تفکری که با تز یا نگرشی مانند «جنگ زیان بار است» آغاز می شود؛ می توان از آن، با خاطر نشان کردن این که جنگ موجب کشته شدن انسان‌ها، از هم پاشیدگی خانواده‌ها، خراب شدن شهرها و تأثیر منفی بر نظام اخلاقی می شود، حمایت کرد و تا زمانی که فقط با کسانی روبه رو باشیم که در این مورد با ما هم عقیده‌اند، احتمالا عقیده خود را تغییر نخواهیم داد، اما وقتی که با آنتی تز (یا دیدگاه مخالف) مواجه شویم که «جنگ مفید است»، مجبوریم هم عقیده خود را بازنگری و هم از موضع خود دفاع کنیم. دلایلی که برای دفاع از عقیده «جنگ مفید است» ابراز می شود، ممکن است مشتمل بر این باورها باشد که جنگ شجاعت را افزایش می دهد؛ به پایین نگه داشتن نرخ جمعیت کمک میکند و از خلال تحقیقات جنگ، دستاوردهای صنعتی ایجاد می شود. دیالکتیک هر دو جنبه موضوع را به طور کامل در نظر می گیرد. با این تصور که در جناح رقیب، فلاسفه ای هستند که به طور جدی علاقه مندند به حقیقت مسأله برسند که آیا جنگ مفید است یا زیانبار، می توانند به گفتگویی مشغول شوند که سرانجام آن، تأیید یا رد است.
 
افلاطون معتقد است با این فرض که دو طرف، وقت کافی برای دفاع از موضع خود را داشته باشند، سرانجام به توافق یا «سنتز» و در نهایت به حقیقت نزدیک تر می شوند. (آن حقیقت ممکن است این باشد که جنگ هم جنبه های مفید و هم جنبه های مضر دارد). کسانی که صرفا به برنده شدن در جنگ می اندیشند یا نسبت به آن دیدگاهی نقادانه ندارند، قادر نیستند چنین مکالمه دیالکتیکی را انجام دهند. به همین دلیل افلاطون عقیده دارد که آماده شدن برای چنین گفتگوهایی به دوره طولانی تعلیم و تربیت، آن هم تعلیم و تربیتی که با تحقیق در زمینه ریاضی آغاز شود نیاز دارد. او مخصوصا در مورد انسان‌های بی تجربه‌ای که از جدل استفاده می کردند حساس بود، زیرا عقیده داشت که آنها برای یادگیری جدل قبل از سن سی سالگی به اندازه کافی رشد نکرده اند.
 
افلاطون جدل را ابزاری برای کمک به مردم جهت انتقال از وابستگی به عالم ماده، به وابستگی به عالم «مثل» می داند. با این فرض، جدل از «خط فاصل»» میان ماده و مثل عبور می کند و این روند از عالم ماده با استفاده از مغز، زبان، حرکات بدن و غیره آغاز شده و در عالم مثال با کشف حقیقتا پایان می یابد.
 
افلاطون «در تمثیل غار» زندانیانی را تصویر می کند که در جهانی تاریک به زنجیر کشیده شده و فقط سایه هایی را بر دیوار دوردست غار مشاهده می کنند و آنها را واقعیت می پندارند. فرض کنید یکی از این زندانیان از زنجیر خود آزاد شود، از پستی و بلندیها بگذرد، خود را به نور خورشید برساند و سرانجام بتواند خورشید را مشاهده و آن را به عنوان منبع حقیقی گرما و نور بشناسد، در این صورت، او از کسب معرفت حقیقی شاد خواهد شد و دوست خواهد داشت آن را هر چه بیشتر تماشا کند.
 
 حال، اگر زمانی به یاد دوستانش در غار بیفتد و برگردد که در مورد دنیای واقعی بیرون غار برای آنها صحبت کند، آنها حرف کسی را که هم اکنون نمی تواند با آنها در مورد شناخت سایه ها مسابقه دهد، گوش نخواهند داد. اگر این فرد خوشبخت بر آزادسازی زندانیان اصرار کند، حتی ممکن است او را بکشند. معنای تمثیل فوق این است که ما نیز در غار سایه ها و تخیلات زندگی می کنیم و با زنجیر نادانی و دل مردگی بسته شده ایم. آنگاه که بازکردن زنجیرها را آغاز کنیم، تعلیم و تربیت ما شروع می شود. بالا رفتن از شیب غار، نوعی جدل را مجسم می کند که ما را از دنیای ماده به عالم مثل - حتی به تعمق درباره چیزی که در مثال، خورشید است . خواهد برد. به هشدار افلاطون توجه کنید: انسانی که در زمینه شناخت پیشرفت کرده - در این مثال، همان فیلسوف - بایستی به غار برگردد تا روشنایی را برای همتایان خود به ارمغان آورد. این موضوع، به اعتقاد راسخ افلاطون اشاره دارد که فلسفیدن نه تنها باید امری عقلانی باشد، بلکه فیلسوف وظیفه دارد دیگران را در آموخته های خود سهیم کند، حتی اگر در حالت گرفتاری یا مرگ باشد. 
 
افلاطون عقیده دارد که انسان «معرفت» را خلق نمی کند، بلکه آن را کشف می کند. او در جای دیگر به صورتی افسانه ای و جذاب غیبگویی می کند که روح انسان روزگاری از شناخت حقیقت برخوردار بوده، اما با جای گرفتن در بدن مادی، آن شناخت خراب و تباه شده است. بنابراین، انسان باید به سختی تلاش کند تا آنچه را زمانی می دانسته به یاد آورد. «نظریه یادآوری» از سوی سقراط - که خود را قابله ای می دانست که به افراد آبستن معرفت، یعنی معرفتی که هنوز متولد یا محقق نشده، کمک می کند - تبیین شده است. سقراط از طریق گفتگو با مردم تلاش می کرد آنها را در پیدایش اندیشه‌هایی که در مواقعی هرگز نمی دانند که از آن اطلاع دارند، کمک کند. او صحنه ملاقات سقراط را با پسر بچه ای در منون تصویر می کند که با سؤالات ماهرانه خود به کودک نشان داد که او «معادله فیثاغورس» را می داند هر چند تا آن زمان نمی دانست که چنین چیزی می داند.
 
افلاطون در کتاب جمهوریت نوعی تعلیم و تربیت پیشنهاد می کند که به پدید آمدن جهانی که افراد و جوامع آن، تا حد توان، به سوی «خیر» حرکت می کنند، کمک می کند. او کاملا می دانست که غالب مردم ماده را به عنوان واقعیتی عینی باور دارند و بین مردم تفاوتهایی وجود دارد و نیز این که بی عدالتی و غیرانسانی بودن، برای برخی شیوه زندگی است. او آرزو داشت دنیایی ایجاد کند که فرزانگانی از قبیل سقراط به عنوان الگو مطرح باشند و به جای تنبیه، تشویق شوند.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی،صص33-31، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387