هر صبح که از خواب بلند‌‌ می‌شدم، اول نگاه به تقویم‌‌ می‌کردم و بارها روزهای باقی مانده را‌‌ می‌شمردم.‌‌‌ فصل پاییز را خیلی دوست داشتم‌‌‌ و برایش دو دلیل داشتم؛‌‌‌ اول این که تولدم در این فصل بود و دوم این که هر سال عمو بهزاد این ماه از خارج‌‌‌ به ایران‌‌ می‌آمد و برایم بزرگ ترین جشن فامیل را‌‌ می‌گرفت.‌‌‌ هفته‌‌ی اول مهر گذشته بود و ما بی صبرانه منتظر زنگ ورزش و دیدن خانم مقصودی بودیم. سال گذشته که ازدواج کرد برای همه ی بچه‌‌‌های مدرسه شیرینی آورد.‌‌‌

با چه شوقی لباس ورزش هدیه ی عمو را داخل کیفم گذاشتم و راکتم را به دست گرفتم.‌‌‌ به مدرسه که رسیدم، فهمیدم حتماً اتفاقی افتاده. حیاط ساکت بود همه‌‌ی بچه‌‌‌ها پشت سر هم در صف صبحگاهی ایستاده بودند؛ ولی به جای پچ پچ و چهره‌‌‌های خندان لب و لوچه‌‌‌ها آویزان بود. حتی نیره‌‌ی‌‌‌ خنده رو هم نیشش بسته بود و سیمین چاقالو به ساندویچش گاز‌‌‌ نمی‌زد.

جلو رفتم پشت سر ‌‌‌هانیه ایستادم، نگاهم کرد، با چشم پرسیدم: «چی شده؟‌‌‌»

لبش را گاز گرفت.‌‌‌ خیلی زور‌‌ می‌زد گریه نکند.‌‌‌ بیش تر کنجکاو شدم، به بچه‌‌‌های دیگه نگاه کردم همه یک جوری بغض داشتند. خانم مدیر پشت میز ایستاد و لبخند کج و بی رنگی زد و گفت: «بچه‌‌‌ها! حتماً شنیدید خانم مقصودی به زودی از مدرسه‌‌ی ما منتقل‌‌ می‌شوند.‌‌‌ قول‌‌ می‌دم یک معلم ورزش خوب مثل خانم مقصودی داشته باشیم؛‌‌‌ اما این یک هفته ی آخر بیایید از همه‌‌ی زحماتی که این چندسال برای ما و شما کشیدند تشکر کنیم.‌‌‌»

نگاهم به صورت سرخ خانم مقصودی قفل شد.‌‌‌ باورم‌‌‌ نمی‌شد راکت در دستانم سنگینی‌‌ می‌کرد. گوش‌‌‌هایم پر از صدای خانم مدیر شد؛ ولی هیچ چیز‌‌‌ نمی‌شنیدم؛‌‌ مثل هلوی کال بغض به گلویم نشست.‌‌‌ همه‌‌ی صف‌‌‌ها به داخل رفتند فقط بچه‌‌‌های کلاس ما در حیاط ماندند.‌‌‌ بچه‌‌‌ها حوصله‌‌ی بازی نداشتند.‌‌‌ هیچ کس لباس ورزشی نپوشید.‌‌‌ خانم مقصودی خودش هم گرفته بود؛ ولی با خنده‌‌ی مصنوعی گفت: «این چه قیافه ایه؟ بچه‌‌‌ها! بنشینید تا براتون تعریف کنم.»

‌‌‌ خودش روی پله نشست و ما دورش حلقه زدیم، گفت: «بچه‌‌‌ها! گفته بودم من اهل این جا نیستم؟» همه سر تکان دادیم‌‌‌. ادامه داد: «من دختر ایل قشقایی هستم.‌‌‌ پدرم نظامی بود.‌‌‌ مجبور شدیم بیاییم تهران و من این جا بزرگ شدم، درس خوندم. شوهرم هم اهل همون جاست. امسال پدرم بازنشست شده، تصمیم گرفته برگرده ایل.‌‌‌ ما هم فکر کردیم باید به زادگاهمون بین طایفه‌‌‌ برگردیم.‌‌‌ بچه‌‌‌ها! خدا رو شکر شما بهترین زندگی رو دارید.‌‌‌ مدرسه‌‌ی بزرگ و خوبی که در اون درس بخونید.‌‌‌ دبیرستان خوبی که رشد کنید و به دانشگاه برید؛ اما بچه‌‌‌های ایل هیچ کدوم از این امکانات رو ندارند. توی چادر درس‌‌ می‌خونن، زمستون و تابستون در سفر هستن.‌‌‌ بزرگ ترین آرزوی من از همون بچگی این بود که یه مدرسه‌‌ی سیار برای بچه‌‌‌های ایل درست کنم؛ بچه‌‌‌هایی که بتونن هر چقدر‌‌ می‌خوان کتاب و وسایل آزمایشگاه، حتی وسایل ورزشی داشته باشن.»

تا آخر زنگ خانم مقصودی از ایل برای مان تعریف کرد.‌‌‌ من حتی فکرش را هم‌‌‌ نمی‌کردم دختری در سن و سال من بتواند گوسفندی به دوش بگیرد یا شیر گاو و گوسفند بدوشد، قالی ببافد یا ماست و کشک درست کند؛‌‌‌ تازه درس هم‌‌‌ بخواند.‌‌‌

هر شب که چشم‌‌ می‌بستم در خواب خودم را جای دختران ایل‌‌ می‌گذاشتم و در آخر با ترس از خواب‌‌ می‌پریدم.
عموبهزاد به تهران آمد و همه به خانه‌‌ی بابا بزرگ رفتیم. چند روز اول با دید و بازدید همه‌‌ی فامیل فکرم مشغول شد؛ اما باز روز آخر که خانم مقصودی خداحافظی کرد خیلی گریه کردم، به خانه که آمدم همه از دیدن صورت پف کرده و چشم‌‌‌های سرخ من تعجب کردند.‌‌‌ مادرم که‌‌ می‌دانست علت آن چیست، گفت: « باید تحمل کنی.‌‌‌»

باز بغضم ترکید و گفتم: «یعنی چطور‌‌ می‌شه؟»

عمو مرا بغل کرد روی سرم را بوسید و گفت: «یاد‌‌ می‌گیری عموجان وقتی یک خانم شدی.»

به فکر فرو رفتم چطور باید یک خانم‌‌ می‌شدم؟ عمو صدایش خندان شد و گفت: «حالا بگو ببینم پرنسس کوچولو! امسال چه هدیه ای‌‌ می‌خوایی؟» هدیه‌‌ی عمو برایم خیلی مهم بود؛ اما این روزها در فکر مدرسه‌‌ی ایل بودم.

عمو از جا بلند شد و گفت: «تا امشب فرصت داری تصمیم بگیری والا خودم...»

از جا پریدم و گفتم: «عمو تا شب فکر‌‌ می‌کنم.»

 به اتاقم رفتم همه چیزهایی را که آرزوی داشتنش را داشتم روی کاغذ نوشتم؛ از عروسک، لباس، وسایل ورزشی، یک صفحه پر شد. نفس بلندی کشیدم روی تخت خوابیدم و چشمانم را بستم، تصویر خانم مقصودی و دختران ایل را از پشت پلک بسته‌‌ می‌دیدم مدرسه ای در چادر.‌‌‌ از جا بلند شدم. ورقه را برداشتم، باز کردم همه‌‌ی نوشته‌‌‌هایم کم رنگ شده بود.‌‌‌ دیگر هیچ کدام برایم مهم نبود. ماژیکم را برداشتم روی همه‌‌‌ خط قرمز کشیدم.‌‌‌ زیرش نوشتم «امسال هدیه‌‌ی تولد کتابخونه برای بچه‌‌‌های ایل‌‌ می‌خوام.‌‌‌» آن شب همه‌‌‌ خانه‌‌ی ما مهمان بودند.‌‌‌ عمو بعد از شام پرسید: «خب عزیزم! فکرهات رو کردی؟‌‌‌»

با خیال راحت و اطمینان ورقه را از اتاقم آوردم به دست عمو دادم.‌‌‌ عمو با خواندن آن لبخند زد و به پدرم گفت: «تبریک‌‌ می‌گم داداش! دخترمون از امروز یک خانم شده.»

 عمو احمد پرسید: «حالا چرا کتابخونه؟»

من با شوق همه‌‌ی حرف‌‌‌های خانم مقصودی را تعریف کردم.‌‌ می‌خواستم خانم مقصودی به بزرگ ترین آرزویش برسد. ورقه دست به دست بین بزرگ ترها‌‌ می‌گشت. بابابزرگ دستم را گرفت سرم را بوسید و گفت: «خدا رو شکر‌‌ می‌بینم دخترم بزرگ شده و برای هدیه‌‌ی تولدش‌‌‌ کتاب خونه ای‌‌‌ می‌خواد که وقف بچه‌‌‌های ایل بشه.‌‌‌ من هم‌‌‌ وسایل داروخانه و آزمایشگاه ایل رو وقف‌‌ می‌کنم.»‌‌‌

از خوش حالی بالا و پایین‌‌ می‌پریدم، دلم‌‌ می‌خواست هرچه زودتر صبح بشود تا به خانم مقصودی بگویم به آرزوی خودش و دخترهای ایل رسیده.

 با عموبهزاد و بابابزرگ رفتیم به ایل، خانم مقصودی هم آمده بود.‌‌‌ بابا‌‌‌ چادر بزرگ و تازه ای برای شان خریده بود. قفسه‌‌ی کتاب و وسایل آزمایشگاه را در چادر گذاشتیم. بچه‌‌‌ها دور کتاب‌‌‌های تازه جمع شده بودند. خانم مقصودی برای شان توپ والیبال و راکت تنیس خریده بود. چند نفری مشغول بازی بودند. کنار دختران ایل ایستادم و به قشنگ ترین و شادترین جشن تولد فکر کردم.

 منبع: مجله باران