معلم فرم ثبت نام را گذاشت روی دسته‌‌‌‌ی صندلی و گفت: خب کیا‌‌‌‌ می‌خوان ثبت نام کنند؟

بچه‌‌‌‌‌ها نگاهی به هم انداختند، هیچ کس دلش به ثبت نام کردن نبود، من هم راضی نبودم، اصلاً چه معنا‌‌‌‌ می‌داد بعد از تعطیل شدن مدرسه بمانیم و کار کردن با انواع برنامه‌های کاربردی رایانه را یاد بگیریم! سمیرا توی گوشم گفت: من که همه کاری بلدم با کامپیوتر انجام بدم، کلاس دیگه برای چیه؟!

شانه ای بالا‌‌‌‌ می‌اندازم و رو به معلم که نگاه مان‌‌‌‌ می‌کند‌‌‌‌ می‌گویم: اجازه بدید بریم خونه، تصمیم‌‌‌‌ می‌گیرم فردا‌‌‌‌ می‌گیم به شما.

بچه‌‌‌‌‌ها هم حرفم را تأیید‌‌‌‌ می‌کنند. از سمیرا خداحافظی‌‌‌‌ می‌کنم و قدم زنان‌‌‌‌ می‌رم سمت خانه. صدای برخورد کاسه بشقاب‌‌‌‌ می‌آید و بوی قرمه سبزی تمام راه پله را برداشته، کلید را‌‌‌‌ می‌چرخانم و کتانی‌‌‌‌‌هایم را جفت‌‌‌‌ می‌کنم کنار هم.

- سلام مادر! اومدی؟

سلام مامان را جواب‌‌‌‌ می‌دهم و چند لحظه نگاهش‌‌‌‌ می‌کنم، همان طور که وسایل سفره را آماده‌‌‌‌ می‌کند کتاب‌‌‌‌ می‌خواند، یک خط‌‌‌‌ می‌خواند و یک کاسه را پر از ماست‌‌‌‌ می‌کند. عادت دارد، به این کتاب خواندن‌‌‌‌‌های ناتمام. معده ام مالش‌‌‌‌ می‌رود، بی معطلی‌‌‌‌ می‌روم سمت دست شویی تا آبی به سر و صورتم بزنم.

***

 
  • ‌‌‌‌- نمی‌دونم دیگه باید برای نوشتن پایان نامه ام چیکار کنم که استاد قبول کنه، از این طرف سرشلوغی سرکار، از این کارای خونه و بچه‌‌‌‌‌ها. اگه منم یه دوره ی کلاس مقاله نویسی رفته بودم و... موندم به خدا.

ندا پشت هم حرف‌‌‌‌ می‌زد و مادر و عزیز و آقاجان گوش‌‌‌‌ می‌دادند.
 
  • - خب برو یاد بگیر.

این را در حالی که قاشق آخر غذایم را‌‌‌‌ می‌جویدم گفتم. ندا نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: فکر کردی بیکارم؟ اون وقتی که باید یاد‌‌‌‌ می‌گرفتم توی خواب خرگوشی بودم الان دیگه با این همه مشغله‌ که ‌‌‌‌نمی‌تونم. از اون ور خونه داری و بچه داری، از اون طرف کار و مسئولیت‌‌‌‌‌های اداره، از اون طرف تحقیق برای پایان نامه، کلاسای دانشگاه رو هم به زور‌‌‌‌ می‌رفتم.

بعد سری تکان داد و تشکر نیمه و نصفه ای از مادر کرد و با عجله بلند شد تا برود مهد کودک دنبال بچه‌‌‌‌‌هایش. سفره را کمک مادر جمع‌‌‌‌ می‌کنم و‌‌‌‌ می‌نشینم روی تشکچه کنار آقاجان. کتاب‌‌‌‌‌هایم را‌‌‌‌ می‌کشم بیرون و خودکارهای رنگی را‌‌‌‌ می‌چینم کنار هم. تا‌‌‌‌ می‌خواهم دهان باز کنم و از کلاس فوق برنامه‌‌‌‌ی مدرسه بگویم، نگاهم‌‌‌‌ می‌افتد به چشمان حسرت بار عزیز، هر بار که کتاب و دفترهایم را‌‌‌‌ می‌بیند، هربار که من با شوق از مدرسه‌‌‌‌ می‌گویم و امتحان و نمره‌‌‌‌‌هایم، هر وقت که من درباره ی یک موضوع اظهار نظر‌‌‌‌ می‌کنم همین طور با حسرت نگاهم‌‌‌‌ می‌کند، بعد‌‌‌‌ می‌خندد و‌‌‌‌ می‌گوید: ناهید برای درسِت کم نذار، کاش من جای تو بودم! این را‌‌‌‌ می‌گوید و سرگرم بافتنش‌‌‌‌ می‌شود، مثل الان که نگاهش را از روی کتاب‌‌‌‌‌هایم برداشته و رج به رج شال قرمزرنگ مرا جلو‌‌‌‌ می‌بافد.

 
  • - مامان! مدرسه قراره یه کلاس فوق برنامه بذاره از ساعت یک تا ساعت سه، دو روز در هفته. رایگانه؛ اما من ‌‌‌‌نمی‌خوام شرکت کنم.

مادر سینی چای را‌‌‌‌ می‌گذارد جلوی آقاجان، ابروهایش گره‌‌‌‌ می‌زند و‌‌‌‌ می‌پرسد: چرا؟!!
 
  • - نمی‌دونم! به دردم ‌‌‌‌نمی‌خوره.
  • - باشه نرو، توام مثل ندا چندسال دیگه یادت میاد اشتباه کردی، هزارتا از همین کلاسا بود که‌‌‌‌ می‌تونست بره و یاد بگیره؛ اما پشت گوش انداخت، اینم نتیجه اش.

جوابی ندارم، به خاطر همین چایم را برمی دارم و پناه‌‌‌‌ می‌برم به اتاقم. دراز‌‌‌‌ می‌کشم روی زمین و خیره‌‌‌‌ می‌شوم به سقف. همه‌‌‌‌ی آدم‌‌‌‌‌های اطرافم از زندگی شان نارضی اند، عزیزجان حسرت درس خواندن به دل دارد،‌‌‌‌ می‌گوید: جوون که بودم نهضت سوادآموزی راه افتاد؛ اما نرفتم، فرصتم از دست رفت. آقاجان از کمردرد و پادرد ناله‌‌‌‌ می‌کند، از وزن بالایش و چاقی که بلای جانش شده و‌‌‌‌ می‌گوید: جوون بودم می تونستم برم ورزش،‌‌‌‌ می‌تونستم فکر سلامتیم باشم. به هرکس که گفت ورزش کن خندیدم، این ها وقتی یادم افتاد که دیگه مجبور بودم دست به عصا راه برم.

مامان هم از یاد نگرفتن یک هنر‌‌‌‌ می‌گوید، از این که مادرجون همه کاری بلد بود، خیاطی، بافتنی، قالی بافی؛ اما او از سر شیطنت و سربه هوایی هیچ کدام شان را یاد نگرفته و حالا که خانه دار شده مجبور است خودش را فقط با آشپزی و کتاب خواندن سرگرم کند. بابا هم حسرت کم ندارد، حسرت سفرهایی که نرفته، کتاب‌‌‌‌‌هایی که نخوانده، مهارت‌‌‌‌‌هایی که یاد نگرفته و... ندا هم که هر چند ماه در میان‌‌‌‌ می‌آید و غصه‌‌‌‌ی کارهای نکرده اش را آوار‌‌‌‌ می‌کند بر سر اهل خانه. همه ی شان اما یک حرف مشترک دارند، آن‌‌‌‌‌ها‌‌‌‌ می‌گویند بهترین وقت برای یادگرفتن نوجوانی و جوانی است، آن‌‌‌‌‌ها‌‌‌‌ می‌گویند زندگی فردای هر آدم گره خورده به روزهای نوجوانی، آن‌‌‌‌‌ها‌‌‌‌ می‌گویند: ناهید! تو‌‌‌‌ می‌تونی خوش بخت ترین دختر روی زمین باشی اگه از فرصت‌‌‌‌‌هایی که داری استفاده کنی و از سِنت نهایت استفاده رو ببری.

نفس عمیقی‌‌‌‌ می‌کشم، فرم کلاس فوق برنامه را از لای کتابم برمی دارم و شروع‌‌‌‌ می‌کنم به پر کردن، باید در این کلاس شرکت کنم. باید کتاب‌‌‌‌‌های جدیدی را که خریده ام بخوانم، باید یک برنامه برای تفریح و یک برنامه برای ورزشم در نظر بگیرم، باید...من‌‌‌‌ می‌خواهم خوش بخت ترین دختر روی زمین باشم.

منبع:
مجله باران