دختر صدام برايمان نقاشي نكشيد
دختر صدام برايمان نقاشي نكشيد
دختر صدام برايمان نقاشي نكشيد
خاطره اي منحصر بفرد از آزادگان
اشاره
آن روزها عراقىها تا توانستند درباره اسارت اين نوجوانان و تعداد ديگرى كه پيشتر به اسارت درآمده بودند، هياهو و تبليغات به راه انداختند.
اوج اين جنجال، ملاقاتى بود كه ميان اين نوجوانان و صدام ترتيب داده شد.حالا بعد از گذشت اين همه سال، داستان آن تبليغات و ملاقات را از زبان يكى از اسيران نوجوان - احمد يوسفزاده - مىخوانيم .او خاطرات خود را براى على هادى كه او هم يكى از نوجوانان اسير بود گفته و در كتابى به نام "پرچين راز " منتشر شده است .اين كتاب را چند سال پيش انتشارات سپاه به چاپ رسانده است.
به همراه اين مطلب نام آن بيست و سه جوان اسير را نيز درج مىكنيم. بااينكه امروز نمىدانيم آنان كجا هستند و چه مىكنند؛كسانى كه در همان روزهاى نوجوانى و اسارت هم مردى بودند. اميدواريم باديدن اين مطلب آستين همت بالا بزنند و خاطرات خود را از آن روزها بنويسند. هم آنان و نيز كسانى كه آنان را ديدهاند و مىشناسند...
*روز بعد از اسارت، عراقىها لباسهاى نظامى را گرفتند. يك دست لباس شخصى دادند به همهمان. از فرداى آن روز تبليغات عراقىها شروع شد هر روز با انبوه خبرنگارها رو به رو بوديم. آن روزها روزنامههاى عراق (كه صالح گاه از عراقىها مىگرفت گاه خودشان برامان مىآوردند) مقالههايى از كرامت و انسانيت صدام حسين در مورد اطفال ايرانى چاپ مىكردند، به جاى اينكه گزارشى از عمليات بيتالمقدس چاپ كنند. پيروزى بچهها بايستى به طريقى زير سوال مىرفت، كه رفت.
يك روز ما را همراه عدهاى از خبرنگارها بردند به يكى از پاركهاى بغداد: "حديقهالزوراء ". صالح هم بود به عنوان مترجم. آنجا همه مان را با زور سوار اسباب بازىها كردند تا خبرنگارها عكس بگيرند. هر فلاش دوربين، رگبار گلولهاى بود كه بر سينهمان مىنشست.
روزى آمدند گفتند: "مىخواهيم ببريمتان زيارت كاظمين. "
باز هم تبليغات، اما به زيارتش مىارزيد.
راه افتاديم. بعد از ساعتى ماشين از روى پلى گذشت. بالاش روى تابلويى نوشته بودند: "جسر ائمه اطهار "(پل ائمه اطهار.)
پل را كه رد كرديم، گلدستههاى نورانى كاظمين آمد مقابل ديدگان اشك آلودمان. قلبهايمان منقلب شد و جلوى اشكهايمان را نتوانستيم بگيريم.
كنار حرم مطهر آن دو امام معصوم فرصتى يافتيم غم دل بگشاييم و حرف چندين و چند ساله مشتاقان زيارت كربلا را به فرزندان امام عاشقان برسانيم. اشكها گونههامان را تبدار كرده بود. پروانهوار طواف مىكرديم حرمين آن امامان عزيز را.
گوشه و كنار حرم عدهاى از شيعيان عراق با ديدن طواف عاشقانه بچههاى ايرانى، گريهكنان نگاهمان مىكردند، بى آنكه كارى از دستشان برآيد.
طولى نكشيد كه از حرم بيرونمان كردند. راه افتاديم، هنگام برگشتن ماشينمان كنار يكى از ميدانهاى بزرگ شهر توقف كرد. پيش از رسيدن ما، نيروهاى امنيتى، در جاهاى از پيش تعيين شده ايستاده بودند.
تا پياده شديم، دوربينهاى فيلمبردارى كار افتادند و پا به پامان تا وسط ميدان آمدند ازمان خواستند اطراف ميدان قدم بزنيم تا وانمود كنيم اسراى ايرانى آزادانه در خيابانهاى بغداد قدم مىزنند چند تا بچه عراقى هم فرستادند ميان ما. مدح صدام را مىكردند، با شعارها و شعرهايى كه مىخواندند هفت تا ده ساله مىنمودند. لباسهاشان عربى بود و شعرهاشان را با حالتى معصومانه مىخواندند. نتوانستيم طاقت بياوريم اين حيله را. هر كداممان گوشهاى گرفتيم، دور از چشم دوربينها. مامورها عصبانى شدند آمدند بچهها را با خشونت مجبور كردند دو به دو باهم قدم بزنند تا خبرنگارها بتوانند فيلمشان را تهيه كنند.
فرداى آن روز تلويزيونى آوردند داخل زندان، براى ديدن تصويرهاى ديروز خودمان.
گوينده با آب و تاب مىگفت: "كودكان ايرانى آزادانه در خيابانهاى بغداد به تفريح مشغولند. آنها به زودى عراق را به مقصد ايران ترك خواهند كرد! "
هر روز در جبههها پيروزى جديدى نصيب بچهها مىشد .اسرايى كه در مرحلههاى مختلف عمليات بيتالمقدس اسير شده و به زندان ما منتقل شده بودند، تمام اين خبرها را برامان هديه آوردند. هر وقت اسيرى پا مىگذاشت تو زندان همه دورش جمع مىشديم و مىپرسيديم: "بالاخره خونين شهر آزاد شد يانه؟ " عراقىها چى؟ آنها را توانستيد از خاك خودمان بيرون كنيد يا هنوز هم... "
در يكى از روزهاى آخر ارديبهشت سال شصت و يك، ساعت هشت صبح، بچهها را از زندان بيرون آوردند گفتند: "امروز قرار است كارهاى نهايى آزادىتان را انجام بدهيم. " فقط بايد كمكمان كنيد، در بعضى چيزها كه ازتان مىخواهيم. عاقل باشيد! اين شانس را از دست ندهيد حالا برويد سوار آن مينى بوس شويد!
مينى بوس منتظرمان بود، سر همان كوچه. سوار شديم. از خيابانهاى زيادى گذشتيم. رسيديم به يك منطقه نظامى ديگر. دژبانها آمدند جلو، با مسوولان زندان حرف زدند همهشان توى ماشين اسكورت بودند، پيشاپيش ما. اجازه ورود داده شد. سه جاى ديگر هم جلومان را گرفتند. باز اجازه ورود داده شد. رسيديم جايى كه رو به رومان ساختمانهايى بلند و مجلل بود. (بعدها فهميديم آنجا مجلس ملى عراق بوده است.)
به صف شديم، رفتيم طرف يكى از همان ساختمانها.نمىدانستيم كجا مىبرندمان. صالح هم چيزى نمىدانست. از چند تا پله رفتيم بالا. از سالن خلوت و مرتبى گذشتيم. رسيديم به اتاقى. مسوول زندان در را زد و وارد شد. ما هم پشت سرش رفتيم تو. اتاقى بود مبله و بزرگ، با ميزهاى شيشهاى در وسط. در گوشهاى از اتاق، پشت ميزهاى بزرگ و زيبا مردى نشسته بود. با تبسمى بر لب. ازمان خواست بنشينيم. بعد با مسوول زندان شروع كرد به حرف زدن. بلند حرف مىزدند با هم. ما هم نشستيم به نگاه كردن در و ديوار و چيزهاى لوكس ديگر. كف اتاق موكت نرمى داشت. عكس تمام قد صدام هم، با لباس نظامى پشت سر آن مرد چسبيده بود به ديوار. يك تلويزيونى هم گوشه ديگر اتاق بود. از نگاههاى مرد حدس زدم بايد منتظر كسى باشد كه اين قدر نگاه به در اتاق مىكند.گاهى خندههاى آن دو مرد رشتههاى افكارمان را مىگسست.
نيم ساعت گذشت. شخصى آمد تو، چيزى به آن دو گفت و رفت. به صفمان كردند. دنبالشان رفتيم از اتاق بيرون. رفتيم تو سالنى بزرگ. با سقفى بلند و منقش و گچبرى شده و با لوسترهايى بزرگ. روى موكتهاى كف سالن فرش هايى بزرگ و قيمتى انداخته بودند. روى ديوار پر بود از عكسهاى مختلف صدام با عكسهاى كردى و عربى و نظامى، در قابهاى نفيس. آنجا فقط يك بار بازرسى بدنى كردند. همه چيز برامان عجيب بود. حالت سربازها، مسوول زندان، كسانى كه با لباسهاى مرتب از اين اتاق به آن اتاق مىدويدند. فضاى ساختمان و سالن، سكوتها، در و ديوار، عكسها و تزئينات همه چيز برامان عجيب بود و حتى اضطراب آور. هر چه زمان مىگذشت، اضطرابمان هم بيشتر مىشد. چند بار از صالح خواستيم بپرسد ببيند ما را كجا مىبرند با اين همه سرعت. نتوانست.رسيديم به سالنى بزرگ، بهش مىگفتند سالن اجتماعات. ميز بزرگ نعلى شكل آنجا بود، با صندلىهاى زياد در وسط سالن، كه حدود پنجاه نفر مىتوانستند دور تا دور بنشينند .خبرنگارها پيش از ما آنجا بودند. پشت سرشان هم حلقه ديگرى از نظاميان مسلح ورزيده ايستاده بودند با قدهايى بلند و ظاهر آراسته. هيچ حركتى از رد نگاهشان دور نمىماند.
ما را از جلوى خبرنگارها گذراندند. نشستيم روى صندلىهايى كه برامان در نظر گرفته بودند. منتظر بوديم ببينيم اين بار چه نقشهاى دارند. صداى پاى چند نفر آمد، از بيرون سالن. صداى كوبش پاهايى مىآمد، به علامت احترام نظامى. فهميديم بايد كس مهمى آنجا دعوت داشته باشد. نگاه چرخانديم. صدام وارد سالن شد.
دست دختر بچهاى را گرفته بود. با لبخندى ساختگى رفت نشست پشت صندلىاش. گفت: "اهلاً و سهلاً! "
تو چشمهاش برق نفرت موج مىزد.
"شما كودكيد. بايد الان تو مدرسه باشيد، نه تو ميدان جنگ. "
يادش رفته بود بگويد چطور ما و دوستان همسن و سال ما توانسته بوديم ترسى بزرگ در دل افسران عاليرتبه او بكاريم.
"ما خواهان صلحيم. اما ايران به آتش جنگ دامن مىزند. "
ما سكوت كرده بوديم و چيزى نمىگفتيم. حرفش كه تمام شد كسى با دسته گلى سفيد آمد تو سالن. گلها را داد دست دختر كوچك صدام (حلا) تا تقسيم كند بينمان.
صدام كه خشممان را ديد. براى اينكه خودش را مهربان نشان بدهد گفت: "براى اينكه بخنديد، دخترم مىخواهد براتان يك لطيفه تعريف كند. "
پرسيد: "تو بلدى براى اينها لطيفه تعريف كنى، دخترم؟ "
دخترك داشت نقاشى مىكشيد با سرش اشاره كرد نه، صدام نيشخند زد. مايوس شد. بلند شد رفت. همه چيز تمام شد باز برمان گرداندند به جاى اول زندان.
در همان روزها وقتى تلويزيون عراق اين ديدار را با آب و تاب پخش كرد، پزشكى عراقى هم آن را مىبيند. چند روز بعد در عمليات بيت المقدس، اسير مىشود. مىآيد ايران. و كتابى از خاطراتش مىنويسد به اسم "عبور از آخرين خاكريز " در قسمتى از خاطراتش اشارهاى هم به اين ديدار كرده است. در صفحههاى 161 و 162، دكتر احمد عبدالرحمن مىگويد: "خاطرم هست كه آن روز مرخصى داشتم. رفتم بغداد. فهميدم بستگانم، يكىشان، از شدت عصبانيت به خاطر اخبار ناخوشايندى كه از "مونت كارلو " در مورد عمليات پخش مىشده راديوى خودش را پرت كرده است گوشهاى، آن را شكسته است. با اينكه عراق شكست سنگين تازهاى خورده بود، ولى بانگ تبليغات راديو و تلويزيون گوش فلك را پر كرده بود.
آن روز تلويزيون دولتى عراق فيلمى از اسراى كم سن و سال ايرانى را در حالى كه از دست سربازان عراقى آب و ميوه و نان مىگرفتند نشان مىداد. (اشاره به روزهاى اول اسارت ما در بصره) چهره صدام خيلى خسته به نظر مىرسيد طورى كه صورتش از بىخوابى چند روز گذشته ورم كرده بود.
دو روز بعد صدام در ساختمان ملى به ملاقات بيست و نه نفر از اسيران نوجوان ايرانى رفت. (اين ديدار ده روز بعد از اسارت ما بود. ما هم فقط بيست و سه نفر بوديم) و با ملايمت با آنها گفت و گو مىكرد. به آنها گفت مكان فعاليتشان مدرسه و ورزشگاه است نه صحنه جنگ. حكومت ايران به ناحق آنها را به كام مرگ فرستاده است. او به گونهاى سخن مىگفت كه انگار پيام آور صلح و دوستى است. از دختر كوچكش خواست شاخههاى گل سفيد را به نشانه صلح قسمت كند بين اسرا.
بايد اعتراف كرد كه اين حركت تبليغاتى بيشتر كسانى را كه به ظاهر امر توجه مىكنند، تحت تاثير قرار مىداد...از اين گذشته، هر كس كه در يكى از عملياتهاى تهاجمى گسترده شركت كرده باشد، مىداند اين جهنم در صحنه نبرد عينيت پيدا مىكند... و با اين همه، اين كودكان سلاح به دوش، با پشتيبانى آتش توپخانه وارد كارزار مىشوند تا مواضع دفاعى نيروهاى دشمن را درهم شكنند. آيا واقعا اينها كودكند؟ اگر كودكند، پس مردهاشان كىاند؟..
خداوندى كه مىتواند سپاه بزرگى را به وسيله پرندگانى كوچك مستاصل كند، آيا قادر نيست ظالمى را به دست نوجوانى مسلمان به ذلت بكشاند؟
آن بيست و سه عزيز:
1- عليرضا شيخ حسينى
2- محمد ساردويى
3- ابوالفضل محمدى
4- حميد تقىزاده
5- منصور محمودآبادى
6- عباس پورخسروانى
7- سيد عباس سعادت
8- يحيى دادى نسب (قشمى)
9- حسن مستشرق
10- احمدعلى حسينى
11- محمد باباخانى
12- يحيى كسايى نجفى
13- رضاامام قلىزاده
14- حميدرضا مستقيمى
15- حسين قاضىزاده
16- مجيد ضيغمى نژاد
17- جواد خداجويى
18- محمود رعيت نژاد
19- سيد على نورالدينى
20- محمد صالحى
21- حسين بهزادى
22- احمد يوسفزاده مولايى
23- سلمان زادخوش
منبع:http://www.farsnews.net
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}