خاطرات شنيدني






مرد ميدان نبرد

سردار شهيد «جواد صراف» با آن که جثه اي ضعيف و لاغر داشت در پادگان دوکوهه آن هم در گرماي تابستان روزه مي گرفت. بعد از ظهرها که گرما اوج مي گرفت پاهايش را در ظرفي پر از آب و يخ قرار مي داد تا آن که اندکي از شدت حرارت بدنش کاسته شود. هيچ وقت هم به دنبال گرفتن مسئوليت در لشکر نبود. و دير مسئوليتي را قبول مي کرد. ولي وقتي وظيفه اي را به عهده مي گرفت، براي انجام آن از جان مايه مي گذاشت. جواد از دليران هميشه حاضر در ميدان نبرد بود. در گرماي تيرماه سال 65 و در ظهر عمليات کربلاي يک او را روي تپه هاي قلاويزان ديدم، با تني خاک آلود در حالي که عرق از سر و رويش جاري بود، غوغايي بپاکرد سخت ديدني!
«برگرفته از کتاب انگشتر عقيق»

رعايت قانون و مقررات

حاج حسين خرازي پياده آمده بود تا دارخوين، يک راننده برداشته بود از وسط راه سوار ماشين خودش شدند و رفتند جبهه فاو.
بعداً پرسيديم: «حاجي چرا خودت نرفتي؟» گفت: «داشتم رانندگي مي کردم که از راديو اطلاعيه اي پخش شد که رعايت نکردن قوانين راهنمايي و رانندگي اشکال دارد. من هم همان جا پياده شدم و آمدم دارخوين يک راننده بردم. به خاطر دستش بود آخر حاج حسين يک دست بيشتر نداشت!»

پروازشهادت

صدام مي خواست اجلاس غير متعهدها را در بغداد برگزار کند که به ايران فشار سياسي و اقتصادي بياورد. ايران هم اعلام کرد بغداد ناامن است. عراق تا توانسته بود تبليغات کرده بود که هيچ کلاغي حتي نمي تواند به بغداد نزديک شود.
نروگاه هسته اي تموز، پايگاه هوايي الرشيد، ايستگاه ماهواره اي مخابرات بعقوبه و خيلي جاهاي مهم ديگر اطراف بغداد بود ولي پالايشگاه الدوره انتخاب شد. چون توي خود بغداد بود. بايد به جايي توي خود بغداد حمله مي شد تا اولاً همه مي فهميدند، ثانياً ناتواني اشان ثابت مي شود.
دو تا هواپيما بوديم که پريديم. هر چه شليک کردند راهمان را کج نکرديم. پالايشگاه را زديم. موقع برگشتن عقب هواپيما را زدند خلبان کابين جلو اهرم پرش مراکشيد. من از هواپيما پرت شدم بيرون و چتر باز شد و او خودش ماند. هواپيماي نيم سوخته را برگرداند و شيرجه زد توي پالايشگاه. دود پالايشگاه را از شهرهاي اطراف هم ديدند. بعد از اسارت فهميدم اجلاس لغو شد.
«روزگاري جنگي بود، مهدي قزلي، ص 42»

مشکل شما بسته به ايمان شماست

در عمليات والفجر 3 [62/5/7 - منطقه مهران] بعد از يک هفته هنوز ارتفاع «کله قندي» سقوط نکرده بود. از هر طرف عراقي ها محاصره شده بودند. نيروهاي «لشکر حضرت رسول (ص)» به محل تجمع لشکر، «قلاجه» برگشتند. فرمانده سپاه بعد از ملاقات با امام مي خواست براي بچه ها صحبت کند. بعداز سخنراني مختصر شهيد «حاج همت»، خطاب به ما گفت: ما با حضرت امام (ره) تماس گرفتيم و مسائل و مشکلات را براي ايشان توضيح داديم. ايشان فرمودند: مشکل شما بستگي به ايمان شما دارد. به خدا توکل کنيد، «کله قندي» را که هيچ، مهم تر از آن هم مي توانيد حل کنيد و موفق بشويد. همه برادران با شنيدن نقل قول امام (ره) به گريه افتادند و اين عبارت خيلي در روحيه ما تأثير کرد.
گروهاني زا بچه هاي «گردان کميل» به ست ارتفاعات رفتند. راه ارتباط به قله ره نردباني بود و اطراف آن همه مين گذاري شده. با دادن دو شهيد، ارتفاعات فتح شد و «سرهنگ جاسم» داماد «صدام» که طي چند روز عمليات مرتب از پدر زنش درجه مي گرفت با ته قنداق تفنگ بچه ها به درک واصل شد.
«فرهنگ جبهه، سيد مهدي فهيمي ص 64»