پایم را می‌گذارم روی پله‌برقی. پله‌برقی بالا می‌رود و من را بالا و بالاتر می‌برد. من تکان نمی‌خورم، پله‌برقی است که تلاش می‌کند و من را تکان می‌دهد. خسته نمی‌شوم، نفس نفس نمی‌زنم؛ اما بالا می‌رسم و بالای پل می‌ایستم. از آن بالا زمین و زمان را دید می‌زنم و ذوق می‌کنم که چقدر راحت است بالا رسیدن و صعود کردن با پله‌برقی. مادر می‌گوید: «پله‌برقی ها کار را راحت کرده اند؛ اما باید حواست باشد پایت را جای درستی بگذاری، اگر پایت را وسط پله‌ها بگذاری پرت می‌شوی. اگر چادرت لای پله‌ها گیر کند، دیگر کاری از دستت برنمی‌آید. اگر برق قطع شود سختت می‌آید بقیه‌ی پله‌ها را خودت بروی و شاید از بالا رفتن پشیمان شوی و ترجیح دهی از راه پُرخطر رد شوی از میان هجوم ماشین‌ها و موتورها.

پله‌برقی‌ها کار را راحت کرده اند. از آن بالا با فاصله‌ی چندثانیه می‌توانم پایین برسم، فقط باید پایم را درست بگذارم تا پرتاب نشوم و سقوط نکنم. سقوط با پله‌برقی، مثل پایین آمدن‌های معمولی نیست؛ پله‌پله نیست، پرتاب است، پرتاب از بالا به پایین.

مادر می‌گوید: «قرن بیست‌ویکم قرن شتاب است. همه‌چیز آماده است برای پیشرفت و صعود، به شرطی که قدم‌های اول را درست برداری و راه را درست بروی» و من پایین پله‌برقی ایستاده ام و بالا را نگاه می‌کنم. آدم‌هایی که بالا می‌روند، پایین می‌آیند و لبخند بر لب دارند. دارم فکر می‌کنم که پله‌برقی‌ها را دوست دارم یا پله‌های سنگی و آهنی را؟

از نگاه به پله‌های سیاه، سرم گیج می‌رود و به خودم می‌گویم که پله‌برقی خیلی راحت است و سریع تر به شرطی که اولین قدم‌ها را درست برداریم.

نویسنده: مرضیه نفری