مقدمه:
امین ریسمان کارزاده داستان جوانی ورزشکار را که قرار است با برنده شدن در آن مسابقه پایانی همراه تیم ورزشی به مناسبت روز اربعین به کربلا بروند، را با قلم زیبای خود نگاشته است.

در این داستان به مروت و جوانمردی و پهلوانی جوانی اشاره می شود که رقیب رفیقش هم آرزو دارد برای سفر اربعین برنده این مسابقه باشد. همراه با راسخون این داستان را مطالعه بفرمایید.

مروت و جوانمردی از منظر امیر المومنین (علیه السلام)

مروت و جوانمردی یکی از خصوصیاتی است که روابط دوستانه را تحکیم می بخشد. امام علی علیه السلام فرموده اند: «الکریم اذا قدر صفح و اذا ملک سمح و اذا سئل انجح »
جوانمرد کسی است که وقتی قدرت یابد ببخشاید و چون توانمند شد عطا کند و چون چیزی از او خواسته شد نیاز را برآورد.(1)

حضرت علی علیه السلام:أَلْفُتُوَّةُ عَـلی أَرْبَـعَةٍ: أَلتَّواضُعُ مَعَ الدَّوْلَةِ، وَ الْعَفْوُ مَعَ الْقُدْرَةِ، وَالنَّصیحَةُ مَعَ الْعَداوَةِ، وَ الْعَطِیَّةُ بِلا مِنَّةٍ.

جوانمردی چهار نوع است:۱-فروتنی، هنگام فرمانروایی و حکومت.۲-گذشت، هنگام قدرت.۳-خیرخواهی، هنگام دشمنی.۴-و بخشش بدون منت گذاری.(2)  


داستانی درباره «اربعین»به قلم امین ریسمان کارزاده
داستان جوانمردی و بخشندگی جوان ورزشکار
فقط چند دقیقه به شروع مسابقه باقی مانده بود. هیجان خاصی سراسر سالن را فراگرفته بود. عده‌ای من را و عده‌ای حریفم را که هنوز نمی دانستم چه کسی بود تشویق می کردند.

راستش چندان هم برایم مهم نبود. من برای رسیدن به مرحله ی پایانی مسابقات کاراته بین مدارس هفته‌ها زحمت کشیده بودم؛ البته رسیدن به چنین جایگاهی را مسلماً مدیون راهنمایی‌های دایی ام بودم.

فنونی که به من یاد داده بود خیلی در پیروزی‌هایم مؤثر بود. به یاد زحمات و سختی‌هایی که در طول این مدت کشیده بودم افتادم. چه شب‌ها که تا صبح مشغول تمرین بودم.

چه روزها که از بسیاری از لذت‌هایم صرف نظر کردم و وقتی همه ی دوستانم به شادی و تفریح مشغول بودند من در حال انجام تمریناتم بودم. حالا هم حق داشتم به مرحله ی پایانی مسابقات برسم.

بعد از آن همه تمرین و با لطف خدا توانسته بودم تمام رقیبانم را شکست دهم و الان در آخرین مرحله برای رسیدن به قهرمانی قرار گرفته بودم. خیلی به خود و توانایی‌هایم ایمان داشتم.

مطمئن بودم اگر بتوانم روی حریف و مبارزه‌ام تمرکز کنم بدون شک این مرحله را هم با موفقیت به پایان می رسانم. مربی آخرین نکته‌ها را گفت و سپس با اشاره ی داور وارد میدان مبارزه شدم.

راستش را بخواهید قرار گرفتن در چنین فضایی کمی برای آدم استرس آور بود؛ اما سعی می کردم تا جایی که می شود احساساتم را کنترل نمایم و به ترسم غلبه کنم. نباید اجازه می دادم چنین احساساتی تمام کارها و آرزوهایم را خراب کند.

هدف من از شرکت در این مسابقات تنها برنده شدن جایزه‌اش بود؛ چون قرار بود قهرمان مسابقات همراه تیم ورزشی به مناسبت روز اربعین به کربلا بروند.

من تا حالا کربلا نرفته بودم؛ اما عشق زیارت امام حسین (ع) تمام وجودم را پر کرده بود. حالا چه افتخاری بالاتر از این که در روز اربعین در چنین جای مقدسی باشم؟!

 هیچ راه دیگری غیر از برنده شدن در مسابقه ی پایانی نداشتم. اگر در این قدم پایانی شکست می خوردم سفر به کربلا فعلاً تا مدت‌ها بعد عقب می افتاد و من در روز اربعین فقط باید حسرت بودن در کربلا را می خوردم. نه، امکان نداشت.

من حتماً باید در این مسابقه پیروز می شدم. علاوه بر سفر کربلا، پیروزی در این مسابقه خوش حالی خانواده‌ام را نیز درپی داشت. نمی توانستم ناامیدشان کنم. به هر حال وارد میدان مبارزه شدم و منتظر آمدن حریفم شدم. چند لحظه بعد که حریفم را دیدم دهانم از تعجب باز ماند.

علی حریف من در مسابقه ی فینال شده بود. باور کردنی نبود. علی یکی از هم کلاسی‌هایم بود و من او را از قبل می شناختم. پدر ازکارافتاده‌اش، مادر زحمتکشش، وضع بد زندگی و خانه ی فقیرانه ی شان، همه در یک لحظه جلوی چشمانم پدیدار شد.

اصلاً نمی توانستنم درست فکر کنم. هزاران سؤال بی جواب در ذهنم نقش بسته بود؛ اما مهم ترین سؤال این بود: من چگونه می توانستم علی را شکست بدهم؟ او یکی از بهترین دوستانم بود.

به علاوه، او هم حتماً به خاطر برنده شدن و رفتن به کربلا به این مسابقات آمده بود. اگر در این مسابقه شکست می خورد، تمام آرزوهایش به باد می رفت. واقعاً باید چکار می کردم؟!
در همین فکرها بودم که مسابقه شروع شد. همان چیزی که از آن می ترسیدم اتفاق افتاده بود.

تمرکزم را از دست داده بودم؛ مخصوصاً زمانی که خانواده ی علی را بین تماشاچی‌ها دیدم که با چه ترس و نگرانی ای مسابقه را تماشا می کردند، به کلی دگرگون شدم. مربی از گوشه ی میدان فریاد می کشید: «حواست کجاست؟ چکار داری می کنی؟»

اما من حواسم آن جا نبود. علی سعی می کرد حمله کند و من مدام جا خالی می دادم. باید هرچه زودتر تصمیم می گرفتم. از یک طرف آن همه برای رسیدن به چنین جایگاهی زحمت کشیده بودم،

از طرف دیگر می دانستم که علی و خانواده‌اش هم چقدر برای پیروزی در این مسابقه زحمت کشیده‌اند. تنها چیزی که برایم معلوم شده بود این که من تصمیم نداشتم علی را شکست دهم.

اگرچه در ابتدا خودم هم از این فکر شوکه شدم، تصمیمی بود که گرفته بودم. بدون شک هرکس دیگری به جای علی بود تمام تلاشم را برای شکست دادنش به خرج می دادم؛ اما قضیه ی علی فرق می کرد.

شاید او خیلی بیش تر از من به جایزه ی این مسابقه احتیاج داشت. بعد از رسیدن به چنین جایگاهی دلم نمی خواست من آن کسی باشم که او را از رسیدن به پیروزی بازبدارد.

احساس می کردم با این کار اگرچه به کربلا نمی رسم اما امام حسین خیلی بیش تر خوش حال می شود. چندان تلاشی برای مبارزه نکردم. علی به راحتی و با چندین ضربه ی محکم من را زمین زد و قهرمان شد.

بعد هم با خوش حالی دوید و خواهرهای کوچکش را که از شدت خوش حالی گریه می کردند بغل کرد. آن روز لذت بخش ترین ضربه‌های دردناک را در تمام طول مسابقات تجربه کردم.

آن روز اگرچه باختم، پدر و مادرم حسابی برای تمام موفقیت‌هایم تشویقم کردند. خودم هم اگرچه شکست خورده بودم،

نه تنها ناراحت نبودم بلکه از نتیجه ی کارم حسابی هم خوش حال و راضی بودم و این خوش حالی زمانی به اوج خودش رسید که متوجه شدم پدر برای روز شهادت امام رضا(ع) بلیت مشهد گرفته.

پی نوشت:
1. 
(غرر الحکم، ج 7، ص 346)
2.(السعادة الابدّیة، ص ۸۳)  

 منبع:
https://hawzah.net/fa/Magazine/View/89/3424/16341
https://hawzah.net/fa/Magazine/View/89/3424/1634
مجله باران:سفرنامه های اربعین
*این مقاله در تاریخ1401/7/2 بروز رسانی شده است.