زندگي براي يک سلام

نويسنده:محمد احمديان




اسمش قدرت الله بود. قدرت الله حسين زاده. سني نداشت. نصف صورتش سوخته بود. خيلي گوشه گير بود و از جمع فاصله مي گرفت. همه اش تسبيح دستش بود و ذکر مي گفت. بچه ها به من گفتند فلاني برو بيارش تو جمع خودمان . توي گردان يک تيم فوتبال داشتيم . گفتم قدرت الله بيا با ما بازي کن. گفت بازي بلد نيستم. گفتم حالا بيا وايستا دروازه . پوتين هاش را پوشيد آمد ايستاد دروازه بان. هر چي توپ آمد رفت تو گل. ما فقط حرص مي خورديم. گفتم قدرت الله لااقل يکي از توپ ها را بگير. تسبيح توي دستش را نشان داد و گفت: نه من دارم گل ها را مي شمارم . شب عمليات کربلاي 5 گفتم: قدرت الله خدا وکيلي تو چي داري مي گي اين قدر تسبيح دست گرفتي پچ پچ مي کني؟ گفت هيچي. قسمش داديم که تو رو قرآن چي داري مي گي؟ گفت: دارم مي گم «السلام عليک يا اباعبدالله» ، مي خوام اين قدر اين ذکر را بگم که برام ملکه بشه، دم رفتن يک بار بتونم به ارباب راحت سلام بدم . در عمليات کربلاي پنج مرحله ي سوم قدرت الله را اصلا نديده بودم . توي يک لحظه ديدم سر خاکريز نشسته . لحظه اي که من نگاهم بهش افتاد لحظه اي بود که تير خورد و افتاد سر سنگر. دويديم بالاي سنگر را خراب کرديم، يقه اش را گرفتيم کشيديم پايين. تير خورده بود و درد داشت ولي داشت مي خنديد. لبخند زد. ما احساس مي کرديم لبخند رضايت است، بغض کرديم که قدرت الله چي شده. سرش را بالا آورد و گفت: «السلام عليک يا ابا عبد الله» و سرش افتاد.
منبع: ماهنامه ي راهيان نور، امتداد شماره ي 25 و 26