برخيز هان اي جاريه، مي در فکن در باطيه

شاعر : منوچهري

آراسته کن مجلسي، از بلخ تا ارمينيه برخيز هان اي جاريه، مي در فکن در باطيه
نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحيه آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان
گلزارها چون گنگها، بستانها چون اوديه گلنارها: بيرنگها، شاهسپرم: بي‌چنگها
نه شبنم آيد بر سمن، نه بر شکوفه انديه لاله نرويد در چمن، بادام نگشايد دهن
وان شاخه‌هاي مورد تر چون گيسوي پر غاليه نرگس همي در باغ در، چون صورتي از سيم و زر
چون حاجيان گرد آمده در روزگار ترويه وان نارها بين ده رده، بر نارون گرد آمده
خوشه ز تاک آويخته، مانند سعد الاخبيه گردي بر آبي بيخته، زر از ترنج انگيخته
اکنونت بايد خز و بز گردآوري و اوعيه شد گونه گونه تاک رز، چون پيرهان رنگرز
قمري نگرداند زبان، بر شعر ابن طثريه بلبل نگويد اين زمان، لحن و سرود تازيان
مرغ آشيانه بفکند و اندر شود در زاويه بلبل چغانه بشکند، ساقي چمانه پرکند
واويجشان چون کاخها، بستانشان چون باديه انگورها بر شاخها، ماننده‌ي چمچاخها
واندر شکمشان بچه‌اي، حسناء مثل الجاريه گردان بسان کفچه‌اي، گردن بسان خفچه‌اي
آيد ببردشان گلو، با اهل بيت و حاشيه بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو
از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پي وز ناصيه آرد سوي چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان
آرد فرود و افکند، در خسرواني خابيه چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند
وانگه بيايد بافدم آنگه بيارد باطيه محکم کند سرهاي خم تا ماه پنجم يا ششم
وانگه به قمعي افکند در قصعه‌ي مروانيه خشت از سر خم برکند باده ز خم بيرون کند
جامي به دستش برنهد چون چشمه‌ي معموديه چون صبح صادق بردمد، مير مرا او مي‌دهد
اي از در ملک قباد با تخت و تاج و الويه گويد: بخور کت نوش باد، اين جام مي در بامداد
چون تو نه اندر خانقين چون تو نه در انطاکيه اي بختيار راستين مولا اميرالممنين
کالفاظ تو ماند همي، بالفاظهاي باديه آن کوادب داند همي، صاحب ترا خواند همي
شاعر همي بدره کشد، پيشت به جاي غاشيه دستت هي بدره کشد، سايل از آن بدره کشد
در بند و چه در اين جهان، در آن جهان در هاويه دشمنت را جويندگان، جويند اندر دومکان
گردد چو اطلال و دمن ديوار قسطنطانيه خشمت اگر يک دم زدن، جنبش کند بر خويشتن
رسواترند اعداي تو از نقشهاي الفيه از جد نيکو راي تو، وز همت والاي تو
داناتر از رستم تويي در کار جنگ و تعبيه پيرايه‌ي عالم تويي، فخر بني‌آدم تويي
جفت تو جود و مردمي چون جفت حاتم ماويه يار تو خير و خرمي، چون يارشاعي فاطمي
چون داد سالار حبش مر مصطفي را جاريه ما را دهي از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش
از حد خط استوا تا غايت افريقيه روزي بود کاين پادشا بخشد ولايت مر ترا
اين بنده را گرمان دهي، وان بنده را گرمانيه بر فرخي و بر بهي، گردد ترا شاهنشهي
کش کرد مهدي در قفس و آويختش در مهديه بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس
از «سيف اصدق» راست‌تر در فتح آن عموريه من گفته شعري مشتهر، در تهنيت و اندر ظفر
از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافيه چون من ترا مدحت کنم، گويي که خود اعشي منم
تا جشن فروردين بود، تا عيدهاي اضحيه تا لاله و نسرين بود، تا زهره و پروين بود
همواره پاي و جاودان، در عز و ناز و عافيه عمر تو بادا بيکران، سود تو بادا بي‌زيان