همان طور که از دست سربازان گارد شاهنشاهی فرار کرده‌‌ایم و با لباس‌های خیس عرق، پیچیده‌‌ایم به یک کوچه‌‌‌ی پردرخت، به محمود خطاب ‌‌می‌کنم: «حالا چرا توی این گیروویر، کیف و کتاب با خودت آوردی، پُرفسور؟!»

فقط من نیستم که به محمود پُرفسور ‌‌می‌گویم. از وقتی دبیر حرفه وفن ما، کنجکاوی‌ها و پشت کار‌ محمود را در این درس دیده و لقب پرفسور را گذاشته رویش، همه‌‌‌ی بچه‌ها او را این گونه خطاب ‌‌می‌کنند.

 محمود با چهره ای سرخ شده از شعار دادن، کیف را کنار دیوار کوچه ‌‌می‌گذارد و نفسی تازه ‌‌می‌کند:

- «اگه دلت به حالم سوخته ‌‌می‌خوای چند تا از کتابا رو بدم زیر بغلت!»

- «لازم نکرده پرفسور!»

بعد یک دفعه به ذهنم خطور ‌‌می‌کند، از لج این گاردی‌ها هم که شده، یکی از کتاب‌های مدرسه ی مان را از کیف پرفسور بیرون بیاورم و عکس‌های شاه و فرح توی آن را ریز ریز کنم و بریزم دور. باعجله، زیپ کیف محمود را باز ‌‌می‌کنم و دست ‌‌می‌برم داخل کیف، از بس کتاب‌ها را تنگ هم گذاشته، به زور یکی از کتاب‌هایش را بیرون ‌‌می‌کشم. از تعجب دهانم باز ‌‌می‌ماند:

- «اووووووه پسر! چرا این کتابا رو گذاشتی توی کیفت؟ ‌‌می‌دونی اگه بگیرنت چه بلایی سرت میارن؟!»

محمود با بی خیالی ‌‌می‌گوید:

- «اتفاقاً داداش حمیدم ‌‌می‌گه مأمورا به محصّل راهنمایی مثل تو هیچ وقت شک نمی‌کنن!»

- «حالا اینارو داری کجا ‌‌می‌بری؟»

- «قراره ببرمشون مسجد محله‏ ی دایی احمد. اینام که گروه‌های مطالعاتی تشکیل دادن.»

- «گروه‌های مطالعاتی؟!»

- «آره پسر! فکر کردی همه مثه من و تو فقط کتابای مدرسه شونو ‌‌می‌خونن! واقعاً یه عده هم هستن به رشد فکری‏شون اهمیت ‌‌می‌دن.»

- «یعنی چکار ‌‌می‌کنن که ما نمی‌کنیم؟!»

- «همین دیگه! فرقشون با ما اینه که به هر کلکی شده خودشونو توی دریای کتابا ‌‌میندازن. اگه خودشون به تنهایی نمی تونن کتابای زیادی بخونن، میان عضو گروه مطالعاتی ‌‌می‌شن. هر کتابو یه نفر از گروه ‌‌می‌گیره ‌‌می‌خونه. اونایی که کتابو ‌‌می‌خونن میان برای بقیه توضیح می‏دن. اون وقت انگار همه‌‌‌ی افراد گروه اون کتابا رو خوندن.»
 
یک بار دیگر توی کیف را وارسی ‌‌می‌کنم که پر است از کتاب‌های امام خمینی(ره) و آیت‏ الله مطهری.

مشغول صحبت کردن درباره‌‌‌ی کتاب‌ها هستیم که صدای مرگ بر شاه، دوباره از توی خیابان شنیده ‌‌می‌شود. دقیقه ای طول نمی‌کشد، ‌‌می‌بینیم یک دفعه، پنجاه-شصت نفر از تظاهر کننده‌ها ‌‌می‌زنند به کوچه و باشتاب ‌‌می‌آیند به سمت ما، به دنبال آن‌ها هم یک ماشین ارتشی با چراغ‌های روشن.

تظاهر کننده‌ها تقریباً رسیده اند به ما که باعجله کتاب را در کیف ‌‌می‌گذارم و زیپش را ‌‌می‌کشم. ما هم از جا ‌‌می‌کنیم و الفرار. آن قدر فشار جمعیت زیاد است که محمود را گم ‌‌می‌کنم. به پیچ آخر کوچه که ‌‌می‌رسیم، معلوم ‌‌می‌شود به بن بست خورده‌‌ایم. درِ ورودی یکی از آپارتمان‌های داخل بن بست باز است و جمعیت وارد آپارتمان ‌‌می‌شوند. همگی با عجله راه پله‌ها را ‌‌می‌گیریم، ‌‌می‌رویم بالا. به هرطبقه که ‌‌می‌رسیم، در واحدی باز ‌‌می‌شود و تعدادی از افراد ‌‌می‌روند تو و باعجله در را ‌‌می‌بندند. بالاخره من و چند نفر دیگر ‌‌می‌رسیم به روی پشت بام. با یک نگاه متوجه ‌‌می‌شویم بلندی ساختمان بین ساختمان‌های اطراف، راه هرگونه فرار را از ما گرفته است. نیم نگاهی به پایین ‌‌می‌اندازیم. ماشین ارتشی، نزدیک پیچ آخر کوچه مانده و یک سرباز با یک اسلحه ژسه، آن پایین، دم در آپارتمان ایستاده و کشیک ‌‌می‌دهد. صدای محکم کوبیده شدن در بعضی از طبقات آپارتمان و داد و فریاد‌هایی را از آن بالا ‌‌می‌شنویم:

- «باز کنین وگرنه درو ‌‌می‌شکنیم! باز کنین تا مجبور نشیم به زور از اون تو بکشیمتون بیرون!»
 
چند لحظه بعد، سروکله‌‌‌ی سربازی اسلحه به دست پیدا ‌‌می‌شود، وقتی چشمش به ما چند نفر ‌‌می‌افتد، برمی‏ گردد توی راه پله و داد ‌‌می‌زند: «جناب سروان...سرگروهبان... گیرشون انداختیم!... این جا... بالای پشت بام!»

از گروه چهل-پنجاه نفری که وارد آپارتمان شده‌‌ایم، من هستم و شش نفر دیگر که خودمان را رسانده‌‌ایم این جا. جایی که نه راه پیش داریم نه راه پس. یک دانش آموز تقریباً به سن و سال خودم هم هست که از موقع رسیدن به پشت بام یکریز ‌‌می‌خندد و انگار عین خیالش نیست الآن در بدجایی گیر افتاده‌‌ایم. سه تا جوان به قیافه‌‌‌ی دانشجوها، با ته ریشی مرتب و صورتی مهربان. دو نفر هم میان سال چهل-پنجاه ساله، یکی کراواتی و شیک وپیک، دیگری با عینک و موهای سفید، به شکل و شمایل حاج آقا اسلامی، سخنران هیئت قرآن محله‌‌‌ی خودمان.

بلافاصله یک گروهبان دوم با کلت کمری و باتوم به دست، سر می‏رسد و معطل نمی ماند. مثل میرغضب، با باتوم ‌‌می‌افتد به جان آن سه دانشجو که همان جلو ایستاده اند و برایش فرقی نمی کند به دست و پا و پشت و پهلوی آن‌ها بزند یا به سر و صورت شان. من که به نوبتِ کتک خودم فکر ‌‌می‌کنم، از ترس اشکم درآمده است.

گروهبان در حال کتک زدن، گاه چیزهایی به زبان ‌‌می‌راند:

«به اعلی حضرت توهین ‌‌می‌کنین؟!... به شاه مملکت!... فکر کردین با این سروصداها ‌‌می‌تونین کاری از پیش ببرین؟!... کور خوندین، خراب کارای وطن فروش!»
حاج آقا عینکی خودمان هم که در طول این مدت با خشم و غضب، صحنه‌‌‌ی کتک خوردن دانشجوها را ‌‌می‌بیند، عاقبت طاقت نمی آورد و خودش را بین گروهبان و جوان‌ها قرار ‌‌می‌دهد و در حالی که ضربات باتوم را به سر و دستش تحمل ‌‌می‌کند، خطاب به گروهبان ‌‌می‌گوید:

- «سرکار!...چند لحظه دست نگه دارین! این‌ها جوان اند مثل خود شما. خدا را خوش نمی آید این طور لت وپارشان ‌‌می‌کنی! چند لحظه اجازه بدین ...خواهش ‌‌می‌کنم سرکار ... شما را به خدا... یک عرضی داشتم!!»

به صورت گروهبان که خیره ‌‌می‌شوم، شکل و شمایل گرگی را ‌‌می‌بینم که در کمین گله ای است و هر آن ممکن است گلوی نازک گوسفندان را از هم بدرد.

گروهبان با شنیدن این اعتراض، جوان‌ها را رها کرده، باتوم‌هایش را شلاق کش ‌‌می‌کند به بروبازوی مرد عینکی و حالا بزن و کی نزن:  

- «برای من تعیین تکلیف ‌‌می‌کنی، پیر خرفت کورماکوری...حالا معنای لت وپار کردنو بهت نشون ‌‌می‌دم.»

در همین حین، افسری وارد پشت بام می‏شود که روی شانه‌هایش دو ستاره چسبیده و بی سیمی در دست دارد که صداهایی بریده بریده از آن بلند ‌‌می‌شود.

سرباز به حالت خبردار، قنداق تفنگش را محکم به زمین ‌‌می‌کوبد و همان طور شقّ و رق می ‏ایستد. گروهبان از ضربات بی امان باتوم به پیرمرد دست می‏ کشد و هن هن کنان، پاهایش را برای ستوان جفت ‌‌می‌کند:

- «جناب سروان! اینا از سردسته‌های خراب کاران!»

سر باتومش را به سینه‌‌‌ی هریک از ما ‌‌می‌چسباند و معرفی مان ‌‌می‌کند:

«این سه تا خراب کارو که ‌‌می‌بینین از قُماش همون جوونای بی مغزی هستن که سینه سپر ‌‌می‌کنن، میان جلوی هَنگ شاهنشاهی ‌‌می‌ایستن. باید به حساب این دو تا نوجوون تازه به دوران رسیده هم برسیم، ببینیم واسه ی چی با این مزدورای بیگانه قاطی شدن.»

وقتی به من ‌‌می‌رسد، باتومش را فشار ‌‌می‌دهد توی سینه ام و با چشم‌های دریده و دهانی کف کرده، حرف‌هایش را ادامه ‌‌می‌دهد: «بدبختای بیچاره! هنوز دست چپ و راستتون رو هم نمی‏دونین اومدین تظاهرات که چی؟ کارِتون به جایی رسیده بگین شاه نمی خوایم... تو مدرسه چی توی مغز آشغال تون می کنن؟! هنوز نفهمیدین مورچه‌هام شاه دارن، زنبورام شاه و ملکه دارن، موریانه‌ها هم شاه دارن!»

بعد رو ‌‌می‌کند به ستوان و نگاه تمسخرآمیزی به پیرمرد تازه آشنا و دوست داشتنی می‏ اندازد و می‏ گوید:

- «و امّا جناب سروان، این آقا عینکیِ کورماکوری داشتن دلیل اومدنشو به تظاهرات می‏ گفتن!»

  و از نو ‌‌می‌افتد به جان پیرمرد که ستوان دستش را ‌‌می‌گیرد: «سرگروهبان! بگذار ببینم چی ‌‌می‌خواد بگه.»

گروهبان با بی ادبی تمام ‌‌می‌گوید: «بنال بینم چه دردته کورماکوری!»

پیرمرد مکثی ‌‌می‌کند و به سخن ‌‌می‌آید:

- «والاّ چی بگم؟ با این بگیر بگیر و کشت وکشتارهایی که توی این مردم مسلمون راه انداختن، مشکل بشه آدم دردای واقعیشو بگه!»

گروهبان می‏ غرّد؛ ولی ستوان اشاره ‌‌می‌کند که ساکت باشد و پیرمرد ادامه ‌‌می‌دهد:

 
بیشتر بخوانید:« علت فرار شاه»
 

- «ببینین! شما هم از فرزندان این ملتید. ما مسلمانیم، پیرو دین محمدی هستیم، آن وقت باید در مملکت ما این همه فساد و بی بندوباری باشه؟! این همه کاباره و قمارخونه و مشروب فروشی باشه؟! آخر این‌ها کدام شان با دین و آیین ما سازگاره؟!»

من که به یاد صحبت‌های شیرین و پرمغز آقای اسلامی، روحانی مسجد محل خودمان افتاده ام و از حرف‌های پیرمرد حسابی به وجد آمده ام، جرئت پیدا ‌‌می‌کنم و ‌‌می‌گویم: «حاج آقا! راجع به وضع روستاها بفرمایین که هیچ امکاناتی ندارن!»

- «احسنت!... این که مثل روز روشنه! آیا روستا نشینان نباید امکانات اولیه ی زندگی رو داشته باشند؟ آیا ثروت ملی ما، یعنی نفت، باید مفت و مسلّم بره توی حلقوم آمریکا. آن وقت ملت بیچاره‌‌‌ی ما این طور دچار فقر و فلاکت باشه؟!»

  یکی از جوانان دستش را بلند ‌‌می‌کند تا حرفی بزند که گروهبان با باتوم ‌‌می‌زند روی دستش: «شماها دیگه خفه خون بگیرین. همین که جناب سروان لطف کردن، اجازه دادن این باباکوری نطق کنه، کافیه!»

در حین این صحبت ‏ها، چند بار صدای بی سیم در‌‌می‌آید و کلماتی تکه تکه و بی معنی را از آن ‌‌می‌شنویم.

پیرمرد ‌‌می‌خواهد ادامه دهد که گروهبان حرف او را قطع ‌‌می‌کند:

- «خب،... روده درازی بسه دیگه پیرپاتال، حرف اصلیتو بزن! بقیه شو بذار برا وقتی میندازمت کنج هلفدونی!»

در این هنگام صدای مرد‌‌می‌که شعار ‌‌می‌دهند از توی خیابان ‌‌می‌آید و صدای بی سیم در‌‌می‌آید: «شاهین یک به کبوتر سه. جواب بده کبوتر سه!»

ستوان بی سیم به دست ‌‌می‌رود آن طرف پشت بام؛ ولی همگی صداهایی را که رد و بدل ‌‌می‌شود، به خوبی ‌‌می‌شنویم.

- «کبوتر سه به گوشم!»

- «کبوتر سه!... شما‌ها کدوم گوری هستین؟!»

- «قربان، در وضعیت شکار هستیم. چشم. سریعاً گردش به برج.»

مردم شعار می‏ دهند: «شاه رفت... شاه رفت... با اشک و با آه رفت... شاه فراری شده... سوار گاری شده...»

 ستوان باعجله ‌‌می‌گوید: «بریم پایین!» گروهبان پاهایش را محکم به هم ‌‌می‌چسباند و رو به ما فریاد ‌‌می‌زند:

 - «بیفتین جلو... اگه فکر فرار به کله تون بزنه با من طرفین.»

ستوان، زودتر از همه باشتاب وارد راه پله ‌‌می‌شود. همگی راه ‌‌می‌افتیم. سرباز، لوله تفنگش را گذاشته پشت گردن من که عقب تر از همه هستم. همه‌‌‌ی آن‌ها هم که توی آپارتمان هستند، فهمیده اند شاه دررفته است. به هرطبقه که ‌‌می‌رسیم، در واحد آپارتمانی باز ‌‌می‌شود و تعدادی افراد بیرون ‌‌می‌آیند و با گروه هفت نفره ما همراه ‌‌می‌شوند. افراد همان طور بی صدا و آرام از پله‌ها سرازیر ‌‌می‌شوند. به طبقه‌‌‌ی اول که ‌‌می‌رسیم، دوباره همان پنجاه-شصت نفری ‌‌می‌شویم که به ساختمان پناه آورده بودیم.

 در محوطه‌‌‌ی آپارتمان از صدای تظاهر کنندگان توی خیابان می ‏فهمیم تعدادشان آن قدر زیاد است که جمعیت ما پیش آن‌ها گم می‏شود. افسر و گروهبان، هاج و واج شده‏ اند و نمی‌دانند چه باید بکنند. یک نفر از میان جمعیت فریاد ‌‌می‌زند: «برادر ارتشی چرا برادر کشی!» و همگی با هم این شعار را تکرار ‌‌می‌کنیم. هفت نفرمان طوری قاطی جمعیت شده‌‌ایم که دیگر خودمان هم یکدیگر را تشخیص نمی‏ دهیم. ستوان با شنیدن صدای شعارهای مردم از خیابان و دیدن هم بستگی جمعیت داخل محوطه، زودتر از در ساختمان خارج شده و به اتفاق سرباز مراقب جلوی در، سوار ماشین ارتشی شان شده و گروهبان و سرباز همراهش را در بلاتکلیفی گذاشته اند. ماشین ارتشی وسط کوچه چندبار چراغ ‌‌می‌زند، درحالی که جمعیت یک پارچه شعار ‌‌می‌دهند: «سرباز انقلابی، همراه مردم ماست.» گروهبان و سرباز تحت فرمانش، به دو ‌‌می‌روند سوار ماشین‏شان ‌‌می‌شوند و  باسرعت از جمعیت انقلابی توی کوچه دور ‌‌می‌شوند.