گفتگو با آیت الله علی اصغر مروارید

 جناب آقای مروارید شما و آقای فروهر و آقا مصطفی هم بند بودید؟ بله در یک بند بودیم نه در یک سلول. از آن زمان یادم می آید که حاج آقا مصطفی گفت که آقای مروارید چاقی دارد منو اذیت می کند. در آن زندان دائم در حال ذکر بود، قرآن می خواند، عبادت می کرد و غصه پدر را می خورد. خلاصه ما در زندان و غیر زندان خیلی با آقا مصطفی بودیم. خیلی منزل ما می آمد با پای پیاده زیاد از قم به جمکران می رفتیم. خیلی حال عجیبی داشتیم. شبها دو بعد از نصفه شب می رفتیم در بیابانها با صدای بلند دعا می خواند من دعای ندبه می خواندم...
 
همان سالها قبل از تبعید شان، من در ده درکه من جایی کوچک را اجاره کرده بودم. چون مرحوم علامه طباطبائی صاحب تفسیر المیزان می آمدند به درکه جا می گرفتند، به سبب علاقه زیادی که به ایشان داشتم برای اینکه همواره خدمت ایشان زیاد برسم، جایی را اجاره می کردم. جای کوچکی را اجاره کرده بودم و آقا مصطفی هم خیلی میهمان من میشد. درکه تپه ای داشت که ما می رفتیم بالای آن می نشستیم. یادم می آید تو راه که می آمدم دعای ندبه را می خواندم. بارها حاج آقا مصطفی از من می خواست که دعا را بخوانم. کسی بود که واقعا در ارتباط دائم و حالت های خوبی بود. و توجهی بسیار عمیق داشت. خاطره‌ای که از این درکه دارم این است که یکبار با سید مصطفی خمینی نهار درست کردیم و به یکی از باغهای عمومی رفتیم. دیوارهای آن جا هم اغلب از سنگچین بود. نشسته بودیم. حاج آقا مصطفی هم خیلی جدی بود یعنی وقتی مباحثه می کرد با صدای بلند مباحثه می کرد. استاد گرجی که الآن استاد دانشگاه است هم همراه ما بود. آقا مصطفی با ایشان مباحثه می کرد. یک عده دیگر هم آمده بودند کوه برای تفریح. دیدند که آقا سید خیلی سرو صدا می کند. یکی از اینها حرف زشتی زد. آقا مصطفی خیلی بردبار بود. اغلب با اشخاص زیر دست خودش مدارا می کرد. اما در برابر زورگوها کوتاه نمی آمد مثلا یکبار رفتیم استخر یک سرهنگی چیزی گفت خدا شاهد است چنان گذاشت توی گوش آن سرهنگ که همه ما جا خوردیم. بالاخره وقتی که آن مرد در درکه حرف زشت زد، دیدیم یک وقت آقا مصطفی دادی زد و یک سنگ از سنگهای آن دیوار را برداشت و به سمت آن فرد پرتاب کرد که ما خیلی وحشت کردیم که خدایی ناخواسته اگر این سنگ به جایی از آن فرد می خورد چه می شد، آنها فرار را برقرار ترجیح دادند.
 
- سالی که ایشان به همراه حضرت امام به نجف آمدند ما هم به ایشان ملحق شدیم. و میهمان آقا مصطفی شدیم. و با آقا شیخ محمد رضا بروجردی که اهل ذوق و فلسفه بود و اهل تألیف و فردی ادیب بود در نجف با ایشان بودیم. با آقا مصطفی خیلی مأنوس بودیم اما چون منبر داشتم کمتر می رسیدم خدمتش باشم. در درس هم حاج آقا مصطفی خیلی نبوغ داشت. شهیدش کردند بعداز مرحوم پدرش اگر زنده بود به واقع یکی از شخصیت های علمی جهان اسلام می شد. استعداد علمی ایشان فوق العاده بود.
 
- من از ایشان بزرگتر بودم. بنده در درس امام و آقای بروجردی و آقای داماد شرکت می کردم. در نجف خیلی حضور نداشتم. اما اولش که رفتم امام دستور دادند که اینجا شما منبر بروید. سر نماز خود امام من منبر می رفتم به مدت ده شب. بعد به کربلا برای زیارت میرفتم. باز کربلا سر نماز حضرت امام من منبر می رفتم. به نظرم مسجد هندی ها بود که امام نماز می خواندند. تا آخرش که به نوفل لوشاتو رفتم با شهید مهدی عراقی، ده شب در چادر انقلاب آنجا منبر می رفتم. مرد رزم بودم هیچ وقت احساس خستگی و ترس نمی کردم. زن و فرزند خودم را در راهپیمایی ها می بردم که اگر اتفاقی افتاد زن و فرزند من هم به مانند دیگران باشند.
 
شهید منتظری ایشان در زندان با ما بود. خیلی آدم عجیبی بود. یعنی ایشان هم یک استعداد عجیبی بود. اصلا ترس یک ذره در وجودش نبود. با پاسدار و رییس زندان همواره درگیر بود. می گفت غذایی که برای من می آورید روغن روی آن نریزید! (خنده مصاحبه شونده) زندان که غذای اختصاصی به زندانی نمی دادند. غذای چرب که بهش میدادند روغنش رو با قاشق جمع می کرد از توی سوراخ در که قاشق به زور از آن رد می شد، به داخل راهرو می ریخت و داد زندانبان را در می آورد. ما در زندان اسم ایشان را به جای آقای منتظری گذاشته بودیم آقای منفجری! حالت انفجاری پیدا می کرد نه حالت انتظار. (خنده مصاحبه شونده)
 
و ظاهرا خاطره‌ای از بازداشت امام در باغ روغنی دارید؟ خاطره‌ای از مرحوم فومنی دارم که او هم مرد عجیبی بود. شب عید فطر مستحب است که نماز قل هو الله خوانده شود. (هزار قل هو الله در یک رکعت خوانده شود). کم دیدم کسی را که در یک شب هم نماز قل هو الله را بخواند و هم نماز نافله های شب را. آقای فومنی این کار را انجام میداد. آقای فومنی در مسجد جامع مجلس می گرفتند و از منبری ها دعوت می کردند. خیلی خفقان بود. فورا دستگیر می کردند. شما اسم زندانی را ببرید که من نرفته باشم. زندانهای متعددی رفتم. اما این زندانی که من رفتم غوغا بود با همه زندانها فرق داشت. جاده شمران، خانه سر لشکر هدایتی بود. آنجا را از او گرفته بودند و ما را از زندان قزل قلعه به آنجا منتقل کردند. باغ بزرگی داشت. غذا می خواستند بیاورند اول منو می آوردند که ماچی میخواستیم، بعد همان را می آوردند. حمامش حوله داشت، بسیار شیک و تمیز بود. اولین بار من آنجا را دیدم. زندان عجیبی بود.
 
منبع: امید اسلام، معاونت پژوهشی موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، چاپ و نشر عروج، چاپ اول، تهران، 1390