قرن پشت قرن از سر بشر گذشت.

قرن‎ها مثل زخم‎های عمیق، هریک یادگار دردآوری از خود بر پیکر بشر زده‎اند و از روی جسم شرحه شرحه‎اش بی‎رحمانه تاخته‎ و گذشته‎اند!

هرچه تاریخ را می‎کاوم، روزگاری که انسان روی آرامش به خود دیده باشد، نمی‎یابم!

زمان پر است از ستم‎های دهشتناک ابنای بشر به هم‎نوعان بی‎پناه خویش!

زمین پر است از فریاد بی‎صدای خون‎های بهناحق ریخته‎شده!

و بشر، از درد بی‎پناهی، پشت قطع نامه‎های حقوق بشر پناه گرفته و دلش را به سازمان ملل و شورای امنیتی خوش کرده که هرگز مرهم درد هیچ انسانی نبوده‎اند و غیر از سکوت یا در نهایت نوشتن کاغذپاره‎های بی‎اثر، کاری از پیش نبرده‎اند!

چه کند انسان؟

به کجا پناه ببرد این موجود همیشه نالان؟

از دامن یک ستمگر به دامن ستمگری دیگر گریختن، راه نجات نیست؛ ولی سایه‎سار امنی هم نمی‎یابد که جرعه‎ای آرامش مهمانش کند و سفره‎ی امنیت پیش رویش بگسترد!

کجایی ای پناه آفرینش؟

کجایی ای طبیب تمام زخم‎های تاریخ بشر؟

بیا و جهان را بیمه کن.

بیا که جز تو هیچ کس نخواهد توانست درخت پلید ظلم را ریشه‌کن کند و وعده‎ی پایان همیشگی ستم را به انسان هدیه دهد.

تو تنها «موعودِ هستی» هستی که آرامش و عدالت را بیمه خواهی کرد و ناخوشی‎ها را برای همیشه از قاموس زندگی بشر خط خواهی زد.

کاش خورشیدِ شرمنده‎ی غروب‎های جمعه می‎دانست تا پایان این شرمندگی و تلخ‎کامی، چند جمعه‎ی دیگر باید تحمّل کند و لحظه بشمارد!

کاش می‎آمدی و پایان می‎دادی این دردنامه‎ی تاریخِ بی‎تو را!

 منبع: مجله باران