اي ترک من امروز نگويي به کجايي

شاعر : منوچهري

تا کس نفرستيم و نخوانيم نيايي اي ترک من امروز نگويي به کجايي
تو ديرتر آيي به بر ما که ببايي آنکس که نبايد بر ما زودتر آيد
عذري بنهي بر خود و نازي بفزايي آن روز که من شيفته‌تر باشم برتو
ور با دگري هيچ ببندم، بگشايي چون با دگري من بگشايم، تو ببندي
اي ترک چنين شيفته‌ي خويش چرايي گويي: به رخ کس منگر جز به رخ من
کس دل نربايد به ستم، چون تو ربايي ترسي که کسي نيز دل من بربايد
قدر تو بدانم که ز خوبي به چه جايي من در دگران زان نگرم تا به حقيقت
حقا که به چشمم ز همه خوبتر آيي هر چند بدين سعتريان درنگرم من
هر چند به خدمت در، تقصير نمايي با تو ندهد دل که جفايي کنم از پيش
هر چند مرايي، به حقيقت نه مرايي ور زانکه به خدمت نکني بهتر ازين جهد
کس را نبود مرتبت و کامروايي بي‌خدمت و بي‌جهد به نزد ملک شرق
ز ايزد ملکي يافته و بارخدايي شاه ملکان پيشرو بارخدايان
از مملکتش تا ابدالدهر جدايي مسعود ملک آنکه نبوده‌ست و نباشد
باطل نشود هرگز تاييد سمائي اين مملکت خسرو تاييد سمائيست
ناحق نبود، آنچه بود کار خدايي ايزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
پاکيزه دلي بايد و پاکيزه دهايي پاکيزه دلست اين ملک شرق و ملک را
بس شهره بود در ملکان نيک وفايي با هر که وفا کرد وفا را به سرآورد
ور پيک فرستد سوي فغفور ختايي، گر نامه کند شاه سوي قيصر رومي،
وز خدمت فغفور کند پشت دوتايي از طاعت او حلقه کند قيصر درگوش
با حاشيه‌ي خويش و غلامان سرايي هرگز به کجا روي نهاد اين شه عادل
اين گنبد پيروزه و گردون رحايي الا که به کام دل او کرد همه کار
شد بوي و بها از همه بويي و بهايي چون قصد به ري کرد و به قزوين و به ساوه
بگذاشت کيا مملکت خويش و کيايي چون قصد کيا کرد به گرگان و به آمل
هرگز به جهان‌مير که ديده‌ست و گدايي کس کرد به کديه، سپهي خواست ز گيلان
زين نيز بتر باشدشان نابنوايي کار مدد و کار کيا نابنوا شد
کز دست شهنشاه بدو يافت رهايي امروز کيا بوسه دهد بر لب دريا
برشد به هوا همچو يکي مرغ هوايي سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
ور چه به زمين درشد چون مردم مائي گر چه به هوا برشد چون مرغ هميدون
بر بندگي خويش بيکباره گوايي فرزند به درگاه فرستاد و همي‌داد
سالار، سبکدل نشود ميرمرائي زان روز مرائي شد و گشته ست سبکدل
شاه ملکاني و پناه ضعفايي اي بار خدا و ملک بار خدايان
از اهل بقايي تو و در دار فنايي در دارفنا، اهل بقا خلق نديده‌ست
بر هفت زمين‌بر، ملک و شاه تو شايي چون ايزد شايد ملک هفت سموات
چون پير شوي نيمه‌ي ديگر بگشايي يک نيمه جهان را به جواني بگشادي
زنگ همه مغرب به سياست بزدايي زنگ همه مشرق به سياست بزدودي
فرق سر او زير پي پيل بسايي هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر
زو باز نگردد ملک ما به دغايي آنکس که دغايي کند او با ملک ما
تا رنگ دهد وسمه‌ي رومي و الايي تا بوي دهد ياسمن و چيني و سنبل
با دولت پيوسته و با عمر بقايي جاويد بزي بارخدايا به سلامت
يک گوش به چنگي و دگر گوش به نايي يک دست تو با زلف و دگر دست تو با جام