جوانی فرصتی است در اختیار شما، دختران جوان! ناامیدی نه کمک تان می کند و نه شما را به جایی می رساند. فقط فرصت ها را می سوزاند، سرزندگی به دلمردگی تبدیل می شود و عامل کاهنده روحیه میگردد. جوانی مهمانی امید است. حیف نیست که به جای شرکت در این مهمانی، زانوی غم بغل بگیرید؟ به دنبال ستارۂ اقبالی باشید که معلوم نیست، کی، کجا و از کدام افق طلوع خواهد کرد. نکند شما هم می خواهید از آنهایی باشید که نمایش تکراری حسرت به دوران جوانی را بازی می کنند. این چه قصه ای است که هر کسی بعد از گذر از دوران جوانی، برای آنهایی که پشت سر هستند، تعریفش میکند! تا جوان است، از فرصت جوانی استفاده نمی کند و وقتی آن را از دست می دهد، تازه می نشیند و برای جوانان نقل می کند که چه اشتباهی کرده است. بعد به آنان پند می دهد چنین نکنند! کاش جوانی از جوانان به بلندایی می رفت، جوانان دیگر را به دور خود فرا می خواند و به آنان می گفت: عزیزان، دوستان! امید از آن شماست. در یک جامعه، امید، به شما و با شما زنده است. امید همراه شماست، چرا آن را از خود می دانید؟ امید مهمان روز و شب شماست. چرا به آن بی اعتنایی می کنید؟ امید روبه روی شماست، چرا بدان پشت می کنید؟ آری! آفتاب امید هر صبح طلوع می کند. چشمانتان را بگشایید و هر صبح به امید سلام کنید.
 
چقدر برنامه زندگی همه ما شبیه هم شده است. به دنیا می آییم، شش سال آزادیم، دوازده سال به مدرسه می رویم و بعد هم دانشگاه اگر هم کنکور قبول نشدیم، پسرها به سربازی می روند و دخترها دوباره کنکور می دهند. بعد از آن هم باید به فکر دست و پا کردن کاری بود. شاید هم بعدش ازدواج کنیم. به نظر من برنامه ناامید کننده ای است، چون در هر قسمت آن هزاران گیر وجود دارد و در هر لحظه ما کاملا آمادگی داریم که ناامید شویم کاش می شد این برنامه ناامید کننده را به هم بریزیم. اما از دست ما بر نمی آید، با پدر و مادرمان مخالفت کنیم، اطرافیانمان را ندیده بگیریم و خواست های جامعه مان را تغییر بدهیم. ولی یک کار کوچک می شود انجام داد؛ شاید بتوانیم دیدمان را به بودن در زندگی تغییر دهیم و جور دیگری به زندگی نگاه کنیم.
 
جوری که در آن رفتن به دانشگاه همه چیز نباشد. نمره آوردن همه چیز نباشد. و هیچ چیز همه چیز نباشد. هر چیزی، چیزی باشد کنار دیگر چیزها، اما چگونه؟ من برای این کار پیشنهادی دارم. شاید شما هم پیشنهادهایی داشته باشید. خودتان را در مرکز دیدتان قرار دهید، در کانونی ترین حالت ممکن. از چهار طرف می توانید به خودتان نگاه کنید: پایین، بالا، روبه رو و پشت سر. پای شما به زمین بسته است. خودتان را معلق فرض کنید حالا بگویید: این منم، من که در این لحظه هستم. مهم نیست چه نمره هایی گرفته ام. دانشگاه قبول می شوم یا نه؟ من هستم و هستی من از همه چیز مهم تر است.
 
شاید بتوانید یک نقشه جهان گیر بیاورید. آن را پهن کنید روی یک میز بزرگ و نسبت وسعت ایران را به کل جهان بسنجید. ابتدا شهرتان را و سپس خودتان را در آن تصور کنید. وقتی به خود، یعنی مهم ترین چیز رسیدید، دوباره برگردید به شهرتان، بعد به ایران و بعد به کل جهان. از این هم می شود فراتر رفت. کهکشان ما در میان کهکشان های متعدد و منظومه شمسی در کهکشان ما.
 
نمی توانیم وسعت فضایی را که در آن هستیم، تصور کنیم. منظری از کائنات، با وسعتی باور نکردنی، و میلیاردها میلیارد کوره حرارتی هسته ای که لحظه به لحظه از هم دورتر می شوند. جهان در حال انبساط است و فاصله ما تا نزدیک ترین ستاره، آن قدر نیست که حتی اگر تمام عمر با سرعت نور در راه باشیم بتوانیم به آن برسیم. حتی ممکن است این ستاره میلیونها سال پیش منفجر شده باشد. راستی! میلیونها یعنی چه؟ اما همین حالا هم انفجار توده های عظیم بخار و گاز، در حال ساختن ستاره‌ها و سیاره ها و کهکشان های دور بسیاری است. می توانیم صدای سیارات را بشنویم، صدای کائنات را، صدای وسعت هستی را. حالا در این هزار توی عظیم بودن، چه لذتی دارد؟ هر لحظه بودن چه ارزشی دارد؟ به نظر وصف ناشدنی می رسد. مهم نیست که آن لحظه را تلف بکنیم یا نکنیم. مهم این است که آن را به چنگ آوریم و حواسمان به آن باشد.
 
هرلحظه حواسمان به خودمان در آن لحظه باشد. حالا اگر دانشگاه هم قبول نشدیم، اگر نمره های خوبی هم نیاوردیم، اما هستیم. در این بی نهایت ما هستیم. در این بی نهایت من هم هستم.
 
میگویند: پدر عشق بسوزد. عشق بلاهای زیادی سر انسان می آورد. اگر چه عشق سن و سال نمی شناسد ولی بیشتر به سراغ جوانان می آید. بلاهای عشق ممکن است تأثیرهای مثبت یا منفی داشته باشد. عشق انسان را متلاطم میکند و حالات ویژه ای در او به وجود می آورد. راستی شما تا به حال عاشق شده اید؟ عشق چه مزه ای دارد؟ فکر میکنید عشقهای امروزی تا چه حد عشق هستند؟ عشق آمدنی بود، نه آموختنی! ولی وقتی آمد همه چیز را با خود می برد. عشق آدم را به بند می کشد و زندانی می کند اما زندانی که دل نشین و دوست داشتنی است. تنها، تنها زندانی که زندانی زندانبانش را دوست می دارد.
 
آنها که عشق را تجربه کرده اند، می دانند که معمولا عشق یعنی زمانی که می آید قشنگ تر و شیرین تر از ادامه آن است. گذشت زمان خیلی از عشق ها را از رنگ و روی می اندازد و حتی گرمی آن را به سردی تبدیل میکند. این خود نشان میدهد که روی هر عشقی نمی توان حساب کرد و اصلا خیلی از عشقها عشق نیستند، بلکه فقط رنگ و لعاب ظاهری عشق را دارند.
 
دخترها و پسرهایی که عاشق می شوند، فکر می کنند دیگر همه چیز تمام شده است، گم شده خود را پیدا کرده اند و درهای خوشبختی به رویشان گشوده شده است. اولش با گرمی و کشش غیر قابل کنترل شروع می شود. اصلا به این نتیجه می رسند که برای هم ساخته شده اند و هیچ چیز نمی تواند آنها را از هم جدا کند. اما بعد چه میشود؟ چرا عشقهای از هم گسسته؟
 
منبع: دخترانه، مهدی نیک خو، مؤسسه بوستان کتاب،چاپ اول،قم 1393