آمد بانگ خروس مذن ميخوارگان

شاعر : منوچهري

صبح نخستين نمود روي به نظارگان آمد بانگ خروس مذن ميخوارگان
روي به مشرق نهاد خسرو سيارگان که به کتف برفکند چادر بازارگان
قوموا شرب الصبوح، يا ايها النائمين باده فراز آوريد چاره‌ي بيچارگان
چاره‌ي ما بامداد رطل دمادم بود مي‌زدگانيم ما، در دل ما غم بود
مي زده را هم به مي دارو و مرهم بود راحت کژدم زده، کشته‌ي کژدم بود
با دو لب مشکبوي، با دو رخ حور عين هر که صبوحي کند با دل خرم بود
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روي و به موي اي پسر ميگسار، نوش لب و نوش گوي
تو سيکي خواربد، جنگ کن و ترشروي ما سيکي خوارنيک، تازه رخ و صلحجوي
تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معين پيش من آور نبيد در قدح مشکبوي
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسدي در همه وقتي صبوح خوش بودي ابتدي
در شده آب کبود در زره داودي خاسته از مرغزار غلغل تيم و عدي
و آمده اندر شراب آن صنم نازنين آمده در نعت باغ عنصري و عسجدي
نيز مسوزم بخور، نيز مريزم گلاب بر کف من نه نبيد، پيشتر از آفتاب
باشد بوي بخور، بوي بخار کباب ميزدگان را گلاب باشد قطره‌ي شراب
ديده به شکر لبان، گوش به شکر توين آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب
روي نشسته هنوز، دست به مي بردنا خوشا وقت صبوح، خوشا مي خوردنا
وز کدوي بربطي باده فرو کردنا مطرب سرمست را با رهش آوردنا
ساغرت اندر يسار، شاهدت اندر يمين گردان در پيش روي بابزن و گردنا
کبک فرو ريخته مشک به سوراخ گوش کرده گلو پر ز باد قمري سنجابپوش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش بلبلکان با نشاط، قمريکان با خروش
وز مه ارديبهشت کرده بهشت برين سوسن کافور بوي، گلبن گوهر فروش
شاخ گل اندر ميان بسته بود منطقه شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
بدرقه‌ي رايگان بي طمع و مخرقه ابر سيه را شمال کرده بود بدرقه
خرمن در و عقيق بر همه روي زمين باد سحرگاهيان کرده بود تفرقه
زاغ سيه پر و بال غاليه آميخته چوک ز شاخ درخت خويشتن آويخته
وز سم اسبش به راه لل تر ريخته ابر بهاري ز دور اسب برانگيخته
بيخته مشک سياه، ريخته در ثمين در دهن لاله باد، ريخته و بيخته
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار سرو سماطي کشيد بر دو لب جويبار
چون سپر خيزران بر سر مرد سوار مرغ نهاد آشيان‌بر سر شاخ چنار
همچو عروسي غريق در بن درياي چين گشت نگارين تذرو پنهان در کشتزار
وز لب درياي هند تا خزران تاخته‌ست وقت سحرگه کلنگ تعبيه‌اي ساخته‌ست
طبل فرو کوفته‌ست، خشت بينداخته‌ست ميغ سيه بر قفاش تيغ برون آخته‌ست
طوطيکان با نوا، قمريکان با انين ماه نو منخسف در گلوي فاخته‌ست
کبک دري ساقها در قدح خون زده‌ست گويي بط سپيد جامه به صابون زده‌ست
لشکر چين در بهار بر که و هامون زده‌ست بر گل‌تر عندليب گنج فريدون زده‌ست
خيمه‌ي او سبزگون، خرگه او آتشين لاله سوي جويبار لشکر بيرون زده‌ست
دستگکي موردتر، گويي برپر زده‌ست از دم طاووس نر ماهي سربر زده‌ست
بر دو بناگوش کبک غاليه‌ي تر زده‌ست شانگکي ز آبنوس هدهد بر سرزده‌ست
در شبه گون خاتمي، حلقه‌ي او بي‌نگين قمريک طوقدار گويي سر در زده‌ست
کم سخن عندليب دوش به گوش آمده‌ست باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمده‌ست
زير به بانگ آمده‌ست بم به خروش آمده‌ست از شغب خردما لاله به هوش آمده‌ست
سيمش در گردنست، مشکش در آستين نسترن مشکبوي مشکفروش آمده‌ست
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند چون تو بگيري شراب مرغ سماعت کند
وز گل سرخ و سپيد شاخ صواعت کند از سمن و مشک و بيد، باغ شراعت کند
عنبرهاي لطيف، گوهرهاي گزين شاخ گل مشکبوي زير ذراعت کند
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو باد عبير افکند در قدح و جام تو
مرغ روايت کند شعري بر نام تو يار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
در لبشان سلسبيل در کفشان ياسمين خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو