از ما گفتن

نویسنده : لعیا اعتمادی




سه‌شنبه شب قرار بود برویم جمکران. سه‌شنبه شب‌ها جمکران شلوغتر از همیشه است. آن‌قدر شلوغ که نمی‌شود جایی برای نشستن پیدا کرد. این اولین بار بود که می‌خواست برود جمکران. البته این دفعه دو نفری، آن هم به اصرار من، چون او دوست داشت تنهایی برود. خودش می‌گفت: «این‌طور جاها آدم عشقش می‌کشد تنهایی برود. دوست دارد تو خلوت خودش باشد. آن وقت یک دل سیر گریه کند و همه آن حرف‌هایی را که نمی‌تواند به کسی بگوید، آن‌جا بلند بلند فریاد بزند.»
راستش من که از حرف‌هایش چیزی سر در نمی‌آوردم. من و دوستانم با هم این حرف‌ها را نداریم. ما دوست داریم همه جا با هم باشیم. این‌طوری حال می‌دهد.
وارد حیاط جمکران که شدیم، کفش‌هایش را در آورد و پابرهنه راه افتاد. خنده‌ام گرفته بود. آخر او پا برهنه راه می‌رفت و این واقعاً عجیب بود. تو این مدتی که او را می‌شناختم، یک‌بار هم پا برهنه تو حیاط راه نرفته بود. بعد از کُلی گشتن، جای خلوتی گیر آوردم و نشستیم. پاهایم را تو بغلم گرفتم و به پرچم سرخ بالای مناره نگاه کردم که نسیم تکان می‌داد. چند کبوتر در حیاط مسجد به این طرف و آن طرف پرواز می‌کردند. مردی، دختربچه‌ای را هل می‌داد که روی ویلچر نشسته بود. دختر با دست‌های کوچکش کبوتری را نشان می‌داد و می‌خندید و مرد به کبوتر نگاه می‌کرد. به دیوار تکیه دادم و مناره‌های آبی را نگاه کردم. صدای خندانی را شنیدم: «آقا جان! همه این آدم‌هایی که می‌بینی، امروز امیدوارانه به خانه تو آمدند.»
با پشت دست، اشکم را پاک کردم. برگشتم و نگاهش کردم. تو حال و هوای خودش بود. به آسمان نگاه کردم. آبی آسمان، با رنگ آبی مناره‌ها یکی شده بود.
ـ سعید، سعید جان حواست کجاست پسر، با توام!
ناگهان متوجه شدم کسی دارد صدایم می‌کند. برگشتم. دیدم با تعجب دارد نگاهم می‌کند.
ـ کجایی؟ می‌دانی چند بار صدات کردم؟
روی شانه‌ام زد: «ناقلا خوب با خودت خلوت کرده بودی‌ها! نگفته بودی با فرشته‌ها سر و سرّی داری.»
خنده‌ام گرفته بود. آسمان را نگاه کردم. ستاره‌ها در دل آسمان می‌درخشیدند.
منبع:www.intizarmag.ir