داستانی درباره سفره ی هفت سین به قلم یوسف یزدیان وشاره
یوسف یزدیان وشاره، یکی از خاطرات زیبای دوران کودکی خود را که درباره عید نوروز و سفره هفت سین است در قالب داستان زیر و با زبانی شیوا برای شما نوجوانان عزیز بیان کرده است.
چند روزی بیش تر به عید نمانده؛ ولی ما هنوز کرسی مان را جمع نکرده ایم. از بس هوای بیرون سرد است، حال می دهد تا خرخره بروی زیر کرسی و به ماجراهایی گوش کنی که بابا از زمان های قدیم، از آن وقت ها که خودش نوجوانی مثل من بوده، تعریف کند.
کتاب فارسی ام را که توی دستم گرفته ام یک طرف می گذارم و لَم می دهم زیر کرسی و از بابا می خواهم از مراسم عید زمان بچگی هایش بگوید.
بابا خمیازه ای می کشد. خودش را جمع و جور می کند و می گوید: «آن وقت ها که بچه بودم، این جعبه ی جادویی (رادیو) نبود. مردم با صدای توپی که درمی شد، می فهمیدند حالا موقع تحویل سال است. بعد از آن هم که می رفتیم خانه ی اقوام برای دید و بازدیدهای عید.
می پرسم: «همین؟ سفره ی هفت سین نمی چیدید. دعای تحویل سال نمی خواندید؟!»
جواب می دهد: «دعای تحویل سال داشتیم. سبزه ی عید بود، آب و آینه بود؛ ولی از این هفت و هشت ها که می گویی نداشتیم. آنوقت ها مردم به فکر این جور چیزها نبودند.»
می گویم: «حالا چی؟ حالا چرا وقتی عید می شود ما سفره ی هفت سین نمی چینیم؟!»
می گوید: «اگر سفره ی هفت سین نچینیم آسمان به زمین می آید؟!»
می پرسم: «مگر ما ایرانی نیستیم.؟! خُب رسم ایرانی هاست که موقع عید، سفرهی هفت سین داشته باشند... مگر به رادیو گوش نمیکنی... شهریها سفرهی هفت سین می چینند.»
پوزخندی معنی دار می زند و جواب می دهد: «نمی دانم منظورت از هفت سین چه چیزهایی است؛ ولی مجمعهی مسی عیدهای ما هم که پُر پیمانه است بچه جان!»
عمداً نمی گذارد برایش توضیح بدهم چه چیزهایی توی سفرهی هفت سین است. همین طور پشت سر هم از آن مجمعهی مسی پُرپیمانهی ایّام عیدهایش می گوید: «مگر خودت ندیده ای توی مجمعهی ما چیزهایی هست که شهری ها به خواب هم ندیده اند. شهری ها کجا مثل ما جوزه قند و باسلوق دارند؟! کجا برگهی هلو و زردآلو دارند؟! اصلاً آنها رنگ لب لبوی بو دادهی ما را هم دیده اند؟ بچه جان! همان آونگ انگور توی مجمعهی ما می ارزد به صدتا هفت سین و هشت چینی که شهری ها توی سفره های شان می چینند؛ مگر عیدها خانهی آبجی هایت که می روی، هرکدام شان چندتا تخم مرغ رنگ کرده کف دستت نمی گذارند؟!»
می آیم توی صحبت هایش و می گویم: «اگر آن چیزهایی را که گفتی ندارند، تخم مرغ رنگی را که دیگر دارند.»
کتاب فارسی ام را که توی دستم گرفته ام یک طرف می گذارم و لَم می دهم زیر کرسی و از بابا می خواهم از مراسم عید زمان بچگی هایش بگوید.
بابا خمیازه ای می کشد. خودش را جمع و جور می کند و می گوید: «آن وقت ها که بچه بودم، این جعبه ی جادویی (رادیو) نبود. مردم با صدای توپی که درمی شد، می فهمیدند حالا موقع تحویل سال است. بعد از آن هم که می رفتیم خانه ی اقوام برای دید و بازدیدهای عید.
می پرسم: «همین؟ سفره ی هفت سین نمی چیدید. دعای تحویل سال نمی خواندید؟!»
جواب می دهد: «دعای تحویل سال داشتیم. سبزه ی عید بود، آب و آینه بود؛ ولی از این هفت و هشت ها که می گویی نداشتیم. آنوقت ها مردم به فکر این جور چیزها نبودند.»
می گویم: «حالا چی؟ حالا چرا وقتی عید می شود ما سفره ی هفت سین نمی چینیم؟!»
می گوید: «اگر سفره ی هفت سین نچینیم آسمان به زمین می آید؟!»
می پرسم: «مگر ما ایرانی نیستیم.؟! خُب رسم ایرانی هاست که موقع عید، سفرهی هفت سین داشته باشند... مگر به رادیو گوش نمیکنی... شهریها سفرهی هفت سین می چینند.»
پوزخندی معنی دار می زند و جواب می دهد: «نمی دانم منظورت از هفت سین چه چیزهایی است؛ ولی مجمعهی مسی عیدهای ما هم که پُر پیمانه است بچه جان!»
عمداً نمی گذارد برایش توضیح بدهم چه چیزهایی توی سفرهی هفت سین است. همین طور پشت سر هم از آن مجمعهی مسی پُرپیمانهی ایّام عیدهایش می گوید: «مگر خودت ندیده ای توی مجمعهی ما چیزهایی هست که شهری ها به خواب هم ندیده اند. شهری ها کجا مثل ما جوزه قند و باسلوق دارند؟! کجا برگهی هلو و زردآلو دارند؟! اصلاً آنها رنگ لب لبوی بو دادهی ما را هم دیده اند؟ بچه جان! همان آونگ انگور توی مجمعهی ما می ارزد به صدتا هفت سین و هشت چینی که شهری ها توی سفره های شان می چینند؛ مگر عیدها خانهی آبجی هایت که می روی، هرکدام شان چندتا تخم مرغ رنگ کرده کف دستت نمی گذارند؟!»
می آیم توی صحبت هایش و می گویم: «اگر آن چیزهایی را که گفتی ندارند، تخم مرغ رنگی را که دیگر دارند.»
- - «خب حالا تخم مرغ رنگی هم داشته باشند، آجیل لب لبوی ما را که ندارند بچه جان!»
انگار با این حرف هایش می خواهد حسابی حرصم را دربیاورد. با ناراحتی می گویم: «باباجان! چیزهایی که ما داریم، قاتی پاتی هستند؛ نظم و ترتیبی ندارند؛ ولی شهری ها توی سفره ی هفت سینشان هفت تا چیز می گذارند که اوّل اسم شان سین دارد.»
- «مثلاً آن چیزهایی که اوّل شان سین دارد و توی سفره می گذارند چی هست که ما نداریم؟!»
- «مثلاً آنها سیب دارند؛ سماق دارند؛ سیر و سرکه دارند... چه می دانم... صبر کن ببینم... آهان... سبزه و سنبل می گذارند.»
غش غش طوری می خندد که نزدیک است دندان های مصنوعی اش از توی دهانش بیفتند بیرون.
- «آخر بچه جان! سیب را که می گویی ما هم داریم؛ ولی سیر و سرکه را که باید با آبگوشت خورد؛ به چه درد سفرهی عید می خورد؛ سنبل را هم که می گویی دشت و صحرای ما پُر است از گُل و سنبل.»
- «مگر هرچیز باید خوردنی باشد که خوب باشد... دبیر فارسی مان می گفت: هرکدام از چیزهایی که توی سفرهی هفت سین می گذارند، برای خودشان معنایی دارند.»
- «مثلاً آن سیر و سرکه چه معنایی دارد پسرجان؟!»
- «بابا! تو هم چسبیده ای به همان سیر و سرکه که معنای شان را نمی دانم. چرا از ماهی قرمز نمی گویی که می گفت رمز زندگی است. توی سفرهی هفت سین باید تُنگ ماهی باشد که ما نداریم.»
- «یعنی اگر تُنگ ماهی و این اَدا و اطوارها نباشد، کُفر می شود؟!»
- «کُفر نمی شود؛ ولی می گفت یک موجود زنده ای مثل ماهی باید توی سفره ی هفت سین باشد تا آدم احساس شادی کند.»
- «بچه جان! این که غصه ندارد. مگر نمی گویی باید موجود زنده باشد تا احساس شادی کنی؟! اگر ماهی نداشتی، در لانهی مرغ ها را بازمیکنی، مرغ سیاه مان با ده-پانزده تا جوجهی رنگ وا رنگش می آیند توی اتاق و سفره ات را پُر از زندگی می کنند.»
دیگر حوصلهی شوخی و جدّی های بابا را ندارم. دندان هایم خودبه خود می روند روی هم و جمله ای کوتاه از بین لب هایم بیرون می آید.
- «مثلاً آن چیزهایی که اوّل شان سین دارد و توی سفره می گذارند چی هست که ما نداریم؟!»
- «مثلاً آنها سیب دارند؛ سماق دارند؛ سیر و سرکه دارند... چه می دانم... صبر کن ببینم... آهان... سبزه و سنبل می گذارند.»
غش غش طوری می خندد که نزدیک است دندان های مصنوعی اش از توی دهانش بیفتند بیرون.
- «آخر بچه جان! سیب را که می گویی ما هم داریم؛ ولی سیر و سرکه را که باید با آبگوشت خورد؛ به چه درد سفرهی عید می خورد؛ سنبل را هم که می گویی دشت و صحرای ما پُر است از گُل و سنبل.»
- «مگر هرچیز باید خوردنی باشد که خوب باشد... دبیر فارسی مان می گفت: هرکدام از چیزهایی که توی سفرهی هفت سین می گذارند، برای خودشان معنایی دارند.»
- «مثلاً آن سیر و سرکه چه معنایی دارد پسرجان؟!»
- «بابا! تو هم چسبیده ای به همان سیر و سرکه که معنای شان را نمی دانم. چرا از ماهی قرمز نمی گویی که می گفت رمز زندگی است. توی سفرهی هفت سین باید تُنگ ماهی باشد که ما نداریم.»
- «یعنی اگر تُنگ ماهی و این اَدا و اطوارها نباشد، کُفر می شود؟!»
- «کُفر نمی شود؛ ولی می گفت یک موجود زنده ای مثل ماهی باید توی سفره ی هفت سین باشد تا آدم احساس شادی کند.»
- «بچه جان! این که غصه ندارد. مگر نمی گویی باید موجود زنده باشد تا احساس شادی کنی؟! اگر ماهی نداشتی، در لانهی مرغ ها را بازمیکنی، مرغ سیاه مان با ده-پانزده تا جوجهی رنگ وا رنگش می آیند توی اتاق و سفره ات را پُر از زندگی می کنند.»
دیگر حوصلهی شوخی و جدّی های بابا را ندارم. دندان هایم خودبه خود می روند روی هم و جمله ای کوتاه از بین لب هایم بیرون می آید.
- - «آخر مرغ و جوجه که ماهی قرمز نمی شود!»
وقتی می بینم باز همان حرف های خودش را می زند، با حرص می گویم: «ولی من می خواهم هرطور شده امسال سفرهی هفت سین داشته باشم.»
با خنده جواب می دهد: «خُب داشته باش... برو سیر و سرکه پیدا کن بگذار توی سفره، بنشین پایش و تندتند بو بکش. تا هر وقت هم خواستی بنشین بو بکش؛ ولی یک چیز را فراموش نکن بچه جان! قول بده دور و بر مجمعهی مسی روزهای عید ما نیایی که دیگر معامله یمان نمی شود.»
با خنده جواب می دهد: «خُب داشته باش... برو سیر و سرکه پیدا کن بگذار توی سفره، بنشین پایش و تندتند بو بکش. تا هر وقت هم خواستی بنشین بو بکش؛ ولی یک چیز را فراموش نکن بچه جان! قول بده دور و بر مجمعهی مسی روزهای عید ما نیایی که دیگر معامله یمان نمی شود.»
- - «باشد. حالا می بینی! نه آن مجمعه را می خواهم نه آن چیزهای تویش را... هرطور شده می روم سفرهی هفت سین جور می کنم. ماهی اش را هم می روم از توی آب قنات می گیرم.»
حالا دیگر خاله جان هم از قهقهی خنده های بابا به خنده افتاده و نگاههای مشکوکش دارد آزارم می دهد. وقتی می بیند سرم را زیر انداخته ام و یواشکی دماغم را بالا می کشم، می گوید: «اصلاً هر کار دلت می خواهد بکن!»
نیم نگاهی به خاله جان می اندازد که دارد فانوس را نفت می کند و یواشکی ادامه می دهد: «اگر توانستی این بندهی خدا را راضی کنی کنار مجمعهی روز عید، سفرهی هفت سینت را آماده کنی، بسم الله... این تو و این خاله جانت.»
بابا راست می گوید. رضایت خاله جان هم یکی از آن هفت خان هایی است که باید برای چیدن سفرهی هفت سین توی خانه از آن عبور کنم. مگر به این سادگی ها به این کار راضی می شود!
***
در این دو روزهی مانده به عید برای آماده کردن سفرهی هفت سین راه افتاده ام؛ حتّی با خاله جان سخت گیر هم طوری رفتار کرده ام که خودش بلند شده و رفته یکی دو تا از سین ها را پیدا کرده است. خلاصه هرطور شده بساط هفت سین را جور کرده ام.
سیب که داشتیم؛ سیر و سرکه را از بستوی ترشی زن دایی حبیب؛ سماق را از عطّاری مش علیرضا؛ سنجد را از درخت های سنجد لب رودخانه؛ دوری سبزه را هم از آبجی ربابه گرفته ام؛ سمنوی نذری عمه کشور را هم که همین امروز صبح زود برای مان آورده اند؛ دیگر هیچ چیز کم نداریم.
شب عید رسیده و شاد و خوش حال، سفرهی هفت سین را با همراهی خاله جان توی تاقچهی اتاق چیده ام تا فردا صبح روز عید بیاوریمش روی کرسی؛ حتی خاله جانم را راضی کرده ام آن جوزه قند و باسلوق و آونگ انگور و گندم شاهدانه و لب لبوهایی را هم که بابا آنقدر به آن ها می نازید، بگذارد توی سفرهی هفت سین، کنار سین های قشنگ و محبوبم. مجمعهی آنچنانی بابا را هم بیندازد توی مطبخ؛ جوری هم بیندازد که انگار تشتی را از بالای پشت بام می اندازند پایین تا صدای افتادنش توی همهی آبادی بپیچد.
هیچ وقت اینقدر شاد نبوده ام. نشسته ام زیر کرسی. فتیلهی چراغ گردسوز را بالا داده ام. دفتر و کتابم را گذاشته ام و افتاده ام به نوشتن تکالیف عید. باید ایّام عید را آسوده خاطر بگذرانم. بابا هم زیر کرسی برای خودش آهسته شعرهایی می خواند. دارم از حل کردن مسئله های ریاضی و شنیدن زمزمه های بابا لذّت می برم که می بینم در می زنند.
برای در باز کردن، تیز از جا می پرم. همسایه یمان آسیدعباس است. می گوید: «به بابا سلام برسان و بگو فردا نوبت چوپانی من و شماست. بگو چون دفعهی پیش من به جای شما چوپانی کرده ام، فردا یک نفر را به جای من همراه خودش ببرد.»
برمی گردم توی خانه و تا می خواهم حرف های آسیدعباس را به بابا بگویم، خودش می گوید: «همه چیز را از اینجا شنیدم؛ ولی حالا در این شب عیدی کی را می توانم پیدا کنم همراهم بیاید.»
می پرسم: «مگر یک نفری نمی شود چوپانی کرد؟»
با قیافه ای گرفته از جا بلند می شود. غُرغُرکنان می رود برای پیدا کردن کُت و پوشیدن آن.
نیم نگاهی به خاله جان می اندازد که دارد فانوس را نفت می کند و یواشکی ادامه می دهد: «اگر توانستی این بندهی خدا را راضی کنی کنار مجمعهی روز عید، سفرهی هفت سینت را آماده کنی، بسم الله... این تو و این خاله جانت.»
بابا راست می گوید. رضایت خاله جان هم یکی از آن هفت خان هایی است که باید برای چیدن سفرهی هفت سین توی خانه از آن عبور کنم. مگر به این سادگی ها به این کار راضی می شود!
***
در این دو روزهی مانده به عید برای آماده کردن سفرهی هفت سین راه افتاده ام؛ حتّی با خاله جان سخت گیر هم طوری رفتار کرده ام که خودش بلند شده و رفته یکی دو تا از سین ها را پیدا کرده است. خلاصه هرطور شده بساط هفت سین را جور کرده ام.
سیب که داشتیم؛ سیر و سرکه را از بستوی ترشی زن دایی حبیب؛ سماق را از عطّاری مش علیرضا؛ سنجد را از درخت های سنجد لب رودخانه؛ دوری سبزه را هم از آبجی ربابه گرفته ام؛ سمنوی نذری عمه کشور را هم که همین امروز صبح زود برای مان آورده اند؛ دیگر هیچ چیز کم نداریم.
شب عید رسیده و شاد و خوش حال، سفرهی هفت سین را با همراهی خاله جان توی تاقچهی اتاق چیده ام تا فردا صبح روز عید بیاوریمش روی کرسی؛ حتی خاله جانم را راضی کرده ام آن جوزه قند و باسلوق و آونگ انگور و گندم شاهدانه و لب لبوهایی را هم که بابا آنقدر به آن ها می نازید، بگذارد توی سفرهی هفت سین، کنار سین های قشنگ و محبوبم. مجمعهی آنچنانی بابا را هم بیندازد توی مطبخ؛ جوری هم بیندازد که انگار تشتی را از بالای پشت بام می اندازند پایین تا صدای افتادنش توی همهی آبادی بپیچد.
هیچ وقت اینقدر شاد نبوده ام. نشسته ام زیر کرسی. فتیلهی چراغ گردسوز را بالا داده ام. دفتر و کتابم را گذاشته ام و افتاده ام به نوشتن تکالیف عید. باید ایّام عید را آسوده خاطر بگذرانم. بابا هم زیر کرسی برای خودش آهسته شعرهایی می خواند. دارم از حل کردن مسئله های ریاضی و شنیدن زمزمه های بابا لذّت می برم که می بینم در می زنند.
برای در باز کردن، تیز از جا می پرم. همسایه یمان آسیدعباس است. می گوید: «به بابا سلام برسان و بگو فردا نوبت چوپانی من و شماست. بگو چون دفعهی پیش من به جای شما چوپانی کرده ام، فردا یک نفر را به جای من همراه خودش ببرد.»
برمی گردم توی خانه و تا می خواهم حرف های آسیدعباس را به بابا بگویم، خودش می گوید: «همه چیز را از اینجا شنیدم؛ ولی حالا در این شب عیدی کی را می توانم پیدا کنم همراهم بیاید.»
می پرسم: «مگر یک نفری نمی شود چوپانی کرد؟»
با قیافه ای گرفته از جا بلند می شود. غُرغُرکنان می رود برای پیدا کردن کُت و پوشیدن آن.
- - «قرار و مدار توی آبادی را نمی شود به هم زد. الان چند سال است چوپان دائمی نداریم. قرار گذاشته اند هر روز دو نفر از اهل آبادی چوپان گَلّه باشد. بدی اش این است دفعهی قبل نوبت آبیاری ام بود، نتوانستم بروم چوپانی. حالا باید توی این روز عیدی، جور دفعه ی قبل را هم بکشم.»
- ***
طولی نمی کشد که بابا از راه می رسد؛ امّا از قیافهی پَکر و شُل شُل آمدنش توی اتاق و ساکت و بی سر و صدا فرورفتنش زیر کرسی پیداست کسی را به عنوان چوپان دوم آبادی در روز عید پیدا نکرده است. دلم برای بابا می سوزد.
یک دقیقه هم نمی شود که سر سفید و کم مویش را از زیر کرسی بیرون می آورد و با پوزخند می گوید: «چندجا رفتم که هر کدام برای خودشان کاری داشتند و نمی توانستند بیایند چوپانی؛ ولی یک چوپان زبر و زرنگ سراغ دارم که حرف ندارد. از من بهیک اشاره. از او به سر دویدن.»
ای وای خدای من! می دانم منظورش چیست؛ ولی خودم را می زنم به آن راه و می گویم: «خُب آن یک چوپان کی هست که اینقدر به او اطمینان داری؟!»
می گوید: «آن چوپان زبر و زرنگ خود تو هستی پسر!»
با حالت ناباوری می گویم: «من؟.یعنی می گویی روز عید که همه دور سفرهی هفت سین نشسته اند، من توی بیابان ها دنبال گلّه باشم؟»
- - «پسرجان! گلّه چرانی که عید و غیرعید نمی شناسد. گوسفند که حالی اش نیست حالا که عید است نباید برود صحرا برای چریدن.»
می خندد و ادامه می دهد: «لابد می خواستی گوسفندها را دور سفرهی هفت سین بنشانی و سیر و سرکه به خوردشان بدهی!»
گریه و زاری می کنم و با لجبازی می گویم: «من که همراهت نمی آیم... فردا عید است. الان یک هفته است می گویم باید سفرهی هفت سین بچینم. می خواهم موقع تحویل سال شاد و خوش حال باشم.»
گریه و زاری می کنم و با لجبازی می گویم: «من که همراهت نمی آیم... فردا عید است. الان یک هفته است می گویم باید سفرهی هفت سین بچینم. می خواهم موقع تحویل سال شاد و خوش حال باشم.»
- - «پسرجان! همان توی صحرا برای خودت شاد و خوش باش. مگر دست و پایت را می بندم؟!»
- - «نه نمی آیم! روز عید همه توی خانه های شان هستند. می خواهم بروم عید دیدنی.»
- «- مگر تعطیلات را از تو گرفته اند؟! خب روز بعدش می روی برای عید دیدنی بچه جان!»
با عصبانیت بلندبلند می گویم: «نه... من... ن... می...یام.»
بابا چند لحظه مات نگاهم می کند. حالاست که از کوره دربرود و عصبانی شود؛ برای همین، خودم را جمع وجور می کنم و منتظر دعواهای سفت و سختش می نشینم؛ اما عصبانی که نمی شود هیچ، دوباره می زند زیر خنده و می گوید: «خیلی خُب نیا... من هم آن چرخی را که قول داده بودم برایت بخرم، نمی خرم... خودم به تنهایی می روم دنبال گلّه.»
چیزی می گوید که از صدتا چوب برایم بدتر است. همین شش ماه را که پای پیاده از وشاره تا دستجرد می رفتم برایم بس است. نمی توانم ببینم همهی هم کلاسی ها دوچرخه داشته باشند و من آن همه راه را پیاده بروم مدرسه. می بینم چاره ای نیست. باید از روز عید و سفرهی هفت سین و دید و بازدیدهایش دل بکنم و راه بیفتم دنبال گوسفندها.
گلّهی آبادی را صبح زود راه انداختیم و بردیم صحرا. گوسفندها عین خیال شان نیست روز عید است؛ مثل همیشه سرشان را برده اند توی بوته ها و همین طور مشغول لُمباندن هستند. الاغ شکمویمان هم بدتر از گوسفندها هِی می خورد و هِی پِشکل می ریزد.
بابا آن طرف گلّه، سروصدا راه انداخته و مشغول چوپانی خودش هست. رادیوی جیبی را با خودم آورده ام؛ ولی حوصلهی شنیدنش را ندارم. ساعت 9 صبح قرار است سال تحویل شود. توی خودم رفته ام. نگاهم از دور به خانه های آبادی است. به این فکر می کنم که الان بعضی بچه ها نشسته اند زیر کرسی و سفرهی هفت سینشان را روی کرسی چیده اند و منتظر تحویل سال هستند. دست می کنم توی جیب کُتم و چند دانه سنجد می اندازم توی دهانم. یک دفعه به خودم می آیم:
- «چطور است همین جا سفره ی هفت سینم را بچینم... اما من که خیلی از سین هایش را ندارم. چرا داری... همان سمنویی که آورده ایم تا بخوریم، همین سنجدها، همین سبزه های صحرایی، همین سکّه هایی که توی جیبم دارم، ساعت بابا...
سفرهی کرباسی نان و پنیر و سمنو را از توی خورجین الاغ می کشم بیرون و پهن می کنم روی تپه و کوزهی آب را می گذارم کنارش.
بابا که آمده پیشم، رفته توی نخِ حرکاتم و همین طور می خندد و می خندد. انگار به یاد دوران نوجوانی خودش افتاده.
این سمنو، این سنجد، این سبزه، این ساعت، این...
پیچ رادیو را که باز می کنم، صدای گوینده توی گوش های مان طنین انداز می شود:
- «شنوندگان عزیز! تا پنج دقیقهی دیگر، سال نو آغاز می شود.»
بابا چند لحظه مات نگاهم می کند. حالاست که از کوره دربرود و عصبانی شود؛ برای همین، خودم را جمع وجور می کنم و منتظر دعواهای سفت و سختش می نشینم؛ اما عصبانی که نمی شود هیچ، دوباره می زند زیر خنده و می گوید: «خیلی خُب نیا... من هم آن چرخی را که قول داده بودم برایت بخرم، نمی خرم... خودم به تنهایی می روم دنبال گلّه.»
چیزی می گوید که از صدتا چوب برایم بدتر است. همین شش ماه را که پای پیاده از وشاره تا دستجرد می رفتم برایم بس است. نمی توانم ببینم همهی هم کلاسی ها دوچرخه داشته باشند و من آن همه راه را پیاده بروم مدرسه. می بینم چاره ای نیست. باید از روز عید و سفرهی هفت سین و دید و بازدیدهایش دل بکنم و راه بیفتم دنبال گوسفندها.
گلّهی آبادی را صبح زود راه انداختیم و بردیم صحرا. گوسفندها عین خیال شان نیست روز عید است؛ مثل همیشه سرشان را برده اند توی بوته ها و همین طور مشغول لُمباندن هستند. الاغ شکمویمان هم بدتر از گوسفندها هِی می خورد و هِی پِشکل می ریزد.
بابا آن طرف گلّه، سروصدا راه انداخته و مشغول چوپانی خودش هست. رادیوی جیبی را با خودم آورده ام؛ ولی حوصلهی شنیدنش را ندارم. ساعت 9 صبح قرار است سال تحویل شود. توی خودم رفته ام. نگاهم از دور به خانه های آبادی است. به این فکر می کنم که الان بعضی بچه ها نشسته اند زیر کرسی و سفرهی هفت سینشان را روی کرسی چیده اند و منتظر تحویل سال هستند. دست می کنم توی جیب کُتم و چند دانه سنجد می اندازم توی دهانم. یک دفعه به خودم می آیم:
- «چطور است همین جا سفره ی هفت سینم را بچینم... اما من که خیلی از سین هایش را ندارم. چرا داری... همان سمنویی که آورده ایم تا بخوریم، همین سنجدها، همین سبزه های صحرایی، همین سکّه هایی که توی جیبم دارم، ساعت بابا...
سفرهی کرباسی نان و پنیر و سمنو را از توی خورجین الاغ می کشم بیرون و پهن می کنم روی تپه و کوزهی آب را می گذارم کنارش.
بابا که آمده پیشم، رفته توی نخِ حرکاتم و همین طور می خندد و می خندد. انگار به یاد دوران نوجوانی خودش افتاده.
این سمنو، این سنجد، این سبزه، این ساعت، این...
پیچ رادیو را که باز می کنم، صدای گوینده توی گوش های مان طنین انداز می شود:
- «شنوندگان عزیز! تا پنج دقیقهی دیگر، سال نو آغاز می شود.»
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}