اول اردیبهشت است و روز معلم نزدیک. ما چند تا کلاس ششمی‏ های‏ گنده ‏بک و تخس مدرسه، توی زنگ تفریح دور هم جمع شده ‏ایم و مشغول خوردن خوراکی‏ های مان هستیم.

اکبردرازیان همان‏طور مشغول لمباندن درازلقمه ی همیشگی ‏اش می‏ گوید: «بالاخره نگفتین واسه آق‏ معلم چی می‏ خواین بیارین بچه ‏ها!»

محمودچاقپور هم در حال گاز زدن لقمه ی چاق خودش می‏ گوید: «خیالی نیست بچه‏ ها! من یکی که بلدم چکار کنم. در همان شبی که فردایش روز معلم است پتوهای کمد جارختخوابی‏ مان را بو می‏ کنم، هر کدام شان بوی پای خودم را ندهد تا می‏ کنم و می‏ چپانم توی یک پلاستیک بزرگ، یک جایی قایمش می‏ کنم و صبح زود هم دور از چشم آبجی نرگس فضولم از خانه می‏ زنم بیرون و می ‏آورمش برای آقامعلمم!»

رضاراحتلو هم می ‏آید وسط مثل همیشه یک حرفی می‏ زند و خودش را خلاص می ‏کند: «من یکی که راحتم بچه ‏ها! به مادرم می‏ گویم یک چیزی برای روز معلم می‏ خواهم، خودش می‏ داند چه چیز ببرم بهتر است...راحت کادوپیچ می‏ کند می ‏دهد دستم. اصلاً لازم نیست به خودم زحمت بدهم بپرسم چه چیزی دارم می ‏برم... همین که مادرم مطمئن است چیز درست و حسابی تویش گذاشته برایم کافی است!»

اصغرکتابچی هم که همیشه ی ‏خدا به کتاب‏ های نو و کهنه ی بابایش می‏ نازد می ‏گوید: «من هم از قفسه ی کتاب‏ های بابام یک کتاب نونوار برمی‏ دارم، کادو پیچش می‏ کنم و می ‏آورم مدرسه... در صفحه ی اولش هم می‏ نویسم: تقدیم به آقا معلم عزیزم آقای الهامی به پاس یک سال سعی و تلاش برای شکوفایی استعدادهای نهفته ی  اصغرآقای کتابچی!»

خوش مزه ‏تر از همه ی این ‏ها، فرهادگُلبن است. همان طور که بیش تر وقت‏ ها به گل‏‏ های مفت و مسلّمی که تک و تنها به دروازه ی خالی طرف زده است فکر می‏ کند، در این قضیه هم گل‏ زنی ‏اش را نشان می‏ دهد: «فن شریف مرا که می‏ شناسید بچه‏ ها! من هم می‏ روم توی تیم بوستان و گلستان بغل خانه ی مان، نگاه می‏ کنم به دست و پا و چشم و گوش حریف، در یک لحظه ی استثنایی قیچی می ‏زنم. در یک چشم به هم زدن چند تا شاخه گل رز می‏ چینم و می‏ گذارم توی آب خوری گُندۀ بابام. یک ورق سلفون بیش تر خرجش نمی‏ کنم، می ‏آورمش برای آقای الهامی عزیز!»

تقی حقوقی که تا حالا ساکت ایستاده، شروع می‏ کند به نطق کردن تا خدای ناکرده یک وقت حقوق هم شاگردی‏ اش از دست نرود: «اصلاً برای چه هدیه بیاوریم...؟! مامانم می‏ گوید: معلم‏ ها برای خودشان حقوق دارند. وقتی حقوق می‏ گیرند، خودشان بروند برای خودشان هدیه بگیرند! ... ناراحت شدید؟!... حالا مامانم برای خودش یک چیزی می‏ گوید دیگر! من که زیر بار نمی‏ روم بچه‏ ها. او هم مثل پارسال و هرسال قول می‏ دهد حقوقش را که بگیرد، یک کاری برای هدیه خریدن معلمم بکند. بچه‏ ها! روز معلم همه میهمان من. شما دعا کنید حقوق مامانم را زیاد کنند، خودم برای شما و آقامعلم و باباعلی مدرسه بستنی قیفی می‏ خرم!»

بچه ‏ها از این حرف‏ ها زیاد می‏ زنند. اصلاً این ‏ها را می‏ گویند که خوش باشند. مطمئنم روز معلم هیچ کدام شان دست خالی به مدرسه نمی ‏آیند؛ ولی منِ بیچاره ی کله‏ گنده هرچه فکر می‏ کنم، واقعاً نمی ‏دانم چه چیزی برای آقامعلم عزیز و دوست ‏داشتنی ببرم. حالا اگر بخواهم از اسباب و اثاثیه خانه هم چیزی برایش ببرم، اصلاً چه چیز به دردبخوری توی خانه ی‏مان داریم که برایش ببرم؟! بابای صرفه‏ جوی من به قول خود خودش جان به عزرائیل نمی‏ دهد چه رسد به این که بخواهد در طول عمرش هدیه ‏ای چیزی برای معلم زحمت‏ کش بچه ‏اش بخرد!

در افکار خودم غرق شده ‏ام که جواد جوادی با آن متانت خاص خودش می‏ گوید: «از شوخی گذشته، بچه‏ ها بیایید یک کار گروهی بکنیم...! یادتان هست کلاس ششمی‏ های پارسال پول‏ های شان را روی هم گذاشته بودند و یک کیف مهندسی خوشگل برای آقای الهامی خریده بودند. بیایید ما هم پول‏ های مان را روی هم بگذاریم و یک چیز خوب برای آقامعلم مان بگیریم دیگر!»

جلال عجب کار مهلت نمی‏ دهد بچه‏ ها روی حرف جوادی فکر کنند. پابرهنه می‏ آید وسط معرکه و با هیجان خاصی می‏ گوید: «من که می‏ دانم چکار کنم بچه ‏ها... بیایید یک چیزهایی واسه آقامعلم بیاوریم که هم از تعجب شاخ دربیاورد، هم از خنده بیفتد غش کند! پسرعموم اینا که توی شهرستان زندگی می‏ کنند می‏ گفت: یکی از بچه ‏ها یک مشت سفیداب گذاشته بوده توی یک جعبه ی کوچک، کادو پیچش کرده بوده و برای معلم شان برده بوده که آقا معلم تا چند دقیقه گیج و ویج شده بوده... چپ و راست توی کلاس راه می ‏رفته و مرتب با خودش می‏ گفته: عجب! عجب!

بعد هم آقامعلم متعجب، گوش آن دانش آموز بی‏ گناه را به طرز اعجاب‏ آوری می‏ کشیده و می‏ گفته: تو یک الف بچه که سفیداب حمام آورده ‏ای، پس کیسه ‏اش کو که خودم را کیسه بکشم؟!»

بچه‏ های شوخ و شیطان واقعاً خوش‏مزه بازی درمی‏ آورند؛ ولی همین طوری هم که نمی‏ شود بی خیالِ روز معلم شد. وقتی می‏ بینم هر دلیلی بیاورم یا هر کار بکنم، پدرم هیچ پولی برای خرید هدیه ی روز معلم به من نمی‏ دهد، غم و غصه ی عالم توی دلم می ‏نشیند. واقعاً شرمنده ی آموزگار خودم می‏ شوم. در حال کلنجار با خودم، به یاد حرف‏ های خود آقای الهامی می ‏افتم:

- «بچه ‏های عزیز! غم و غصه‏ ای اگر داشتید مستقیم بروید به پدر یا مادرتان بگویید. اگر آن ها به حرف تان گوش نمی‏ دهند، دایی یا خاله ‏ای، عمو یا عمه‏ ای را پیدا کنید و حرف تان را به او بگویید. این ‏ها هم نبودند بروید کسی را که مورد اعتمادتان هست پیدا کنید و با او درد دل کنید.»

باریکلّا به من خوش بخت که در دار دنیا تنها یک باباجان دارم و یک عموجان الیاس؛ عموجان الیاسی که با صد تا دایی و خاله و عمه عوضش نمی‏ کنم؛ به تنهایی برای خودش یلی است. از قدیم ندیم گفته ‏اند: یکی مرد جنگی به از صدهزار! پدرجان عزیزی هم دارم که معرف حضور همه ی بچه‏ های مدرسه است. باباجانم را که خدای ناکرده نمی‏ گویم خسیس تشریف دارند. نه، همان طور که گفتم پدر عزیزم ماشاءالله هزار ماشاءالله صرفه جو هستند. حیف که مادری ندارم قربان‏ صدقه ‏ام برود و پولی برای هدیه ی روز معلم برایم جور کند!

با همه ی این‏ها، منت خدای را عزّ و جلّ که عموجان الیاس پیرپاتال کم حوصله‏ ای دارم که خدا شفایش بدهد. گاهی وقت‏ ها می ‏توانستم باهاش حرف بزنم که متأسفانه الآن توی بیمارستان است و نمی ‏توانم حرف‏ های دلم را با او در میان بگذارم. 

دوباره حرف های آقای الهامی درباره ی دردهایی که یک باره توی دل آدم می‏ ریزد و سنگ صبوری که باید داشته باشد تا تحمل شان کند، می ‏آید توی این ذهن وامانده ‏ام.

- «بچه‏ های عزیز! اگر سنگ صبوری پیدا نکردید، بنشینید با خودتان درددل کنید! مهم درددل کردن است. نگذارید چیزی توی دل تان سنگینی کند... می‏ توانید بالش زیر سرتان را بردارید، جلوی خودتان بگذارید و با بالش تان درددل کنید.»

حالا آقامعلم یک چیزی گفته است، ما که بالش نداریم، متکا داریم، متکا هم که حرف ‏های کسی را نمی‏ شنود!... خدایا! من دوست دارم هدیه ‏ای برای آقای الهامی ببرم؛ ولی بدون پول هم که نمی ‏شود کاری کرد!

خدایا! باید چکار کنم؟!

همان‏طور که نشسته ‏ام و دارم فکر می‏ کنم، نگاهم می ‏افتد به دفترچه ی یادداشتی که دوهفته‏ پیش عمو الیاسم برایم آورده بود. عمو الیاسم حسابدار بازنشسته است و از همان دوران نوزادی ‏ام همیشه توصیه می‏ کرد از همین حالا حساب و کتاب زندگی ‏ام را داشته باشم. به یاد عموالیاس می ‏افتم که با صراحت لهجه می‏ گفت: «این دفترچه ی یادداشت را برایت آورده ‏ام تا از این به بعد هر شب بنشینی و پول‏ هایی را که خرج ‏کرده ‏ای توی آن بنویسی. اگر این کار را بکنی فردا که بزرگ می‏ شوی یک آدم حسابی بار می ‏آیی. آن وقت می‏ فهمی که پول‏ هایت را بی‏ حساب وکتاب خرج نکنی!»

آن وقت که عمو الیاس آن دفترچه ی یادداشت را بعد از نود و بوقی به برادرزاده ‏اش عیدی داد و دستور صادر فرمود حساب و کتاب‏ هایم را در آن بنویسم، رویم نشد به او بگویم: عموجانِ حسابدارم! منِ بیچاره پول تو جیبی ‏ام را هم به زور از بابایم که اخوی اقتصاد دان شما محسوب می‏ شوند می ‏گیرم. دوهزار تومان لازم داشته باشم، پانصد تومان بیش تر نمی‏ دهد. عموجان! بدان و آگاه باش که با این حساب دیگر چیزی برای پس ‏انداز و پیش ‏انداز باقی نمی‏ ماند که حساب و کتابی لازم داشته باشد. آخر به کی بگویم درد بی‏ پولی‏ ام را؟!

به هرترتیب، دعایی به جان عمو الیاس می‏ کنم. دفترچه ی یادداشتی را که پیش کشم کرده است برمی‏ دارم و می‏ نشینم به نوشتن درددل‏ هایم.

اول دفتر به نام ایزد دانا... خدایا خداوندا! نمی ‏دانم چه هدیه ‏ای برای آقامعلم عزیزم بگیرم؟! می‏ دانم آقا معلم ما از شعر خیلی خوشش می‏ آید. ای کاش می‏ توانستم شعری برایش بگویم! می‏ دانم همیشه از نقاشی‏ های کمال‏ الملک و استادفرشچیان صحبت می‏ کند و دوست دارد یکی از تابلوهایی را که این اساتید کشیده ‏اند داشته باشد. (قابل توجه خودم: حالا یادم باشد یک نقاشی به سبک خودم بکشم و برای آموزگار خودم ببرم!)

می‏دانم آقای الهامی به داستان و رمان علاقه‏ مند است و تا به حال داستان‏ های زیادی را خوانده است. ای کاش داستان‏ نویس بودم و می ‏توانستم در طول این ده دوازده روز داستان زیبایی برایش بنویسم و به او هدیه بدهم. (حالا یادم باشد در تابستان به کلاس داستان‏ نویسی بروم و در آینده داستان کوتاهی بنویسم با این عنوان: هدیه ی برادرزاده ی عمو الیاس به معلمش...)

دلم می‏ خواهد آهنگ ساز بودم و بهترین آهنگ ‏هایم را برای معلم دلبندم می‏ ساختم. (ان ‏شاء الله آهنگ ساز می‏ شوم... وقتی شدم یک قطعه ی موسیقی خوب برایش می ‏سازم و...)

دوست داشتم خطاط هنرمندی بودم که شعرهای حافظ و سعدی و مولانا را می‏ نوشتم و برایش می‏ بردم. (حالا یادم باشد با همین خط ناخوش خودم هم که شده یک تابلوی خطاطی از شعر درست کنم و برای معلم خوبم ببرم!)

معلم مهربانم! ای کاش می ‏توانستم آن رنگین ‏کمانی را که معمولاً پس از باران‏ های تند بهاری در کوه و دشت و جنگل و بیشه ظاهر می ‏شود، در یک قاب بزرگ به پهنای زمین تا آسمان بگذارم و برایت بیاورم! (ولی از قدیم گفته ‏اند: کاشکی را کاشتند سبز نشد!)

ای کاش می‏ توانستم... (باز هم که کاشکی می ‏آوری؟!... از خیال بافی دست بردار... بلند شو برو یک صفحه نقاشی بکش... یک صفحه خطاطی کن.... یک...)

***

همین فردا روز معلم است. از همان ده روز پیش که توصیه ی آقامعلمم را به کار بسته ‏ام و درددل‏ هایم را توی این دفترچه نوشته ‏ام، حالم خیلی بهتر شده است. دیگر کم پولی آزارم نمی‏ دهد. سعی می‏ کنم هرطور هست با همان پول توجیبی خودم بسازم. هم به توانمندی‏ هایم نگاهی انداخته‏ ام و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرده ‏ام و هم آرزوهایم را به روی کاغذ آورده ‏ام که می‏ توانم برای رسیدن به آن ها تلاش کنم.

به به! چه نقاشی دلربایی؟! چه خطاطی زیبایی؟! همه ی این‏ها پیشکش به جناب آقای الهامی معلم خوب و نازنین من.

قصد دارم همین فردا که روز معلم هست این نقاشی دلربا، این خطاطی زیبا و این دفترچه ی‏ یادداشتم را که طی این ده روز خاطرات و آرزوهایم را در آن نوشته و سیاهش کرده ‏ام، یک جا کادو کنم و در حضور هم کلاسی‏ های عزیزم به معلم مهربانم تقدیم کنم!

 
منبع:
مجله باران