم.
علي و رضا آمدند اما از حسين خبري نبود. علي گفت: قرار شد محمود،داداش حسين با ماشين ما رو برسونه لانه. قرار را براي ساعت 7 صبح گذاشتيم و از مسجد خارج شديم.
ساعت شش و نيم بود. با اينكه خانه حسين چسبيده به خانه ما بود، باز دل دل ميكردم انگار ميترسيدم آنها بروند و من جا بمانم. انتظار بدجوري عذابم ميداد. با خود گفتم كاشكي ميشد شيشه ساعت را شكست و با دست زمان را جلو كشيد به طرف در حياط رفتم در را كه باز كردم چشمم به پيكان قرمز رنگ محمود افتاد سرم را كه برگرداندم مصطفي را ديدم كه روي پله جلو خانه نشسته بود با تعجب گفتم: اي بابا تو اينجا چيكار ميكني؟ نكنه از ديشب همين جا خوابيدي؟ هان؟
آرام بلند شد و سلام كرد. دستش را كه آورد جلو با صدايي لرزان گفت: حميد اگر ميتوني نرو، دلم خيلي شور ميزنه؟
لبخندي زدم و گفتم:مگه چيزي شده كه دلت شور مي زنه ؟ تازه جنگ همينه ديگه، گردش كه نميرم.
جلوتر كه آمد، زل زد توي چشمانم و گفت: ديشب خواب بودم. يه وانت تويوتا اومد تو خيابون وصال كه عقبش دو نفر دراز كشيده بودند، جلو كه رفتم. يكي از اونا تويي كه تير خورده بود به رون پارت و خون همه جا تو گرفته بود.
مثل هميشه در برابر اين گونه خوابها، قهقهه زدم و گفتم: خيره انشاءالله خدا كنه خوابت درست باشه ولي تير بخوره تو سرم نه پام تا از دست تو يكي راحت بشم.
پس از خداحافظي با اهل خانه ساك را بر دوش گرفتم و زنگ خانه حسين را فشار دادم. از آنجا به درخانه علي و رضا رفتيم. دقايقي بعد برادر حسين با پيكان سر چهارراه آمد و همگي سوار شديم. آخرين نگاه را به كوچه و خيابانهاي محل انداختيم و به قول بچهها با محل زندگي هم خداحافظي كردم.
جلو لانه جاسوسي غلغله بود در اعزام نيرو در قسمت شمال لانه قرار داشت. بعضي از مادر و پدرها براي خداحافظي آمده بودند. مادري كيسه پر از ميوه را به زور در ساك پسرش جا ميداد پدرها خيلي خودشان را نگه داشته بودند. پدر من همين طور بود. تا به حال گريهاش را نديدهام. فقط هنگامي كه در خرمشهر مجروح شدم. در اولين لحظه ملاقاتمان توانستم از سرخي چشمانم بفهمم كه سير گرده است.
با محمود خداحافظي كرديم. حسين، رضا و علي با مصطفي هم خداحافظي كردند. ميدانستم منتظر فرصت است. همه بچههاي محل آنهايي كه اهل جبهه بودند رفته بودند و فقط ما چهار نفر مانده بوديم با رفتن ما مصطفي بدجوري تنها ميشد. بدجوري حالش گرفته بود دلم به حالش سوخت. درد ماندن را آنجا فهميدم دستم را كه به طرفش دراز كردم مكث كرد. دستهايمان كه در هم گره خورد سعي كردم لبخندي ساختگي بزنم. او هم خنديد اما سرد. به دنبال شوخياي ذهنم را كاويدم تا بلكه با خوشي از هم جدا شويم ناگهان از دهانم پريد:
آقا مصطفي با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد مي شم.
آمدم ابرو را درست كنم چشم را كور كردم. مصطفي گفت: حميد... توي چشماي من نگاه كن... زل زدم توي چشمانش. اشك محاصرهشانس كرده بود خورشيد به صورت نقطهاي سفيد و نوراني در سياهي چشمانش برق ميزد. لبانش ميلرزيد همين طور چانهاش. واي اگر بغضش ميتركيد چه صدايي داشت. با نگاهش ميخواست فحشم بدهد كه چرا اين حرف را زدهام. لبخند تلخي زد كه همه چهرهاش با او همراه شد و گفت: حالا كه داري ميري ولي بهت بگم... تو صبح جمعه ميآيي تهران.
با تعجب گفتم: مگه مخم عيب داره؟ امروز تازه شنبهاس اون وقت تو ميگي جمعه مييام تهران؟
چيزي نگفت و تنها به روبوسي اكتفا كردم وارد لانه جاسوسي كه شدم هنوز نگاههايمان به هم بود تا اينكه در بزرگ آهني با قژهاي پشت سرمان بسته شد و همچون تيغهاي تيز نگاه ما را بريد.
ساعتي بعد لباس نظامي و پوتين را تحويلمان دادند. براي استراحت به خوابگاه كنار محوطه رفتيم و روي تخت سربازي دراز كشيديم. خوابم نميبرد. بوي بد پتوهاي سياه از يك طرف و فكر اينكه مصطفي چه ميكند از طرف ديگر مانع خوابم ميشدند. كلافه شده بودم احساس ميكردم رگهآي از درد ميخواهد وارد كلهام شود. خوابهاي آشفته ميديدم.چشمان مصطفي در آخرين لحظات مقابل نظرم بود از حرفم پشيمان شدم سر و صداي بچهها و جيرجير تخت بالايي مجبورم كردتا بلند شوم و به حياط بروم. هيچي مثل اين انتظارها اعصابم را خرد نميكرد احساس ميكردم كسي دنبالم است و زود بايد برويم. عجولانه و تند سرانجام بلندگوها به صدا درآمدند. برادران اعزامي با كليه وسايل در زمين چمن به خط شوند.
به ساعت نگاه كردم. چيزي به سه بعد از ظهر نمانده بود. در سالن خوابگاه جنب و جوشي بود. همه ميخواستند زود به خطر شوند. سرانجام ستونها نظم گرفتند. كنار پاي همه ساكهايشان به چشم ميخورد. يواش يواش از آخرهاي صف شايعه شد كه ميخواهند ببرنمان به كردستان. با شنيدن اين خبر لرز خفيفي در تنم افتاد نه از ترس. از اينكه در جنوب عمليات بود ولي ما را به كردستان ميبردند. با آمدن اتوبوسهاي بين شهري كه از لاي در نيمه باز پيدا بودند،فهميديم كه شايعه مزبور درست است چون اگر ميخواستيم به جنوب برويم بايد سر و كله اتوبوسها شركت واحد و غالبا دو طبقه پيدا مي شد تا به راهآهن برويم. علاقه شديدي داشتم مدتي به كردستان بروم آن هم در تابستان. اما مزه دلنشين عمليات بيتالمقدس هنوز زير دندانم بود و برايم سخت بود كه از عمليات بگذرم.
رضا، علي،حسين و من آخر ستون جمع شديم و شورا گرفتيم گفتيم: چيكار كنيم تا نبرنمون كردستان؟ علي پا جلوتر گذاشت و گفت: اهه مگه الكيه جنوب عملياته اون وقت ما رو ببرن كردستان؟ نه داداش من يكي نيستم.
حسين در حالي كه سعي ميكرد بقيه نيروها صدايش را نشنوند آرام گفت:من صبح همه اتاقاي اينجا رو گشتم توي ساختمون كارگزيني يه اتاق خالي ديدم كه معلوم بود صاحب نداره ميگم خوبه بريم اونجا قايم شيم تا اينا رو ببرن كردستان.
بد نميگفت چون بيدليل نميتوانستيم از رفتن خودداري كنيم. همين كه گفتند: سرجاتون بشينيد تا به نوبت برين اتوبوس. از شلوغي استفاده كرده خودمان را به ساختمان كارگزيني رسانديم و وارد اتاق مورد نظر شديم بوي خاك و نا،كه تا عمق گلويمان نفوذ كرد نشان ميداد مدتهاي زيادي كسي به آنجا نرفته است بدون اينكه چراغ روشن كنيم در را بسته و در تاريكي به ديوار تكيه داديم. جيكمان درنميآمد. صداي بلندگو كه ازنيروها ميخواست زودتر سوار شوند به گوش مي رسيد.
ساعتي در اضطراب و تاريكي گذشت. سر و صداي بيرون كمتر شده بود رضا كه اولين بارش بود به جبهه آمد با ترس ولرز آهسته گفت: حالا چيكارمون ميكنن؟ حسين اما بيخيال گفت هيچي بابا جون فوقش ديگه نميدارند بريم جبهه. با اين حرف سرمايي در جانم افتاد فكر كردم اگرنگذارند بريم جبهه كه خيلي بد مي شود مگر ما چي كار ميكرديم؟ از جنگ كه در نميرفتيم درسته كه حرف مسئولين را گوش نداده بوديم ولي ما كه نميخواستيم فرار كنيم تازه ما ميخواستيم از جاي ساكت بريم به جاي شلوغ جبهه.
از بلندگو اسامي آنهايي كه غايب بودند به گوش ميرسيد ساعت نزديك چهار و نيم بود كه صداي بلندگو خوابيد قرار آخرمان اين شد كه با اولين اعزام به جنوب برويم و اگر مسئولين اعزام نيرو چيزي پرسيدند به دروغ مصلحتي بگوييم جا مانديم. باترس و لرز به طرف بيرون را افتاديم. پايمان كه به حياط رسيد متوجه شديم امثال ما كم نبودند. يكي يكي از سوراخ سمبهها پيدايشان ميشد. تعدادمان به حدود هفتاد نفري رسيد مسئولين اعزام نيرو كه با ديدن ما آشفته شده بودند با عصبانيت تهديد كردند كه همه مان را به ارزيابي معرفي ميكنند. مثل اينكه جايش بود عز و التماس كنيم.
آه وناله گريه و التماسمان را كه ديدند وحرفهايمان را شنيدند گفتند: همين جا باشيد تا ببينيم تكليفمون چيه، شايد دو سه تا اتوبوس به ياد ببرتون كردستان.
پي برگشتن به محل را به تنم ماليدم. اصلا آن يك ذره علاقهاي را هم كه به كردستان داشتم تبديل به تنفر شد ساعتي در راهرو ساختمان كارگزيني نشستيم. خوش نداشتم حرفهاي جور واجور بچهها را گوش بدهم عاقبت يكي از آنها كه لباس سبز و زيباي سپاه به تن داشت، بيرون آمد و گفت: اسماتونو بگين بنويسم. با شك و دو دلي علت را كه پرسيديم گفت: بيايين تو حياط تا بهتون بگم ميخواهيم چيكارتون كنيم.
از خندهاش پيدا بود خبر خوشي برايمان دارد. جمع كه شديم گفت: ديگه دفعه آخرتون باشه از اين كارا ميكنين ها مگه جبهه بازيچهاس كه در ميرين قايم ميشين شماها واسه خدا اومدين و هر جا كه ميفرستنتون بايد برين بجنگين.... الان هم دو تا اتوبوس ميياد شما رو ببره اهواز..
صداي شادي بلند شد اما او كه هنوز حرفش را تمام نكرده بود ادامه داد: گوش بدين ما شما را واسه دژباني و تداركات مي بريم اهواز هيچ كس ديگه حق نداره در بره همينه كه گفتم واسه تداركات و دژباني. رضا كه هول عمليات برش داشته بود رو به علي گفت: اين بابا اينا كه ميخوان ما رو ببرن واسه حمالي. علي در حالي كه سعي كرد لبخندي بزند، گفت: اين چه حرفيه ميزني؟ هر چي باشه داريم ميريم جنوب. الكي كه نيست مث اينكه خيلي خوشت ميياد بري كردستان.
دو اتوبوس مسافربري كه جلو در ظاهر شدند شك كرديم ولي همان برادر قول داد كه به جنوب برويم. سراسيمه ساكها را بر دوش گرفتيم و سوار شديم از خوشحالي سر از پا نميشناختيم رانندهها خيلي خونسرد و تفريحي ميراندند هر جا رودخانهاي بود ميايستادند تا تني به آب بزنيم. در يكي از همين رودخانهها بود كه حسين پيراهنش را كه حاوي كارت جنگي بود جا گذاشت. شب براي خوردن شام در يكي از رستورانهاي سرگردنه پياده شديم. با جنب و جوش و تقلاي روز، شكممان به قار و قور افتاده بود كبابهاي رستورانهاي سرگردنه كه خوردن نداشت مثل ماكت پلاستيكي ميماند. بهترين چيزي كه به نظرمان آمد چلو مرغ بود. پلويي مملو از خرده برنج با تكه مرغ آب پز شده جلويمان گذاشتند. چشممان كه به مرغ افتاد از تعجب دهانمان باز ماند پرهايي كه هنوز به بال مرغ بساط خنده را جور كرد. صداي اعتراض از هر گوشه رستوران بلند شد. صاحب رستوران اما بيخيال مقابل تلويزيون نشسته و فيلم نگاه ميكرد. با وجود اعتراضات زياد قاطعانه مقاومت ميكرد واز هر نفر شصت تومان پول غذايش را گرفت شانس آورديم در تهران نفري چهل و پنج تومان براي غذا به ما دادند.
شب اتوبوسها در يكي از ميدانهاي خرمآباد كناري ايستادند تا همانجا روي صندليها بخوابيم رانندهها كه براي خود پتو داشتند براي خواب به بيرون رفتند. سرم بدجوري درد مي كرد همين طور گردنم.چارهاي نبود گاهي سرم را بر شانه علي تكيه ميدادم و گاه به شيشه و گاهي هم كمرم را توي گودي صندلي فرو برده و زانوهايم را بالا مياوردم. هر لحظه به شكلي درميآمدم نيمههاي شب كه تازه چشمانم گرم شده بود از فشار دستشويي بيدار شدم در حالي كه سعي كردم زرنگهايي را كه كف ماشين دراز كشيده بودند لگد نكنم با احتياط خودم را به در رساندم. دستگيره را كه فشار دادم متوجه شدم قفل است سعي كردم شيشه را پايين بكشم ولي تا اندازهاي بيشتر پايين نميآمد بد جوري كلافه شده بودم . يكي از بچهها كه چرتش پاره شده بود خوابآلود گفت: بابا جون از بالاي پنجره بپر بيرون.
هر طور كه بود خودم را نگه داشتم تا اينكه راننده براي نماز صبح در ماشين را باز كرد ومن مثل تيري از كمان رهيده از مقابلش گذشتم بعدا كه قضيه را گفتم و علت قفل كردن در را جويا شدم با خنده گفت: واسه اين در رو بستم كه يه وقت غريبهاي نياد تو ماشين و چيزي بدزده.
آفتاب هنوز كاملا از شهر اهواز رخت نبسته بود كه وارد آنجا شديم يكراست به مدرسهاي در مركز شهر رفتيم با وارد شدن به اهواز خاطراتم از عمليات بيتالمقدس مقابل ديدگانم صف كشيدند. شهر همان حالت با صفا را داشت جنب وجوش مردم، تردد نيروهاي بسيجي و ارتشي و تاكسيهايي كه مناسبت شروع عمليات، نظاميها را صلواتي و مجاني به مقصد مي رساندند.
تعطيلي تابستاني باعث شده بود تا مدارس كه براي خود سنگرهاي علم بودند به سنگرهاي نظامي نيز تبديل شوند و سپاه آنها را پايگاه عملياتي يگانها قرار دهد. مدرسهاي كه ما به آن وارد شديم در كنار استاديوم شهيد جهان آرا قرار داشت و راه ارتباطي بين آن دو از بالاي ديوار و به واسطه نردبان بود تاريكي همه جا و بخصوص بر زمين چمن استاديوم سايه گسترده بود كه در آنجا ساكن شديم. خستگي راه باعث شد ساكهايمان را زير سر گذاشته و براي دقايقي از همه چيز فارغ شويم. ساعتي بعد يكي از نيروها كه لباس فرم سپاه به تن داشت آمد و ضمن خوشآمد گويي همهمان را متوجه هندوانههايي كه آن طرفتر كنار ديوار جمع بودند كرد و گفت: الان مقداري نون هم ميياريم كه واسه شامتون هندوانه داشته باشيم. هر چه منتظر شديم از نان خبري نشد و مجبور شديم با هندوانه شكممان را پر كنيم. شوخي بچهها گل كرد و هر كس چيزي ميگفت: بابا صد رحمت به مرغاي پا پر رستوران.
دمش گرم بابا هرچي كه بود اسمش مرغ بود.
مال من كه خروس بود.
وقتي دوباره جمعمان كرد در حالي كه دستهايمان از آب هندوانه نوچ شده بود و آنها را ميليسيديم سينهاش را با سرفهاي صاف كرد و گفت: برادرا شما از امشب در اختيار دژباني تيپ محمد رسولالله هستين. چهل تاتون هم بايد برين تداركات...
هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه نق زدنها شروع شد. تاريكي اجازه نميداد معلوم شود چه كسي غر ميزند. اما او صدايش را غراتر كرد و گفت: به هيچ وجه حق نداريم غرغر كنيم اگه بخواين مسخرهبازي دربيارين و مثلا ول كنين برين جلو.همه تونو يكراست از همين جا ميفرستيم تهران و ديگه هم نميتونيم بياين جبهه.
بااين حرف عدهاي خود را باختند و ساكت شدند ولوله جمعيت پايان يافت پس از اينكه گفت: آنهايي كه ميخوان برن دژباني بيان اين طرف و اونايي كه ميخوان برن تداركات اون ور جمع شن. عدهاي به اطراف پخش شدند وتنها چندتايي كه حدود بيست نفر مي شديم باقي مانديم كه از جايمان تكان نخورديم دوباره سعي كرد با ابهت صدايش را بلندتر كند و گفت: اگه بخواين سرپيچي كنيد همين فردا صبح ميفرستمتون تهران.
يكي از بچهها كه در تاريكي نتوانستم چهرهاش را خوب ببينم بلندتر گفت: زحمت مي شه واستون چرا فردا صبح؟ قربونت همين الان قطار بگيرد ما صاف ميريم تهرون فكر كردي ما اين همه راهو كوبيديم اومديم اينجا كه نريم عمليات، نه داداش اشتباه گرفتي اوني كه ميخواي ما نيستيم.
با شنيدن حرفهاي او دلم قرص شد كه ماندني هستيم . اگر هم بخواهند بفرستنمان تهران تنها نيستيم فرد سپاهي رفت و ما بيخيال در برابر كنايه و اعتراضات آن عده كه قصد رفتن به تداركات و دژباني داشتند با خنده رفتيم تا چرتي بزنيم.
ساعت نزديك هشت صبح بود كه همان فرد كه حالا در روشنايي روز چهرهاش نمايان بود پيدايش شد با دستور او ما بيست نفر سوار بر دو وانت تويوتا شديم.آناني كه ماندني بودند با اظهار تاسف نگاهمان ميكردند ما را به راهآهن ميبرند كه در برابر نگاههايمان فقط سر تكان ميدادند.
ماشينها با گذر از چهاراه نادري در كوچهاي وارد مدرسه شهيد مصطفي خميني شدند. مدرسه پر بود ازنيرو آن طور كه بچهها ميگفتند مقر فرماندهي تيپ در آنجا بود كنار باغچهاي كه علفهايش از گرما زرد شده بودند روي زمين نشستيم دو تا از بچههاي محلمان از جمله محسن كه اولين بارش بود به جبهه ميآمد و زودتر از ما اعزام شده بود سر و كلهشان پيدا شد. با ديدن آنها خيلي خوشحال شديم قيافه محسن در لباس نظامي خيلي خنده دار شده بود قد كوتاهش ميان لباسي كه به تنش گريه ميكرد كوتاهتر نشان ميداد. آستين پيراهن را آنقدر تا زده بود تا روي دستهايش را نپوشاند ولي باز نتوانسته بود. فكر كنم پاچه شلوارش را يك متري توي گتر زده بود پوتين كه به پايش نميخورد و مجبوري بر خلاف بقيه كفش كتاني به پا كرده بود با همه اوصاف چهرهاش بسيار زيبا شده بود.
وقتي جريان ما را شنيد به خاطر اينكه امكان دارد نتوانيم در عمليات شركت كنيم زد زير خنده اصلا انتظار اين كار را نداشتم هر چه سعي كردم آن را به حساب كمي سنش بگذارم دلم راضي نشد حق هم داشت شايد اگر خود من جاي او بودم به حال ديگران ققهقه ميزدم.
ساعتي بعد يكي از مسئولان تيپ همهمان را جمع كرد و برايمان سخنراني تند وتيزي كرد با لحني زشت گفت: يا بايد برين دژباني يا همه تونو ميفرستي تهران و بلايي به سرتون ميياريم كه ديگه نتونين بياين جبهه.او هم همان حرفهاي شب قبل را ميزد هر چند كه چهرهشان با هم فرق داشت و لحنش تندتر بود. نميدانستم چرا آنقدر روي اينكه ديگه نميگذارند به جبهه برويم تاكيد ميكند حتما ميدانستند در همان ايام كه عدهاي با چنگ و دندان از جنگ ميگريختند آن جوانهاي كم سن و سال چه جاني ميكندند تا به جبهه بروند.
جر و بحث شدت پيدا كرد يكي از نيروها كه سن و سالش از بقيه بيشتر و جوان جا افتادهاي بود برخاست و سينهاش را جلو آن كه تهديدمان ميكرد، سپر كرد و با عصبانيت گفت: شما به چه حقي اينا رو تهديد ميكنيد؟ اينا خودشان داوطلبانه امدن جبهه اون وقت بهشون ميگي ديگه نميذاريم بيايين جبهه. عوض دستت درد نكنهست مگه نه؟ هيچ عيبي نداره يالا برو برو ديگه برو برگه تسويه حساب همه مونو بنويس بريم تهران اگه قرار باشه اين جوري توي جبهه ضايمون كنين همون بهتر كه بريم خونه.
خيلي با حال حرف ميزد خيلي هم دوست داشتم آن حرفها از دهان من خارج شود. خيلي خوب حال او را گرفت با خود گفتم حقشه تا او باشه با بچه بسييجيها اين طوري برخورد نكنه قرار شد تا بعد از ظهر همان جا بمانيم تا خبرمان كنند تا بعداز ظهر در اتاق بچههاي محلمان جا خوش كرديم كلاس شايد 3 در 4 جمعيتي حدود چهل نفر را در خود جاي داده بود جا براي استراحت سخت پيدا ميشد اگر هم بود گرما اجازه نميداد هنگام ظهر مقداري پنير و نان خشك به عنوان ناهار آوردند صف براي گرفتن نان خشكي كه به قول بچهها آنها را از نمكيهاي اهواز خريده بودند طولاني شد معلوم شد دفعه اول نيست كه از اين غذاها ميدهند. نان خشك را كه بوي خاصي ميداد به دهان گذاشتم و به هندوانههاي شب قبل حسرت خوردم حتما وضع آنهايي كه رفتند تداركات بهتر بود.
انتظار كلافهام كرده بود خوابم نميگرفت با بچهها يكسر به سالن ورزشي كنار مدرسه رفتيم چند تايي از بچهها زير تور با توپي پلاستيكي واليبال بازي ميكردند جاي خنكي بود و دلچسب هر طور كه بود انتظار و اضطراب به پايان رسيد نه اضطراب با جمع شدنمان و آمدن همان سپاهي بيشتر شد از اينكه بفرستنمان تهران خيلي ميترسيديم. بناي تمام آرزوهايم ويران ميشد. چه شوق و ذوقي براي شركت در عمليات در دل پرورانده بودم. چهرهاش از دفعه قبل بشاشتر بود واين خود مايه اميدي بود لبخند زيبا چهرهاش را دلچسبتر از قبل ميكرد بالاي لبه سيماني باغچه ايستاد دستش را به درخت قلمي و نازك گرفت و با بسماللهي گفت:
من مسئله شما را رو با تيپ حل كردم و قرار شد شما به عنوان نيروي رزمي توي عمليات شركت كنين.
با اين حرف هلهله و شادي ميان بچهها پيچيد. اصلا حاليمان نشد آن برادر كي رفت. همه سرگرم روبوسي و خوشحالي بوديم خيلي دوست داشتم از اوتشكر كنم و سيمايش را غرق بوسه كنم ولي او رفته بود. از شوق گريهمان گرفت. به همديگر تبريك ميگفتيم انگار سند خوشبختي و سعادت ابدي را به دستمان داده بودند.
دقايقي بعد همان وانتهاي قبلي جلو در ظاهر شدند و سوار بر آنها به طرف جايي ديگر حركت كرديم حتي فرصت نكردم از بچههاي محلمان خداحافظي كنم. نرسيده به فلكه چهار شير، ماشينها وارد كوچهآي در سمت چپ شدند و مقابل تابلويي كه نوشته بود: مدرسه راهنمايي دخترانه شهيد زهربنيانيان توقف كردند. وارد راهرو كه شديم انبوه نيروها قاب چشممان را پر كرد. در حياط كه جمع شديم جواني حدود بيست و پنج ساله با اندامي ميانه و ريشي كوتاه وعينكي بر چشم خود راگل محمدي فرمانده گردان حبيببن مظاهر معرفي كرد از حرفهايش متوجه شديم ما را به عنوان دستهاي ويژه در گردان سازماندهي ميكند. من حمل مجروح،علي حمل اسير، رضا تداركاتچي و از ميان جمع چهار نفرهمان فقط حسين بود كه به عنوان تيرانداز مشخص شد. خيلي به حسين حسرت ميخورديم. يكي از نيروها كه قرار شد با او يك برانكارد حمل كنم لبخندي زد و گفت: بيخيال باش همين جوري اسممنو گذاشتن حمله به مجروح (حمل مجروح) توي خط كه رسيديم برانكارد ميذاريم كنار و با بچهها ميريم جلو.
اتاقهاي مدرسه بنيانيان هم مثل بقيه جاها مملو بود از نيرو. جا براي دراز كشيدن و استراحت نبود. ساكهايمان را تحويل اتاقي كه روي درش نوشته بودند تعاون گردان داديم.در راهرو مقابل كولر جايي براي نشستن پيدا كردم اما از آن باد گرمي ميوزيد هوا بدجوري گرم بود. از ساختمان بيرون رفتم و پتويي كنار ديوار پهن كردم و زير سايه دراز كشيدم. دم غروب همهمان را با تجهيزات به خط كردند. از شانس خوب ما به همه نيروها چه تيرانداز و چه حمل مجروح اسلحه دادند. من و يك نفر ديگر همراه با اسلحه و مهمات يك برانكارد آلومينيومي هم تحويل گرفتيم هماني كه ميگفت بيخيالش باش.
منبع: http://www.farsnews.net
/س
جلو در خروجي راهرو پايگاه شهيد بهشتي مقابل شيشه ماتي كه جاي دهها تكه چسب بر روي آن خشك شده بود، چشمانم را به مقواي مچاله شدهاي دوختم. نوشته را با خود زمزمه كردم.
بسمه تعالي. كليه برادران اعزامي روز شنبه 26/ 4/ 61 راس ساعت 8 صبح در محل اعزام نيروي تهران (محل سابق لانه جاسوسي آمريكا) واقع در خيابان طالقاني حضور بهم رسانند.
ناخودآگاه نگاهي به برگه دستم انداختم تا از تاريخ آن مطمئن شوم، علي مشاعي كه در گيلانغرب و عمليات بيتالمقدس با هم بوديم، با دست به پشتم زد. همراه او، رضا و حسين، به طرف محل حركت كرديم. چهرههايمان گل انداخته بود. خوشحال و سرحال بوديم.
وارد خانه كه شدم مادرم داشت به برادر كوچكترم غذا ميداد. نگاهي به من انداخت و در حالي كه سعي كرد لبخند بزند گفت: چي شد؟ معلومه جور شده كه اينقدر شنگولي.
جوابش را با لبخندي گرم دادم. صداي اذان از بلندگوي مسجد به گوش رسيد. كفشهايم را به پا كردم و به مسجد ليلهالقدر رفتم. نماز جماعت ظهر و عصر كه تمام شد طبق عادت يك گوشه جمع شديم و شروع كرديم به صحبت درباره عمليات. خبر عمليات غافلگير كرده بود. هنگام سحر كنار پدر و مادرم سر سفره نشسته بودم، هنوز دومين لقمه را در دهان نگذاشته بودم كه راديو دعاي سحر را قطع كرد و مارش مهيج عمليات را پخش كرد. نزديك بود گريهام بگيرد. تحمل شنيدنش را نداشتم مادرم از برق چشمانم متوجه شد و گفت: حالا كه جنگ تموم نشده،سحري تو بخور. نترس ميرسي تا تو نري جنگو تموم نميكنن. سحري از گلويم پايين نميرفت تا شنيدم نام عمليات. رمضان است با خودم گفتم: علي بيخود نميگفت كه بيبرو برگرد توي اين چند شبه عملياته. نكنه اون ميدونسته.
داخل صحن مسجد، علي مشاعي مثل هميشه ساكت و آرام در حالي كه با مهر گرد سياه شده بازي ميكرد به شوفاژ تكيه داده، به حرفهاي بقيه گوش ميداد. ظاهرا گوش ميداد و گرنه حواسش شش دانگ جايي ديگر بود با آرنج به پهلويش زدم. و با همان نامي كه نادر محمدي به شوخي رويش گذاشته بود صدايش كردم و گفتم: هو .. اولو تو از كجا ميدونستي عمليات مي شه؟
بچههاي مسجد، آنهايي كه خيلي اهل نماز و مناجات بودند و شايد فكر ميكردند اگر به جبهه بروند عراق از هوا ميآيد تهران و مساجد را ميگيرد و آنها ديگر جايي براي نماز خواندن نخواهند داشت با چشم قرهاي فهماندند كه هيس، ما داريم كلاس قرآن برگزار ميكنيم.
شب، بعد از نماز مغرب و عشا با مصطفي كاظمزاده از مسجد خارج شدم نسيم خنكي ميوزيد. سعي كردم به چشمان او نگاه نكنم. خيلي گرفته بود. آنقدر پكر بود كه ترسيدم اسمي از جبهه ببرم.عصبانيتش را ظاهر نميكرد ولي ميدانستم از درون ميسوزد. به چهارراه سيمتري نارمك كه رسيديم سعي كرد به بهانه نگاه به ما سرش را بالا بگيرد، شايد قصدش اين بود تا از جاري شدن اشكش جلوگيري كند.نگاهي زيرچشمي انداختم. آرام سرش را به طرفم برگرداند. در حالي كه دستم را فشار ميداد بريده بريده در حالي كه بغض از ميان كلماتش فرياد ميزد گفت: ولي ... حميد درستش نيست، مگه خودت نگفتي صبر ميكني با هم بريم.
هيچ توجهي نداشتم.راست ميگفت اما من كه نميتوانستم صبر كنم تا اواخر شهريور كه امتحانات تجديدي او تمام شود. وقتي سركوچههاشان، ميخواستم از او جدا شوم به دنبالم آمد. گفتن فايده نداشت با هم تا دم خانه ما رفتيم. هنوز بغضش نتركيده بود و انتظار جواب ميكشيد در را كه بستم لحظهاي به ديوار تكيه دادم. ميدانستم چه ميكشد.
همه اهل خانه خواب بودند. يكراست رفتم طبقه بالا لباس زير، سوزن نخ، قرآن و رساله جيبي، پيراهن نظامي، ناخنگير، حوله، دوربين، عكاسي 126 به همراه چند حلقه فيلم و چند تايي عكس چسبي امام، همه را توي ساك جا دادم. حال خوابيدن نداشتم الكي با وسايلم ور رفتم. چند بار ساك را خالي كردم و دوباره چيدم. زمان خيلي سخت ميگذشت.
صداي كوبيده شدن در از خواب بيدارم كرد. مادرم بود كه ملايم بر در ميكوبيد، فهميدم وقت سحري است.پايين رفتم و كنارشان دور سفره كوچك، در حالي كه به راديو چسبيده بودم نشستم. پدرم با ولع خاصي به سيگار پك ميزد با اذان صبح به طرف مسجد راه افتادم نماز جماعت كه تمام شد منتظر تعقيبات نشدم، به گوشهاي رفتم و به ديوار تكيه دادم. آن قسمت از مسجد مختص من يكي شده بود، گاهي كه دير ميرسيدم هر كس آنجا نشسته بود خودش به زبان خوش بلند مي شد و گرنه مجبور مي شدم با خواهش وتمنا بلندش كنم.
علي و رضا آمدند اما از حسين خبري نبود. علي گفت: قرار شد محمود،داداش حسين با ماشين ما رو برسونه لانه. قرار را براي ساعت 7 صبح گذاشتيم و از مسجد خارج شديم.
ساعت شش و نيم بود. با اينكه خانه حسين چسبيده به خانه ما بود، باز دل دل ميكردم انگار ميترسيدم آنها بروند و من جا بمانم. انتظار بدجوري عذابم ميداد. با خود گفتم كاشكي ميشد شيشه ساعت را شكست و با دست زمان را جلو كشيد به طرف در حياط رفتم در را كه باز كردم چشمم به پيكان قرمز رنگ محمود افتاد سرم را كه برگرداندم مصطفي را ديدم كه روي پله جلو خانه نشسته بود با تعجب گفتم: اي بابا تو اينجا چيكار ميكني؟ نكنه از ديشب همين جا خوابيدي؟ هان؟
آرام بلند شد و سلام كرد. دستش را كه آورد جلو با صدايي لرزان گفت: حميد اگر ميتوني نرو، دلم خيلي شور ميزنه؟
لبخندي زدم و گفتم:مگه چيزي شده كه دلت شور مي زنه ؟ تازه جنگ همينه ديگه، گردش كه نميرم.
جلوتر كه آمد، زل زد توي چشمانم و گفت: ديشب خواب بودم. يه وانت تويوتا اومد تو خيابون وصال كه عقبش دو نفر دراز كشيده بودند، جلو كه رفتم. يكي از اونا تويي كه تير خورده بود به رون پارت و خون همه جا تو گرفته بود.
مثل هميشه در برابر اين گونه خوابها، قهقهه زدم و گفتم: خيره انشاءالله خدا كنه خوابت درست باشه ولي تير بخوره تو سرم نه پام تا از دست تو يكي راحت بشم.
پس از خداحافظي با اهل خانه ساك را بر دوش گرفتم و زنگ خانه حسين را فشار دادم. از آنجا به درخانه علي و رضا رفتيم. دقايقي بعد برادر حسين با پيكان سر چهارراه آمد و همگي سوار شديم. آخرين نگاه را به كوچه و خيابانهاي محل انداختيم و به قول بچهها با محل زندگي هم خداحافظي كردم.
جلو لانه جاسوسي غلغله بود در اعزام نيرو در قسمت شمال لانه قرار داشت. بعضي از مادر و پدرها براي خداحافظي آمده بودند. مادري كيسه پر از ميوه را به زور در ساك پسرش جا ميداد پدرها خيلي خودشان را نگه داشته بودند. پدر من همين طور بود. تا به حال گريهاش را نديدهام. فقط هنگامي كه در خرمشهر مجروح شدم. در اولين لحظه ملاقاتمان توانستم از سرخي چشمانم بفهمم كه سير گرده است.
با محمود خداحافظي كرديم. حسين، رضا و علي با مصطفي هم خداحافظي كردند. ميدانستم منتظر فرصت است. همه بچههاي محل آنهايي كه اهل جبهه بودند رفته بودند و فقط ما چهار نفر مانده بوديم با رفتن ما مصطفي بدجوري تنها ميشد. بدجوري حالش گرفته بود دلم به حالش سوخت. درد ماندن را آنجا فهميدم دستم را كه به طرفش دراز كردم مكث كرد. دستهايمان كه در هم گره خورد سعي كردم لبخندي ساختگي بزنم. او هم خنديد اما سرد. به دنبال شوخياي ذهنم را كاويدم تا بلكه با خوشي از هم جدا شويم ناگهان از دهانم پريد:
آقا مصطفي با اجازتون اين دفعه ديگه شهيد مي شم.
آمدم ابرو را درست كنم چشم را كور كردم. مصطفي گفت: حميد... توي چشماي من نگاه كن... زل زدم توي چشمانش. اشك محاصرهشانس كرده بود خورشيد به صورت نقطهاي سفيد و نوراني در سياهي چشمانش برق ميزد. لبانش ميلرزيد همين طور چانهاش. واي اگر بغضش ميتركيد چه صدايي داشت. با نگاهش ميخواست فحشم بدهد كه چرا اين حرف را زدهام. لبخند تلخي زد كه همه چهرهاش با او همراه شد و گفت: حالا كه داري ميري ولي بهت بگم... تو صبح جمعه ميآيي تهران.
با تعجب گفتم: مگه مخم عيب داره؟ امروز تازه شنبهاس اون وقت تو ميگي جمعه مييام تهران؟
چيزي نگفت و تنها به روبوسي اكتفا كردم وارد لانه جاسوسي كه شدم هنوز نگاههايمان به هم بود تا اينكه در بزرگ آهني با قژهاي پشت سرمان بسته شد و همچون تيغهاي تيز نگاه ما را بريد.
ساعتي بعد لباس نظامي و پوتين را تحويلمان دادند. براي استراحت به خوابگاه كنار محوطه رفتيم و روي تخت سربازي دراز كشيديم. خوابم نميبرد. بوي بد پتوهاي سياه از يك طرف و فكر اينكه مصطفي چه ميكند از طرف ديگر مانع خوابم ميشدند. كلافه شده بودم احساس ميكردم رگهآي از درد ميخواهد وارد كلهام شود. خوابهاي آشفته ميديدم.چشمان مصطفي در آخرين لحظات مقابل نظرم بود از حرفم پشيمان شدم سر و صداي بچهها و جيرجير تخت بالايي مجبورم كردتا بلند شوم و به حياط بروم. هيچي مثل اين انتظارها اعصابم را خرد نميكرد احساس ميكردم كسي دنبالم است و زود بايد برويم. عجولانه و تند سرانجام بلندگوها به صدا درآمدند. برادران اعزامي با كليه وسايل در زمين چمن به خط شوند.
به ساعت نگاه كردم. چيزي به سه بعد از ظهر نمانده بود. در سالن خوابگاه جنب و جوشي بود. همه ميخواستند زود به خطر شوند. سرانجام ستونها نظم گرفتند. كنار پاي همه ساكهايشان به چشم ميخورد. يواش يواش از آخرهاي صف شايعه شد كه ميخواهند ببرنمان به كردستان. با شنيدن اين خبر لرز خفيفي در تنم افتاد نه از ترس. از اينكه در جنوب عمليات بود ولي ما را به كردستان ميبردند. با آمدن اتوبوسهاي بين شهري كه از لاي در نيمه باز پيدا بودند،فهميديم كه شايعه مزبور درست است چون اگر ميخواستيم به جنوب برويم بايد سر و كله اتوبوسها شركت واحد و غالبا دو طبقه پيدا مي شد تا به راهآهن برويم. علاقه شديدي داشتم مدتي به كردستان بروم آن هم در تابستان. اما مزه دلنشين عمليات بيتالمقدس هنوز زير دندانم بود و برايم سخت بود كه از عمليات بگذرم.
رضا، علي،حسين و من آخر ستون جمع شديم و شورا گرفتيم گفتيم: چيكار كنيم تا نبرنمون كردستان؟ علي پا جلوتر گذاشت و گفت: اهه مگه الكيه جنوب عملياته اون وقت ما رو ببرن كردستان؟ نه داداش من يكي نيستم.
حسين در حالي كه سعي ميكرد بقيه نيروها صدايش را نشنوند آرام گفت:من صبح همه اتاقاي اينجا رو گشتم توي ساختمون كارگزيني يه اتاق خالي ديدم كه معلوم بود صاحب نداره ميگم خوبه بريم اونجا قايم شيم تا اينا رو ببرن كردستان.
بد نميگفت چون بيدليل نميتوانستيم از رفتن خودداري كنيم. همين كه گفتند: سرجاتون بشينيد تا به نوبت برين اتوبوس. از شلوغي استفاده كرده خودمان را به ساختمان كارگزيني رسانديم و وارد اتاق مورد نظر شديم بوي خاك و نا،كه تا عمق گلويمان نفوذ كرد نشان ميداد مدتهاي زيادي كسي به آنجا نرفته است بدون اينكه چراغ روشن كنيم در را بسته و در تاريكي به ديوار تكيه داديم. جيكمان درنميآمد. صداي بلندگو كه ازنيروها ميخواست زودتر سوار شوند به گوش مي رسيد.
ساعتي در اضطراب و تاريكي گذشت. سر و صداي بيرون كمتر شده بود رضا كه اولين بارش بود به جبهه آمد با ترس ولرز آهسته گفت: حالا چيكارمون ميكنن؟ حسين اما بيخيال گفت هيچي بابا جون فوقش ديگه نميدارند بريم جبهه. با اين حرف سرمايي در جانم افتاد فكر كردم اگرنگذارند بريم جبهه كه خيلي بد مي شود مگر ما چي كار ميكرديم؟ از جنگ كه در نميرفتيم درسته كه حرف مسئولين را گوش نداده بوديم ولي ما كه نميخواستيم فرار كنيم تازه ما ميخواستيم از جاي ساكت بريم به جاي شلوغ جبهه.
از بلندگو اسامي آنهايي كه غايب بودند به گوش ميرسيد ساعت نزديك چهار و نيم بود كه صداي بلندگو خوابيد قرار آخرمان اين شد كه با اولين اعزام به جنوب برويم و اگر مسئولين اعزام نيرو چيزي پرسيدند به دروغ مصلحتي بگوييم جا مانديم. باترس و لرز به طرف بيرون را افتاديم. پايمان كه به حياط رسيد متوجه شديم امثال ما كم نبودند. يكي يكي از سوراخ سمبهها پيدايشان ميشد. تعدادمان به حدود هفتاد نفري رسيد مسئولين اعزام نيرو كه با ديدن ما آشفته شده بودند با عصبانيت تهديد كردند كه همه مان را به ارزيابي معرفي ميكنند. مثل اينكه جايش بود عز و التماس كنيم.
آه وناله گريه و التماسمان را كه ديدند وحرفهايمان را شنيدند گفتند: همين جا باشيد تا ببينيم تكليفمون چيه، شايد دو سه تا اتوبوس به ياد ببرتون كردستان.
پي برگشتن به محل را به تنم ماليدم. اصلا آن يك ذره علاقهاي را هم كه به كردستان داشتم تبديل به تنفر شد ساعتي در راهرو ساختمان كارگزيني نشستيم. خوش نداشتم حرفهاي جور واجور بچهها را گوش بدهم عاقبت يكي از آنها كه لباس سبز و زيباي سپاه به تن داشت، بيرون آمد و گفت: اسماتونو بگين بنويسم. با شك و دو دلي علت را كه پرسيديم گفت: بيايين تو حياط تا بهتون بگم ميخواهيم چيكارتون كنيم.
از خندهاش پيدا بود خبر خوشي برايمان دارد. جمع كه شديم گفت: ديگه دفعه آخرتون باشه از اين كارا ميكنين ها مگه جبهه بازيچهاس كه در ميرين قايم ميشين شماها واسه خدا اومدين و هر جا كه ميفرستنتون بايد برين بجنگين.... الان هم دو تا اتوبوس ميياد شما رو ببره اهواز..
صداي شادي بلند شد اما او كه هنوز حرفش را تمام نكرده بود ادامه داد: گوش بدين ما شما را واسه دژباني و تداركات مي بريم اهواز هيچ كس ديگه حق نداره در بره همينه كه گفتم واسه تداركات و دژباني. رضا كه هول عمليات برش داشته بود رو به علي گفت: اين بابا اينا كه ميخوان ما رو ببرن واسه حمالي. علي در حالي كه سعي كرد لبخندي بزند، گفت: اين چه حرفيه ميزني؟ هر چي باشه داريم ميريم جنوب. الكي كه نيست مث اينكه خيلي خوشت ميياد بري كردستان.
دو اتوبوس مسافربري كه جلو در ظاهر شدند شك كرديم ولي همان برادر قول داد كه به جنوب برويم. سراسيمه ساكها را بر دوش گرفتيم و سوار شديم از خوشحالي سر از پا نميشناختيم رانندهها خيلي خونسرد و تفريحي ميراندند هر جا رودخانهاي بود ميايستادند تا تني به آب بزنيم. در يكي از همين رودخانهها بود كه حسين پيراهنش را كه حاوي كارت جنگي بود جا گذاشت. شب براي خوردن شام در يكي از رستورانهاي سرگردنه پياده شديم. با جنب و جوش و تقلاي روز، شكممان به قار و قور افتاده بود كبابهاي رستورانهاي سرگردنه كه خوردن نداشت مثل ماكت پلاستيكي ميماند. بهترين چيزي كه به نظرمان آمد چلو مرغ بود. پلويي مملو از خرده برنج با تكه مرغ آب پز شده جلويمان گذاشتند. چشممان كه به مرغ افتاد از تعجب دهانمان باز ماند پرهايي كه هنوز به بال مرغ بساط خنده را جور كرد. صداي اعتراض از هر گوشه رستوران بلند شد. صاحب رستوران اما بيخيال مقابل تلويزيون نشسته و فيلم نگاه ميكرد. با وجود اعتراضات زياد قاطعانه مقاومت ميكرد واز هر نفر شصت تومان پول غذايش را گرفت شانس آورديم در تهران نفري چهل و پنج تومان براي غذا به ما دادند.
شب اتوبوسها در يكي از ميدانهاي خرمآباد كناري ايستادند تا همانجا روي صندليها بخوابيم رانندهها كه براي خود پتو داشتند براي خواب به بيرون رفتند. سرم بدجوري درد مي كرد همين طور گردنم.چارهاي نبود گاهي سرم را بر شانه علي تكيه ميدادم و گاه به شيشه و گاهي هم كمرم را توي گودي صندلي فرو برده و زانوهايم را بالا مياوردم. هر لحظه به شكلي درميآمدم نيمههاي شب كه تازه چشمانم گرم شده بود از فشار دستشويي بيدار شدم در حالي كه سعي كردم زرنگهايي را كه كف ماشين دراز كشيده بودند لگد نكنم با احتياط خودم را به در رساندم. دستگيره را كه فشار دادم متوجه شدم قفل است سعي كردم شيشه را پايين بكشم ولي تا اندازهاي بيشتر پايين نميآمد بد جوري كلافه شده بودم . يكي از بچهها كه چرتش پاره شده بود خوابآلود گفت: بابا جون از بالاي پنجره بپر بيرون.
هر طور كه بود خودم را نگه داشتم تا اينكه راننده براي نماز صبح در ماشين را باز كرد ومن مثل تيري از كمان رهيده از مقابلش گذشتم بعدا كه قضيه را گفتم و علت قفل كردن در را جويا شدم با خنده گفت: واسه اين در رو بستم كه يه وقت غريبهاي نياد تو ماشين و چيزي بدزده.
آفتاب هنوز كاملا از شهر اهواز رخت نبسته بود كه وارد آنجا شديم يكراست به مدرسهاي در مركز شهر رفتيم با وارد شدن به اهواز خاطراتم از عمليات بيتالمقدس مقابل ديدگانم صف كشيدند. شهر همان حالت با صفا را داشت جنب وجوش مردم، تردد نيروهاي بسيجي و ارتشي و تاكسيهايي كه مناسبت شروع عمليات، نظاميها را صلواتي و مجاني به مقصد مي رساندند.
تعطيلي تابستاني باعث شده بود تا مدارس كه براي خود سنگرهاي علم بودند به سنگرهاي نظامي نيز تبديل شوند و سپاه آنها را پايگاه عملياتي يگانها قرار دهد. مدرسهاي كه ما به آن وارد شديم در كنار استاديوم شهيد جهان آرا قرار داشت و راه ارتباطي بين آن دو از بالاي ديوار و به واسطه نردبان بود تاريكي همه جا و بخصوص بر زمين چمن استاديوم سايه گسترده بود كه در آنجا ساكن شديم. خستگي راه باعث شد ساكهايمان را زير سر گذاشته و براي دقايقي از همه چيز فارغ شويم. ساعتي بعد يكي از نيروها كه لباس فرم سپاه به تن داشت آمد و ضمن خوشآمد گويي همهمان را متوجه هندوانههايي كه آن طرفتر كنار ديوار جمع بودند كرد و گفت: الان مقداري نون هم ميياريم كه واسه شامتون هندوانه داشته باشيم. هر چه منتظر شديم از نان خبري نشد و مجبور شديم با هندوانه شكممان را پر كنيم. شوخي بچهها گل كرد و هر كس چيزي ميگفت: بابا صد رحمت به مرغاي پا پر رستوران.
دمش گرم بابا هرچي كه بود اسمش مرغ بود.
مال من كه خروس بود.
وقتي دوباره جمعمان كرد در حالي كه دستهايمان از آب هندوانه نوچ شده بود و آنها را ميليسيديم سينهاش را با سرفهاي صاف كرد و گفت: برادرا شما از امشب در اختيار دژباني تيپ محمد رسولالله هستين. چهل تاتون هم بايد برين تداركات...
هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه نق زدنها شروع شد. تاريكي اجازه نميداد معلوم شود چه كسي غر ميزند. اما او صدايش را غراتر كرد و گفت: به هيچ وجه حق نداريم غرغر كنيم اگه بخواين مسخرهبازي دربيارين و مثلا ول كنين برين جلو.همه تونو يكراست از همين جا ميفرستيم تهران و ديگه هم نميتونيم بياين جبهه.
بااين حرف عدهاي خود را باختند و ساكت شدند ولوله جمعيت پايان يافت پس از اينكه گفت: آنهايي كه ميخوان برن دژباني بيان اين طرف و اونايي كه ميخوان برن تداركات اون ور جمع شن. عدهاي به اطراف پخش شدند وتنها چندتايي كه حدود بيست نفر مي شديم باقي مانديم كه از جايمان تكان نخورديم دوباره سعي كرد با ابهت صدايش را بلندتر كند و گفت: اگه بخواين سرپيچي كنيد همين فردا صبح ميفرستمتون تهران.
يكي از بچهها كه در تاريكي نتوانستم چهرهاش را خوب ببينم بلندتر گفت: زحمت مي شه واستون چرا فردا صبح؟ قربونت همين الان قطار بگيرد ما صاف ميريم تهرون فكر كردي ما اين همه راهو كوبيديم اومديم اينجا كه نريم عمليات، نه داداش اشتباه گرفتي اوني كه ميخواي ما نيستيم.
با شنيدن حرفهاي او دلم قرص شد كه ماندني هستيم . اگر هم بخواهند بفرستنمان تهران تنها نيستيم فرد سپاهي رفت و ما بيخيال در برابر كنايه و اعتراضات آن عده كه قصد رفتن به تداركات و دژباني داشتند با خنده رفتيم تا چرتي بزنيم.
ساعت نزديك هشت صبح بود كه همان فرد كه حالا در روشنايي روز چهرهاش نمايان بود پيدايش شد با دستور او ما بيست نفر سوار بر دو وانت تويوتا شديم.آناني كه ماندني بودند با اظهار تاسف نگاهمان ميكردند ما را به راهآهن ميبرند كه در برابر نگاههايمان فقط سر تكان ميدادند.
ماشينها با گذر از چهاراه نادري در كوچهاي وارد مدرسه شهيد مصطفي خميني شدند. مدرسه پر بود ازنيرو آن طور كه بچهها ميگفتند مقر فرماندهي تيپ در آنجا بود كنار باغچهاي كه علفهايش از گرما زرد شده بودند روي زمين نشستيم دو تا از بچههاي محلمان از جمله محسن كه اولين بارش بود به جبهه ميآمد و زودتر از ما اعزام شده بود سر و كلهشان پيدا شد. با ديدن آنها خيلي خوشحال شديم قيافه محسن در لباس نظامي خيلي خنده دار شده بود قد كوتاهش ميان لباسي كه به تنش گريه ميكرد كوتاهتر نشان ميداد. آستين پيراهن را آنقدر تا زده بود تا روي دستهايش را نپوشاند ولي باز نتوانسته بود. فكر كنم پاچه شلوارش را يك متري توي گتر زده بود پوتين كه به پايش نميخورد و مجبوري بر خلاف بقيه كفش كتاني به پا كرده بود با همه اوصاف چهرهاش بسيار زيبا شده بود.
وقتي جريان ما را شنيد به خاطر اينكه امكان دارد نتوانيم در عمليات شركت كنيم زد زير خنده اصلا انتظار اين كار را نداشتم هر چه سعي كردم آن را به حساب كمي سنش بگذارم دلم راضي نشد حق هم داشت شايد اگر خود من جاي او بودم به حال ديگران ققهقه ميزدم.
ساعتي بعد يكي از مسئولان تيپ همهمان را جمع كرد و برايمان سخنراني تند وتيزي كرد با لحني زشت گفت: يا بايد برين دژباني يا همه تونو ميفرستي تهران و بلايي به سرتون ميياريم كه ديگه نتونين بياين جبهه.او هم همان حرفهاي شب قبل را ميزد هر چند كه چهرهشان با هم فرق داشت و لحنش تندتر بود. نميدانستم چرا آنقدر روي اينكه ديگه نميگذارند به جبهه برويم تاكيد ميكند حتما ميدانستند در همان ايام كه عدهاي با چنگ و دندان از جنگ ميگريختند آن جوانهاي كم سن و سال چه جاني ميكندند تا به جبهه بروند.
جر و بحث شدت پيدا كرد يكي از نيروها كه سن و سالش از بقيه بيشتر و جوان جا افتادهاي بود برخاست و سينهاش را جلو آن كه تهديدمان ميكرد، سپر كرد و با عصبانيت گفت: شما به چه حقي اينا رو تهديد ميكنيد؟ اينا خودشان داوطلبانه امدن جبهه اون وقت بهشون ميگي ديگه نميذاريم بيايين جبهه. عوض دستت درد نكنهست مگه نه؟ هيچ عيبي نداره يالا برو برو ديگه برو برگه تسويه حساب همه مونو بنويس بريم تهران اگه قرار باشه اين جوري توي جبهه ضايمون كنين همون بهتر كه بريم خونه.
خيلي با حال حرف ميزد خيلي هم دوست داشتم آن حرفها از دهان من خارج شود. خيلي خوب حال او را گرفت با خود گفتم حقشه تا او باشه با بچه بسييجيها اين طوري برخورد نكنه قرار شد تا بعد از ظهر همان جا بمانيم تا خبرمان كنند تا بعداز ظهر در اتاق بچههاي محلمان جا خوش كرديم كلاس شايد 3 در 4 جمعيتي حدود چهل نفر را در خود جاي داده بود جا براي استراحت سخت پيدا ميشد اگر هم بود گرما اجازه نميداد هنگام ظهر مقداري پنير و نان خشك به عنوان ناهار آوردند صف براي گرفتن نان خشكي كه به قول بچهها آنها را از نمكيهاي اهواز خريده بودند طولاني شد معلوم شد دفعه اول نيست كه از اين غذاها ميدهند. نان خشك را كه بوي خاصي ميداد به دهان گذاشتم و به هندوانههاي شب قبل حسرت خوردم حتما وضع آنهايي كه رفتند تداركات بهتر بود.
انتظار كلافهام كرده بود خوابم نميگرفت با بچهها يكسر به سالن ورزشي كنار مدرسه رفتيم چند تايي از بچهها زير تور با توپي پلاستيكي واليبال بازي ميكردند جاي خنكي بود و دلچسب هر طور كه بود انتظار و اضطراب به پايان رسيد نه اضطراب با جمع شدنمان و آمدن همان سپاهي بيشتر شد از اينكه بفرستنمان تهران خيلي ميترسيديم. بناي تمام آرزوهايم ويران ميشد. چه شوق و ذوقي براي شركت در عمليات در دل پرورانده بودم. چهرهاش از دفعه قبل بشاشتر بود واين خود مايه اميدي بود لبخند زيبا چهرهاش را دلچسبتر از قبل ميكرد بالاي لبه سيماني باغچه ايستاد دستش را به درخت قلمي و نازك گرفت و با بسماللهي گفت:
من مسئله شما را رو با تيپ حل كردم و قرار شد شما به عنوان نيروي رزمي توي عمليات شركت كنين.
با اين حرف هلهله و شادي ميان بچهها پيچيد. اصلا حاليمان نشد آن برادر كي رفت. همه سرگرم روبوسي و خوشحالي بوديم خيلي دوست داشتم از اوتشكر كنم و سيمايش را غرق بوسه كنم ولي او رفته بود. از شوق گريهمان گرفت. به همديگر تبريك ميگفتيم انگار سند خوشبختي و سعادت ابدي را به دستمان داده بودند.
دقايقي بعد همان وانتهاي قبلي جلو در ظاهر شدند و سوار بر آنها به طرف جايي ديگر حركت كرديم حتي فرصت نكردم از بچههاي محلمان خداحافظي كنم. نرسيده به فلكه چهار شير، ماشينها وارد كوچهآي در سمت چپ شدند و مقابل تابلويي كه نوشته بود: مدرسه راهنمايي دخترانه شهيد زهربنيانيان توقف كردند. وارد راهرو كه شديم انبوه نيروها قاب چشممان را پر كرد. در حياط كه جمع شديم جواني حدود بيست و پنج ساله با اندامي ميانه و ريشي كوتاه وعينكي بر چشم خود راگل محمدي فرمانده گردان حبيببن مظاهر معرفي كرد از حرفهايش متوجه شديم ما را به عنوان دستهاي ويژه در گردان سازماندهي ميكند. من حمل مجروح،علي حمل اسير، رضا تداركاتچي و از ميان جمع چهار نفرهمان فقط حسين بود كه به عنوان تيرانداز مشخص شد. خيلي به حسين حسرت ميخورديم. يكي از نيروها كه قرار شد با او يك برانكارد حمل كنم لبخندي زد و گفت: بيخيال باش همين جوري اسممنو گذاشتن حمله به مجروح (حمل مجروح) توي خط كه رسيديم برانكارد ميذاريم كنار و با بچهها ميريم جلو.
اتاقهاي مدرسه بنيانيان هم مثل بقيه جاها مملو بود از نيرو. جا براي دراز كشيدن و استراحت نبود. ساكهايمان را تحويل اتاقي كه روي درش نوشته بودند تعاون گردان داديم.در راهرو مقابل كولر جايي براي نشستن پيدا كردم اما از آن باد گرمي ميوزيد هوا بدجوري گرم بود. از ساختمان بيرون رفتم و پتويي كنار ديوار پهن كردم و زير سايه دراز كشيدم. دم غروب همهمان را با تجهيزات به خط كردند. از شانس خوب ما به همه نيروها چه تيرانداز و چه حمل مجروح اسلحه دادند. من و يك نفر ديگر همراه با اسلحه و مهمات يك برانكارد آلومينيومي هم تحويل گرفتيم هماني كه ميگفت بيخيالش باش.
منبع: http://www.farsnews.net
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}