شوخ طبعي هاي جبهه






آمده ام شهيد شوم

همه دور هم نشسته بوديم. يکي از بچه ها که زيادي اهل عدد و رقم و حساب و کتاب بود و دلش مي خواست از کنه هر چيز سر دربياورد و با ارتباط دادن مسائل باربط و بي ربط به هم نتايج دلخواهش را بگيرد، گفت: بچه ها بياييد ببينيم براي چي آمده ايم جبهه؟
بچه ها هم سرشان درد مي کرد براي اين جور حرفها. البته با حاضرجوابي ها و اشارات و کنايات خاص خودشان، همه گفتند: باشه، چي از اين بهتر.
بنده خدا کلي ذوق کرد که حالا همه صاف و پوست کنده هر چه هست را مي گويند؛ از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بي خرجي مونده بوديم، سر سياه زمستوني هم که کار پيدا نمي شد. گفتيم کي به کيه مي ريم جبهه و ميگيم به خاطر خدا آمديم بجنگيم! او هم تند تند مي نوشت تا به نتايج مطلوب اخلاقي برسد. نفر بعد که پسر فوق العاده تند و تيزي بود با يک قيافه معصومانه گفت: همه مي دونن که منو به زور آوردند جبهه، چون من غير از اينکه کف پام صاف و کفيل مادرم هستم و دريچه قلبم گشاده، خيلي از دعوا مي ترسم! سر گذر محلمون وقتي بچه ها يکي به دو مي کردند من فشارم پايين مي افتاد، وقت دعوا هم غش مي کردم.
او همچنان با دقت گوش مي کرد و مي نوشت و بچه ها مي خنديدند. ديگري که نوبتش شده بود صدايش را صاف کرد و دو زانو نشست و با اينکه سن و سالي از او مي گذشت گفت: روم نميشه بگم، اما حقيقتش اينه که منو زنم از خونه بيرون کرد، گفت: اگر نري جبهه يا زود برگردي خودم چادرمو مي بندم دور گردنم و بلند مي شم مي روم جبهه، آبرو برات نمي گذارم. منم از ترس بلند شدم و اومدم. حالا هم که خدمت شما هستم.
نفر بعد دنبال حرف او را گرفت و گفت: از شما چه پنهون، من مي خواستم زن بگيرم که هيچ کس حاضر نشد دخترشو بهم بده. منم اومدم داماد خدا بشم. بفهمي، نفهمي انگار جناب کاتب بو برده بود، چون ديگر تندتند حرف بچه ها را نمي نوشت. آخر جلسه يکجوري به بچه ها نگاه مي کرد. شک او وقتي به يقين تبديل شد که يکي از دوستان صميمي او که خوب از نزديک مي شناختش در جواب اين سؤال گفت: منم مثل بچه هاي ديگه، تو خونه کسي محلم نمي گذاشت و تحويلم نمي گرفت. اومدم جبهه شهيد بشم. بلکه شهيد شدم تا همه تحويلم بگيرن.

مردن که زاري ندارد

بعد از ظهر بود. گردان آماده ميشد که شب عمليات کند. فرمانده گردان به معاونش گفت: خوب ديشب نگذاشتي ما بخوابيم. پسر، مردن که ديگر اين همه گريه و زاري ندارد. به خودم گفته بودي تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چيزي که فراوان است مرگ. بعد دستش را زد پشتش و گفت: بيا برويم ببينيم چکار مي توانم برايت بکنم.
سيد مهدي فهيمي- فرهنگ جبهه
منبع: برگرفته از: مجله شاهد جوان شماره 8