از وقتی خانه‌ی مان را عوض کرده‌‌ایم و به محله و مدرسه‌ی جدید ‌‌آمده‌‌ام، احساس ‌‌می‌کنم همه برایم غریبه‌‌اند. معمولا با هیچ کس حرف نمی‌زنم. روزها مثل قطار سریع‌‌السیر از مقابلم ‌‌می‌گذرند و من پشت شیشه ایستاده‌‌ام و نگاه شان ‌‌می‌کنم. هنوز نتوانسته‌‌ام دوستی پیدا کنم. از بغل دستی‌‌ام دل خوشی ندارم. پرحرف و فضول است از آن‌‌‌هایی که دوست دارند در همه‌ی کارهایت سرک بکشند، بعد تو را سوژه کنند و با بقیه راجبش حرف بزنند. برای همین تا حالا نتوانسته‌‌ام با او دوست شوم. روز به روز ساکت تر از قبل ‌‌می‌شوم و نمی‌دانم باید چه کار کنم. آخر ‌‌می‌دانید! حرف نزدن خیلی بد است؛ مثل این ‌‌می‌ماند که آدم یکی از اعضای بدنش را از دست بدهد و ناتوان شود. آدمی که حرف نزند همه چیز را توی خودش جمع ‌‌می‌کند، غصه ‌‌می‌خورد و کم کم اخلاقش عوض ‌‌می‌شود، از آدم‌‌‌ها فاصله ‌‌می‌گیرد و شادی‌‌‌هایش کم ‌‌می‌شود، حتی ناراحتی‌‌‌هایش هم همین طور. دیگر نه ‌‌می‌تواند چیزی را حس کند و نه حسی را به دیگران منتقل نماید.
نویسنده: عاطفه جوینی  
 
منبع: مجله باران