داستانی درباره «روز درختکاری » به قلم یوسف یزدیان وشاره
یوسف یزدیان وشاره یکی از خاطرات زیبای دوران کودکی خود را که درباره درختکاری و روز درختکاری است در قالب داستان زیر آورده است. مطالعه این داستان زیبا را از دست ندهید.
بابا سرِ کیف است. تا خرخره رفته زیر کرسی و برای خودش آواز می خواند. آواز که نه، یک جور ریزخوانی می کند. با صدایی که انگار از تهِ چاه درمی آید، برای خودش زمزمه می کند. به خیال خودش فکر می کند بهترین صدای دنیا را دارد و بهترین شعرهای عالم را از بر می خواند. زن بابا هم که چرخ نخ ریسی اش را به کار انداخته و مشغول پشم ریسی خودش هست؛ امّا من بیچاره، ناراحت و بی حوصله گوشهی اتاق نشسته ام و دارم به حرف های امروز آقامعلّم توی کلاس فکر می کنم.
شما دانش آموزان کلاس ششم از دانش آموزان ارشد دبستان هستید. از شما انتظاری هست که از پایین تری ها نیست. هفتهی دیگر روز درختکاری می رسد. دلم می خواهد هریک از شما برای روز درختکاری یک کار به دردبخور انجام دهد. اینکه چه کاری میخواهید بکنید با خودتان است؛ مثلاً می توانید یک نقّاشی قشنگ بکشید یا یک کاردستی خوب درست کنید یا مثلاً یک انشای عالی بنویسید.
بابا مثل همیشه که یکدفعه بین آوازخوانی هایش یک چیزی می گوید، یک دفعه رشتهی افکارم را پاره می کند.
- «هاه... به چه زل زدهای بچه جان؟! کتابت را بخوان!»
- «دارم فکر می کنم.»
بابا سری تکان می دهد و زمزمه های نامفهومش را از سر می گیرد؛ ولی صحبت های زنگ آخر آقامعلّم رهایم نمی کند.
- «... قرار است آقای بخشدار در مراسم امسال روز درختکاری ما حضور پیدا کند. ایشان قول سه جایزهی بزرگ را داده اند. این سه جایزهی بزرگ به سه نفر از شما دانش آموزان داده می شود که بهترین کار را انجام داده باشید. ببینید... من دربارهی درختکاری و فایده های آن زیاد برای شما گفته ام. اینکه می گویم نقّاشی بکشید یا کاردستی درست کنید به این معنی است که نقّاشی یا کاردستی شما باید مفهوم درختکاری را برساند.»
- «باز هم که ماتت برده پسر! چرا به جرز دیوار خیره شده ای؟ کشتی هایت غرق شده؟!»
- «چیزی نیست بابا... هنوز دارم فکر می کنم.»
- «حالا نمی شود بگویی به چه فکر می کنی؟!»
جواب بابا را نمی دهم. بگویم که چه. او که نمی تواند برایم تابلوی نقّاشی بکشد یا کاردستی درست کند!
شما دانش آموزان کلاس ششم از دانش آموزان ارشد دبستان هستید. از شما انتظاری هست که از پایین تری ها نیست. هفتهی دیگر روز درختکاری می رسد. دلم می خواهد هریک از شما برای روز درختکاری یک کار به دردبخور انجام دهد. اینکه چه کاری میخواهید بکنید با خودتان است؛ مثلاً می توانید یک نقّاشی قشنگ بکشید یا یک کاردستی خوب درست کنید یا مثلاً یک انشای عالی بنویسید.
بابا مثل همیشه که یکدفعه بین آوازخوانی هایش یک چیزی می گوید، یک دفعه رشتهی افکارم را پاره می کند.
- «هاه... به چه زل زدهای بچه جان؟! کتابت را بخوان!»
- «دارم فکر می کنم.»
بابا سری تکان می دهد و زمزمه های نامفهومش را از سر می گیرد؛ ولی صحبت های زنگ آخر آقامعلّم رهایم نمی کند.
- «... قرار است آقای بخشدار در مراسم امسال روز درختکاری ما حضور پیدا کند. ایشان قول سه جایزهی بزرگ را داده اند. این سه جایزهی بزرگ به سه نفر از شما دانش آموزان داده می شود که بهترین کار را انجام داده باشید. ببینید... من دربارهی درختکاری و فایده های آن زیاد برای شما گفته ام. اینکه می گویم نقّاشی بکشید یا کاردستی درست کنید به این معنی است که نقّاشی یا کاردستی شما باید مفهوم درختکاری را برساند.»
- «باز هم که ماتت برده پسر! چرا به جرز دیوار خیره شده ای؟ کشتی هایت غرق شده؟!»
- «چیزی نیست بابا... هنوز دارم فکر می کنم.»
- «حالا نمی شود بگویی به چه فکر می کنی؟!»
جواب بابا را نمی دهم. بگویم که چه. او که نمی تواند برایم تابلوی نقّاشی بکشد یا کاردستی درست کند!
- - «... ببینید بچه ها! معمولاً رازهایمان را باید در سینهی خودمان نگه داریم؛ ولی راز بزرگی در جهان است که دانستنش برای ما آدم ها لازم است؛ همان رازی را می گویم که چند بار برای شما گفته ام. اینکه آدم اگر هدف خوبی برای خودش در نظر بگیرد. به هدفش عشق داشته باشد، به آن زیاد فکر کند و برای رسیدن به هدف خوبش تلاش کند، خداوند عالم هم به او و هدفش نظر می کند، همهی هستی را به کمکش می فرستد تا آدم به مقصودش برسد. حالا شما برای روز درختکاری از این راز استفاده کنید و یک کار عالی و شایستهی تقدیر انجام دهید.»
چقدر این راز را دوست دارم! دلم می خواهد یک کاردستی درست و حسابی برای روز درختکاری درست کنم؛ امّا مانده ام از کجا باید شروع کنم. به ذهنم می رسد بلند شوم بروم خانهی دایی حبیب و از پسردایی دوست داشتنی ام -علی آقا- که همیشه توی عروسی ها برای خودش هنرنمایی می کند، بپرسم چطور می شود یک کاردستی درست کرد که مفهوم درختکاری را برساند.
در افکار خودم غرق شده ام که بابا سرم داد می کشد:
در افکار خودم غرق شده ام که بابا سرم داد می کشد:
- - «ببینم! صدای در را نمی شنوی؟! بلند شو برو درِ حیاط را باز کن!»
- - «آخ جان داییحبیب!»
هنوز در را باز نکرده ام که مهمان خندان شب نشینی مان را از سرفه های همیشگی اش می شناسم: «خدا کند علی آقا هم همراه دایی حبیب باشد!»
ولی از پسردایی محبوبم خبری نیست. وقتی سراغش را از دایی حبیب می گیرم، قاهقاه می خندد و می گوید: «دایی جان! خواب دیده ای خیر باشد. پسردایی ات دو روز پیش رفت تهران پی کار و بار خودش. سر زمستان اینجا می ماند چه کند؟!»
مگر آقامعلّم نمی گفت اگر هدفی داشته باشی در و دیوار عالَم کمکت می کند، حالا بروم پیش کی؟!
حالا خوب است دایی حبیب خوش صحبت و خنده رویم آمده که تعریف های جالبش از چند سال زندگی در پایتخت تمامی ندارد وگرنه نمی دانم چطور با مصیبت این کاردستی که نمی توانم درستش کنم، کنار بیایم.
دایی حبیب بعد از چاق سلامتی و احوالپرسی قاهقاه می خندد و اوّلین جمله ای را که بر زبان می آورد مرا به حیرت وا می دارد:
- - «راستش می خواهم درختکاری کنم. آمده ام با شما صلاح و مصلحت کنم...!»
الله اکبر از این راز بزرگ! واقعاً درست شنیده ام؟! انگار که از خواب عمیقی بیدار شده باشم، چند لحظه هاج و واج می مانم. پلک هایم خود به خود چند بار باز و بسته می شوند. چشم هایم را می درم و گوش هایم را تیز می کنم تا صورت پرخندهی دایی و صدای دلنشینش را بهتر ببینم و بشنوم.
- «هاه هاه هاه... راستش دیگر از شلوغی و دود و دم شهر خسته شده ام. آمده ام تا توی آبادی بمانم. می خواهم همین جا باغداری کنم.»
- «خیلی هم خوب است کربلایی! بمان باغداری کن.»
- «راستش نمی خواهم همین طوری بلند شوم بروم یک نهال توی زمین چال کنم. می خواهم از شما که چهل سال است درخت می کارید و باغداری می کنید، فن درختکاری را بپرسم.»
- «خیلی خب. بپرس جانم بپرس!»
- «هاه هاه هاه... همین دیگر... می خواهم درختکاری را از شما یاد بگیرم.»
- «که اینطور! می خواهی فنّ درختکاری یاد بگیری! مرد مؤمن! آخر باید بگویی چه درختی می خواهی بکاری تا من بگویم چطور بکاری. اصلاً باید بگویی در کدامیک از دشت های آبادی می خواهی درخت بکاری تا ببینم خاک آنجا مناسب درختکاری هست یا نه.»
- «حالا شما اینقدر سخت نگیر. اصول درختکاری را بگو بقیّه اش با من!»
دایی حبیب همین طور می پرسد و بابا جواب می دهد. مهم این است که با صحبت هایشان مرا هم با فن درختکاری آشنا می کنند. بعد از این صحبت هاست که خیلی چیزها را دربارهی درختکاری یاد می گیرم.
شب موقع خواب به حرف های آقامعلّم و آن راز بزرگ فکر می کنم. به گفتوگوهای شیرین بابا و دایی جبیب که پنجرهی زیبایی را در دلم به روی طبیعت و درختکاری باز کرده اند. به اینکه برای مراسم روز درختکاری چه کنم تا به قول آقامعلّم کاری کارستان کرده باشم.
***
صبح جمعه وقتی از خواب بیدار می شوم و سراغ کیف و کتابم می روم، نگاهم به دفترچه نقّاشی بیست برگ و جمع و جوری می افتد که از بس قشنگ است هیچوقت دلم نمی آمده تویش نقّاشی بکشم. همین یک نگاه کار خودش را می کند. فکری در ذهنم جرقه می زند که از این رو به آن رویم می کند. رموز درختکاری را به یادم می آورد و مرا به تلاش و تکاپو می اندازد. این دفترچه جان میدهد برای کتاب شدن!
دفترچه نقّاشی را عاشقانه توی دست می گیرم. فنون درختکاری را در ذهنم مرتّب می کنم و شروع می کنم به کار. در هر صفحه مطلبی دربارهی درختکاری می نویسم و یک نقّاشی قشنگ درباره اش می کشم.
جای شما خالی! سه روز پیدرپی می نشینم و همهی صفحات دفترچه را از مطالب علمی و فنی درختکاری پُر می کنم و برای هر صفحه اش نقاشیِ گویایی می کشم. بگویید خداقوّت!
حالاست که شما نوجوانان عزیز را به مراسم روز درختکاری در مدرسهی روستایی مان دعوت می کنم. بیایید و از نزدیک ببینید چه کار کارستانی کرده ام!
بفرمایید به روز درختکاری! بفرمایید کتاب!
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}