بيني آن بيجاده عارض لعبت حمري قباي

شاعر : منوچهري

سنبلش چون پر طوطي، روي چون فر هماي بيني آن بيجاده عارض لعبت حمري قباي
زلف حلقه حلقه، برهم، همچو مشک اندوده ناي جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس
بر جراحت برنهي راحت پديد آرد خداي دل، جراحت کردش آن زلفين و چون زلفينش را
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فساي زانکه زلفش کژدمست و هر که را کژدم گزيد
گر نترسيدي تو از منصور عادل کدخداي اي بسا شورا که از آن زلفکان انگيختي
عزم او: عزم و کمال او: کمال و راي: راي طاهري، گوهر نژادي، از نژاد طاهري
طوق زرين را کند بر گردن قيصر دراي کامکاري کو چو خشم خويشتن راند به روم
نصرتش همزانو و اقبال همروي سراي دولتش همشيره و دل همره و دين همنشين
آمدي در شان جودش آيت از عرش خداي گر پيمبر زنده بودي، بر زبان جبرئيل
وز وراي ملکت او اين زمين را نيست جاي از فراز همت او آسمان را نيست راه
نيست خالي رزم او از گير گير و هاي هاي نيست خالي بزم او از باش باش و نوش نوش
روز بزم او بماند جبرئيل از واي واي روز رزم او نگيرد عز عزرائيل جان
گر همه پيغمبري باشد، بود يافه دراي گر کسي گويد که در گيتي کسي برسان اوست
مرکبي، زين کرده و خاره بر و جادو رباي آفرين زان مرکب ميمون که ديدم بر درش
ببر گوش و رنگ چشم و شير دست و پيل پاي گور سم و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روي
چون زني نعلش، شکالش بس بود بند قباي چون برآري تازيانه بگسلد زنجير پيل
بر طراز عنکبوت و حلقه‌ي ناخن پراي گر بگرداني بگردد، ور برانگيزي دود
گه نشيب و گه فراز و گاه وصل و گاه ناي وان قلم بين در بنانش چون يکي ممشوقه‌اي
دايه‌اي درپرور و دوشيزه‌اي ياقوت‌زاي مرکبي درياکش و طياره‌اي عنبرفشان
تخت خان و طوق فور و تيغ قيصر تاج راي اي خداوندي که فرمان ترا يابد همي
همچنين گيتي خور و ميري کن و نيکي فزاي همچنين لشکر کش و دشمن کش و دينار بخش
ناصح و بدخواه خود را بر نشان و در رباي فر و روي خويشتن را بر فراز و برفروز
دشمن و اعدا شکن، بردار کن کين آزماي دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش
جود کار و دل رباي و مي ستان و دن ستاي اسب تاز و گوي باز و زيرساز و بم نواز
پاي بدخواهان ببند و دست نيکان برگشاي گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن
بت فريب و کين گداز و دين پژوه و ره نماي جام گير و جاي دار و نام جوي و کام ران
شاعرت را گو که خوان و حاجبت را گو که پاي خازنت را گو که سنج و رايضت را گو که ران
ناصحت را گو: نشين و مطربت را گو: سراي حاسدت را گو: گريز و ساقيت را گو: ريز
چون ببيني بخل و جود : اين را گزين، آن را گزاي چون بيابي مهر و کين: آن را ببين، اين را ستر
برنواز و برفتال و برفشان و برگراي نافه را و مشک را و سيم را و جام را
گنج نه، باره فکن، شمشير زن، بخت آزماي ملک ده، لشکر شکن، خنجر کش و مغفر شکاف
ور زو کار و بوي و مال و بوس و بين و خار و خاي عشق و مهر وخال و زلف و روي و چشم و خط و لب
رام گير و برفشان و برفراز و سوز وساي اسب و اشتر، زر و سيم و جام و عود و مشک ناب
هر وفايي را بياب و هر بقايي را بباي هر نشاطي را بخواه و هر مرادي را بجوي
جز معادي را مکوب و جز موالي را مپاي جز بخيلان را مروب و جز ليمان را مبند