دوستان خوبم سلام! شاید من را، که اسمم باران است، نشناسید؛ اما مطمئنم پدرم را، که اسمش لقمان است، می شناسید؛ همان شخصیت بزرگی که قرآن کریم از او به نیکی یاد کرده است.

من پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم و سعی می‌کردم گوش به فرمان آن‌ها باشم. پدرم هم با دیدن این وضع پندهای ارزشمندی داد که بخشی از آن‌ها در سوره‌ی لقمان آمده است؛ مثل شریک قائل نشدن برای خدا، نماز خواندن، امر‌به‌معروف و نهی‌ازمنکر، بردباری در برابر ناملایمات زندگی، بلندبلند حرف نزدن، مغرورانه راه نرفتن و... .

من و خانواده ام در اصل اهل شمال آفریقا هستیم و مدت‌ها در منطقه‌ی نوبه و بندر ایله زندگی کرده ایم که امروزه هم مثل گذشته‌ها در ساحل رود نیل قرار دارد. همین باعث شده که عده ای از مورخانُ من و خانواده ام را سودانی و عده ای هم اهل مصر و اتیوپی بدانند.

پدرم مثل من رنگین پوست بود و به همین دلیل به او لقب ابوالاسود داده بودند، مدتی هم به دلیل رنگ پوستش به بردگی برده شد و سر از فلسطین و خانه‌ی یکی از ثروتمندان بنی اسرائیل درآورد؛ البته او از این تهدید نیز یک فرصت ساخت و با خداترسی و پرهیزکاری آزادی اش را دوباره به دست آورد و مونس و هم نشین داوودنبی علیه السلام شد.

پدرم از تنبلی و بی کاری نفرت داشت؛ به همین‌دلیل، از پرداختن به مشاغلی مانند لحاف‌دوزی، هیزم‌کشی، شبانی، خیاطی و نجاری ابایی نداشت.

یک روز از پدرم خواستم ماجرای آزادی‌اش را از بند بردگی برایم تعریف کند. او لبخندی زد و چیزی نگفت؛ اما مادرم برایم توضیح داد که یک‌بار از او می‌خواهند گوسفندی را سر ببرد و بهترین عضوهایش را بیاورد. او هم پس از ذبح گوسفند، زبان و دلش را تقدیم می‌کند. بعد می‌گویند همین کار را تکرار کن و این‌بار بدترین اعضایش را برای‌مان بیاور. او هم گوسفند دیگری را سر می‌برد و دوباره زبان و دلش را می‌آورد تا همگان بدانند دل و زبان هم می‌توانند در سایه‌ی بندگی خدا بهترین عضو و هم با غفلت از یاد خدا و سرسپردن به شیطان بدترین اعضای بدن باشند.

پدرم عمری طولانی داشت و همین باعث شد با پیامبران زیادی نشست و برخاست داشته باشد و بر خرمن ادب، دانایی و خداترسی خود بیفزاید. او با وجود آن که خواهرزاده‌ی حضرت ایوب علیه السلام بود و حتی نسبش به برادر حضرت ابراهیم علیه السلام می‌رسید، هیچ وقت آرزوی پیغمبر شدن نداشت؛ چراکه آن را مسئولیت بسیار مهمی می‌دانست و بیم آن داشت که نتواند از عهده اش بربیاید.

پدرم به مسافرت علاقه داشت و گاه من را با خود می‌برد. در یکی از این سفرها من پیاده بودم و او سواره. عده‌ای به او ایراد گرفتند که چرا کودکت را پیاده دنبال خود می‌کشی؟!

پدرم پایین آمد و بی درنگ مرا سوار کرد تا چند قدم جلوتر عده ی دیگری ایراد بگیرند که پدر پیر پیاده است و نوجوان بی رحمش سواره!

این مرتبه نوبت آن بود که هردو پیاده به راه خود ادامه دهیم؛ اما این بار هم عده ی دیگری اعتراض کردند که الاغ را رها کرده اند و خود پیاده می‌روند!

با هم سوار الاغ شدیم؛ اما این هم مانع از اعتراض مردم نشد که هردو سوار الاغ بیچاره شده اند و فکر نمی‌کنند ممکن است کمرش بشکند!

در این جا بود که پدرم سرش را نزدیک آورد و گفت: «پسرم! بکوش کارهایت برای خدا باشد نه برای تعریف و تمجید مردم که هرجور رفتار کنی ایرادی از آن می‌گیرند.»

بله دوستان! پدرم از هرفرصت برای پند گرفتن خودش، من و دیگر عزیزان و اطرافیانش سود می‌برد و عادت‌های خوبی داشت؛ ازجمله این که بین افرادی که با هم درگیری و نزاع داشتند صلح و آشتی برقرار می‌کرد؛ درباره‌ی چیزی که نمی‌دانست اظهارنظر نمی‌کرد، اهل چاپلوسی و تملق نبود و حاکمان را نصیحت می‌کرد، مشتاق شرکت در جلسات علمی بود، اهل فکر و سکوت بود، در مرگ عزیزانش بی تابی نمی‌کرد و... .

نویسندگان بسیاری از پدرم یاد کرده اند؛ مثل سعدی که در گلستانش می‌نویسد: «لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان ؛ هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمدی از فعل آن احتراز کردمی.»

عمر لقمان حکیم بعد از قرن‌ها حق جویی و حق گویی به سر آمد و پیکر مطهرش در شهر رمله واقع در فلسطین به خاک سپرده شد. روی نگین انگشتری که از او به من رسید نوشته شده بود: «پوشاندن آنچه دیدى بهتر است از افشاى آنچه گمان دارى.»

 نویسنده: بیژن شهرامی
 

 پی نوشت:
1. ناسخ التواریخ، ص224.
2. مروج الذهب، ج1، ص46.
3. تفسیر برهان، ج3، ص273.
4. تفسیر الصافی،ج 4، ص 142