توپ توی دروازه نشست، صدای هورای بچّه‌ها، دست انداخت دور گردن مهران. گل زده بود، اوّلین گل را کاشته بود توی دروازه. مهران هنوز لبخند به لبش داشت و دست هادی توی موهایش بود که صدای بابا دوید توی کوچه: «مهراااان! بیا خونه. بدو کارت دارم.»

غصه‌‌های دنیا توی دل مهران سرریز شد، وقتی بابا صدایش‌‌ می‌زد باید به گوش‌‌ می‌شد و یک چشم‌‌ می‌گفت، به خاطر همین توپ را مقابل چشمان بچّه‌‌ها تنها گذاشت و دوید سمت خانه، بابا توی ایوان نگاهش‌‌ می‌کرد: «چرا دیر کردی؟ حالا بدو بیا که دارم شیر حموم رو تعمیر‌‌ می‌کنم.»

همان برنامه‌‌‌ی همیشگی، روز جمعه برای پدر روز تعمیرات بود، پیچ گوشتی و آچار دست‌‌ می‌گرفت و‌‌ می‌افتاد به جان شیر و قفل و کمدهای خانه، مهران هم مجبور بود نقش شاگرد را بر عهده بگیرد و دنبال پدر راه بیفتد. دلش‌‌ می‌خواست توی کوچه هم‌پای بچّه‌‌ها بدود؛ اما پدر عقیده داشت یک پسر برای مرد شدن باید کارهای فنّی یاد بگیرد. مهران لب‌‌های آویزانش را جمع و جور کرد و کیف ابزار را از دست پدر گرفت، بابا ایستاد پشت شیر، نگاه موشکافانه‌ای به آن انداخت و رو به مهران گفت: «خب... حالا اون آچار فرانسه رو بده.»

مهران لب‌‌هایش را جوید، بازی تا الان به نیمه رسیده بود، بابا‌‌ می‌توانست خودش آچار را بردارد، خودش شیر را سفت کند، خودش لامپ را نصب کند و روز تعطیل مهران را خراب نکند؛ اما...

- «خب حالا اون واشر رو بده ببینم بلدی!»

مهران هر چقدر داخل کیف را گشت چیزی پیدا نکرد، بابا واشرها را استفاده کرده بود.

-  «نیست، نداریم.»

بابا سرش را به نشانه‌‌‌ی تأسف تکان داد، از جیب بغل یک واشر بیرون کشید، واشر سیاه‌رنگ را جلوی صورت مهران گرفت و گفت: «پسرجان! یه مرد باید جای ابزار و وسایل خونه‌اش رو بدونه، باید بلد باشه خرابی‌‌های خونه رو درست کنه، باید یه پا مهندس باشه. اون وقته که بهش‌‌ می‌گن مرد.»

مهران سرش را به عادت همیشه، تند و پشت هم تکان داد، دیگر حرف‌‌های پدر را از حفظ بود، پدر روی شانه‌اش زد تا حواسش را جمع کند، بعد واشر را گذاشت و شیر را پیچاند، یک دور، دو دور، بعد کمی از شیر فاصله گرفت و با چشم‌‌هایی که برق‌‌ می‌زد گفت: «باز کن پسر. ببین بابات چه کرده، دیگه خبری از چکّه کردن نیست.»

مهران دست دراز کرد سمت شیر؛ امّا با دیدن شیر زد زیر خنده، شیر این بار بیش‌تر از قبل چکّه‌‌ می‌کرد. پدر عصبی شده بود و مهران این را از ابروهای درهم و صورت برافروخته‌اش‌‌ می‌فهمید.

- «هان! چرا‌‌ می‌خندی؟»

 مهران خنده‌اش را خورد. بی‌حرف جلو رفت تا مراحل کار پدر را تماشا کند، ماجرا تازه داشت جالب‌‌ می‌شد، مهران پیچ‌گوشتی را به سمت پدر گرفت.

- «شاید با این درست بشه.»

پدر به چشم‌‌های مهران نگاه کرد و داد زد: «کی گفت بیایی توی این یه وجب جا؟ پیچ‌گوشتی نشونم‌‌ می‌دی؟ نمی‌بینی چقدر کوچیکه این‌جا؟ توام همش توی دست و پایی. برو بیرون، برو به بازیت برس. برو خودم درستش‌‌ می‌کنم.»

مهران دهانش از تعجّب باز مانده بود، نمی‌دانست چه کند، بین خنده و گریه گیر کرده بود، شانه بالا انداخت، کیف ابزار را روی کاشی‌‌ها گذاشت و از حمّام بیرون زد، دل‌دل‌‌ می‌کرد به آخر بازی برسد. دمپایی‌‌های لاکی قهوه‌ای‌اش را پوشید، در را باز کرد و داد زد: «من اومدم.»

امّا قیافه‌‌‌ی حسن که به زور دروازده‌ی گل کوچیک را توی حیاط خانه‌ی‌شان هل‌‌ می‌داد داغ دلش را تازه کرد، حسن پوزخندی زد و گفت: «دیر اومدی، تموم شد.»
مهران همان جا بین چهارچوب در نشست، حالا دیگر میل به خنده نداشت، دوست داشت از دست بابا و کارهایش گریه کند، دوست داشت به خاطر این زندگی و این پدر به خدا گله کند، صورتش را سمت آسمان گرفت، دانه‌‌های درشت اشک روی صورتش قِل خورد، بابا همیشه بازی‌اش را خراب‌‌ می‌کرد.

- «خدایا! آخه خدا من چقدر بدبختم، چقدر بیچاره‌ام. یه روز هم نمی‌تونم با خیال راحت بازی کنم. آخه اینم زندگیه من دارم؟ آخه اینم باباست به من دادی؟»

خواست درد و دلش را ادامه دهد که صدای بابا توی گوشش پیچید: «چرا اون‌جا نشستی بابا؟ بیا که بابات شاهکار کرده، درست شد.»

صدای شاد پدر، گریه‌‌‌ی مهران را بند آورد، از روی زمین بلند شد و سرش را خاراند، نگاهی به بابا و جعبه‌‌‌ی ابزارش انداخت، یاد حسن افتاد که‌‌ می‌گفت: «بعد از مردنِ بابام خیلی تنها شدیم، هیچ‌کس نیست یه نون برای خونه بخره، هیچ‌کس نیست یه پیچ سفت کنه، شبا بعضی وقتا از ترس خوابم نمی‌بره.»

مهران سرش را خاراند، بابا ایستاده بود توی حیاط توپ چهل تکّه‌‌‌ی مهران را توی دست داشت و‌‌ می‌گفت: «بیا پسر! بیا ببینم چند مَرده حلاجی، ببینم‌‌ می‌تونی به بابای مهندست گُل بزنی؟!»

سوز زمستانی ردّ اشک را روی صورت مهران خشک کرد، بابا با همه‌‌‌ی زورگویی‌‌هایش مهربان بود، سر به سر مهران‌‌ می‌گذاشت، نازش را‌‌ می‌خرید، توی درس‌‌ها کمکش‌‌ می‌کرد، خواسته‌‌هایش را بدون چون و چرا اجرا‌‌ می‌کرد  و حالا‌‌ می‌خواست با او گل کوچیک بازی کند. مهران یاد حسن افتاد، قلبش مچاله شد، لبش را گزید و شکایت‌‌هایش را از خدا پس گرفت، وجود یک بابای مهندس در خانه برای مهران عین خوش‌بختی بود.

منبع: مجله باران