حميد

نويسنده:مهري حسيني




بر اساس خاطره ي آزاده جهانبخش تيربند به: شهيد بي نشان اين وادي و آزادگان جهانبخش تيربند و مجيد ملا نوروزي
هر دو قايق در دو خط موازي دل آب را مي شکافتند و جلو مي رفتند. جزيره مي رفت تا کم کم در دل تاريکي شب پنهان شود. تنها ستاره اي چسبيده بود به طاق آسمان، سر و صداي قورباغه ها پيچيده بود لاي نيزار. همين نيزار بود که قشنگي مجنون دو چندان نشان مي داد. گاهي گلوله اي از بالاي سرمان فوکه مي کشيد و در گوشه و کنار پايين مي آمد. چيزي به مغرب نمانده بود. اشعه ي نارنجي آفتاب، افق را چشم گير کرده و سطح آب را برق انداخته بود. نسيمي نرم مي پيچيد لاي چولان ها، سر و صداي خمپاره اوج گرفت. تکيه کردم به ديواره ي قايق . شکمم از گرسنگي مالش مي رفت. صورت بچه ها را از نظر گذراندم. بي حال و رنگ و رو پريده به چشم مي آمدند. خون زيادي از پاي حميد رفته بود. گاهي عضلات صورتش منقبض مي شد. معلوم بود درد مي کشد و به روي خودش نمي آورد. شايد هم مي خواست داغ ناله کردن را به دل عراقي ها بگذارد.
اکبر نشسته بود رو به رويم و زانوهايش را بغل زده بود. نگاهش ثابت مانده بود. روي صورت کبود و خون آلود مجيد روي ريش کم پشتش را غبار پوشانده است. خدا از سر تقصير آن گروهبان يمني نگذرد. مجيد را انداخت زير مشت و لگد . اصلا نمي دانم اين گور به گور شده هاي يمني توي جبهه عراق چه غلطي مي کردند، شده بودند کاسه ي از آش داغ تر، انگار ارث جد و آباداشان را بالا کشيده بوديم. يک مشت کينه شتري عوضي چنان سنگ عراقي ها را به سينه مي زدند، انگار هفت پشتشان عراقي است. هر کدامشان رسيدند مشت و لگدي حواله مان کردند. هنوز کمرم از نيش لگد يکي از آنها مي سوخت. قاسم رنگ به رو نداشت. معلوم بود ضعف دارد. خون خشکيده بود گوشه ي لبش . سرباز عراقي نشسته بود لبه ي ديگر قايق و نگاه سرد و بي روحش را مي پاشيد روي صورتم.
هر دو قايقي با شتاب جلو مي رفتند.خمپاره اي هول از راه رسيد و ميان آب نشست. صداي انفجار ، تن هر دو قايق را لرزاند خمپاره پشت خمپاره در آب نشست. صداي انفجار لحظه اي قطع نمي شد. تعدادي ماهي آمدند روي آب. سطح صاف و سفيد زير شکمشان زير نور نارنجي افق برق افتاد. چشمم که به آنها خورد، اشتهايم چند برابر شد . سه مجروح عراقي پشت به ما، در خود مچاله شده بودند کف قايق. قايق کناري ، شانه به شانه ي ما پيش مي آمد. هر بار که صداي سوت خمپاره بلند مي شد، نيروهاي عراقي خم مي شدند و سرها را در پناه دست هايشان مي گرفتند . خمپاره اي با سر ميان ني ها فرود آمد و آب موج برداشت. پشت بندش خمپاره اي ديگر از راه رسيد . معطل نکردم، تا جا داشت خم شدم کف قايق . شدت انفجار ، قايق را جا به جا کرد و موجي از آب هجوم آورد داخل آن. سراپايم خيس شد. بقيه هم دست کمي از من نداشتند. آب کف قايق را پوشاند. سر و صداي نيروهاي عراقي از قايق ديگر بلند شد. يکي از آن ها شروع کرد با بي سيم صحبت کردن. تند و تند و با نگراني سر و ته حرفش را هم آورد. بقيه هم داشتند با کلاه آهني، آب هاي کف قايق را بيرون مي ريختند. آخرين ذره ي خورشيد در مغرب فرو رفت و تنها نواري سرخ افق را پوشاند.
هر لحظه مقدار آب کف قايق بيشتر مي شد. ترکش ديواره ي هر دو قايق را سوراخ کرده بود و کاري از دستمان بر نمي آمد. مجروح هاي عراقي خود را جمع و جور کردند و نشستند کف قايق، سرباز هم اسلحه اش را انداخت سر شانه اش و مضطرب ايستاد سر جايش. شانه ي حميد را گرفتم و کمک کردم تا به ديواره ي قايق تکيه کند. قايق کناري واژگون شد و نيروهاي عراقي سرازير شدند توي آب. به خودم که آمدم. تا نيمه قايق را آب گرفته بود. دست هايم را مشت کردم و شروع به بيرون ريختن آب. سرباز عراقي کلاه خود را از سر برداشت و با آن تند آبها را مي ريخت بيرون. آسمان به آبي سير مي زد و تاريکي داشت سايه مي انداخت روي هور. سر و کله ي نيروهاي عراقي از آب بيرون بود. قايق ما نيز لبالب از آب شد و در چشم به هم زدني رفت زير آب. نگران حال حميد بودم. به خصوص اين که شنا هم بلد نبود. بازويش را فشردم و گفتم :«مواظب باش. سعي کن خودت را روي آب نگه داري. معلوم نيست تا آمدن قايق کمکي چقدر توي آب هستيم. » حميد سرش را تکان داد و ساکن ماند.
گمانه ي ماه ميخ شده بود به طاق آسمان و توي آن تاريکي سوسوي ستاره ها جلاي بيشتري داشت. محکم بازوي حميد را چسبيده بودم و زير لب ذکر مي گفتم. صداي موتور قايق پيچيد توي گوشم. نگاه انداختم طرف صدا. توي تاريکي چشم هاي بر نمي کرد. شانه ام زير بازوي حميد بود. کنار گوشش گفتم:« اگر خدا بخواهد قايق کمکي آمد».
حميد لب از لب باز نکرد. سر و کله ي قايق از لاي ني ها پيدا شد. قاسم گفت: «يک قايق بيشتر نيست. جاي همه را ندارد». نگاه ها دوخته شده بود به قايق. کنار نيروهاي عراقي ، موتور آن خاموش شد. سربازي که داخل قايق بود، کمک کرد تا نيروها يکي يکي خود را کشيدند داخل. سه مجروح عراقي و سربازي را که با ما بودند، سوار کردند. موتور قايق روشن شد و آرام آرام از ما فاصله گرفت.
نگاه گرداندم اطراف، جز آب و ني چيزي ديده نمي شد. مجيد که تا آن لحظه ساکت بود، گفت:« پس چرا ما را با خودشان نبردند ؟» قبل از اين که چيزي بگويم ، قاسم گفت: «معلوم است، نيروهاي خودشان واجب تر بودند».
-حتما بر مي گردد و ما را هم مي برد. هر چه باشد ما اسيريم و برايشان مهم است.
-شايد هم بر نگردد. بايد فکري بکنيم.
آسمان گلوله باران بود. شعله هاي سرخ و نارنجي اش تو تاريکي ديني تر بود. بچه ها داشتند زير لب ذکر مي گفتند. تنها حميد بود که صدايش در نمي آمد. ديگر نفس ايستادن توي آب را نداشتم. بدنم سست و کرخت بود. به خصوص که بايد هواي حميد را هم داشتم. گاهي دستش را دور گردنم سر مي خورد. خون زيادي از بدنش رفته و ضعف تمام توانش را گرفته بود. اين را مي شد از رنگ و رويش فهميد.
نور فسفري منوري شکوفه زد توي آسمان و تاريکي اطراف را شکست. سطح آب با نفس آرام نسيم به جنب و جوش در آمده بود. تا دقايقي اطراف روشن بود و همه چيز به خوبي ديده مي شد. دلهره درونم را مي جويد. نگران حال حميد بودم. نور منور کور شد و دوباره تاريکي همه جا را در بر گرفت. لحظاتي طول کشيد تا چشمم به کور سويي عادت کرد. تاريکي رعشه مي انداخت توي تن آدم. فاصله ي زيادي با ني ها نداشتيم. حس مي کردم هر لحظه ممکن است حيواني ، چيزي از لاي ني ها بجهد بيرون. نگاهم روي ني ها ثابت مانده بود. ديگر جان نگه داشتن حميد را نداشتم. خودش هم فهميده بود. آرام و بريده گفت:« جهانبخش! دستم را ول کن». پايي نشدم. انگشتانم حس نداشت و رمقي برايم نمانده بود. ماه نشسته بود وسط آسمان. قاسم گفت :« دستمان را گذاشتند تو پوست گردو. چشمم آب نمي خورد قايق بر گردد». من هم احساس درماندگي مي کردم. داشتم نااميد مي شدم، اما به روي خودم نياوردم. همچنان چشمم به نيزار بود. فکر و خيال ذهنم را مشغول کرده بود. نمي دانستم اگر قايق به سراغمان نيايد، تکليفمان چه مي شود، بايد راهي پيدا مي کرديم. نمي شد که براي هميشه آن جا بمانيم. تا آن موقع هم دوام آورده بوديم، جاي شکرش باقي بود . پرده ي نازک مه افتاد روي هور. سکوتي کلافه کننده بر فضا حاکم بود. ديگر صداي قورباغه ها هم به گوش نمي آمد. بگو و مگوي قاسم و اکبر از فکر و خيال کشيدم بيرون.
- من مي گويم کم کم خودمان را بکشيم يک طرف، بالاخره از يک جايي سر در مي آوريم.
- بس که اين جا ايستاديم ديگر جاني برايم نمانده . نا ندارم جم بخورم. چه رسد به شنا کردن به خودم آمدم. دست حميد دور گردنم نبود. يک دور کامل چرخيدم دور خودم و دست پاچه گفتم:« حميد، حميد کو ؟» بچه ها به تکاپو افتادند، حسابي گيج شده بودم. مجيد گفت :« شايد از انتظار خسته شده و رفته ».
-کجا رفته ؟ تا چشم کار مي کند اين جا آب هست.
مثل کلاف سر در گم بودم. پشت حرف اکبر را گرفتم و هول گفتم : «راست مي گويد اين جا فقط آب هست، حميد شنا بلد نبود . نکند...»
- چه شده جهانبخش ؟ جان به لبمان کردي.
دهانت قفل شده و ترس وجودم را پر کرده بود. به سختي آب دهانم را قورت دادم . هر چقدر چشم چشم کردم بي فايده بود. با دست کوبيدم توي پيشاني ام و گفتم :« نکند غرق شده » . بچه ها گيج و منگ نگاهم مي کردند. اکبر گفت: « زده به سرت ؟ اين چه حرفي است که مي زني . اگر غرق مي شد که ما مي فهميديم.»
-چطوري ؟ چطوري مي فهميديم؟ حميد کوچک ترين قدرتي نداشت که دستش را دور گردنم بند کند. من هم از او بدتر. با جان کندن نگهش داشته بودم . تمام بدنم سرد و بي حس شده. حتما وقتي تو فکر و خيال بودم. دستش از دور گردنم سر خورده و صداش در نيامده .
بغض آوار شد توي گلويم و گفت:« خودش هم فهميده بود که ديگر دستم گير ندارم. مرتب خود خوري مي کرد» .
-اما...
- اما ندارد، فکر کرده مزاحم است. تا رفته زير آب حتي دست و پا هم نزده. من هم که تو اين ظلمان حواسم جاي ديگري بود و از حال و روزش غافل شدم.
يک ريز خودم را سرزنش مي کردم. باورم نمي شد به همين راحتي حميد غرق شده باشد. احساس گناه مي کردم دلم مي خواست زمين دهان باز مي کرد و مرا مي بلعيد. شروع کردم به بد و بيراه گفتم به عراقي ها. پرده ي نازک مه افتاد روي هور. صداي موتور قايق از دور شنيده شد. مجيد گفت:« گمانم قايق کمکي آمد .»
- مي خواهم صد سال سياه نيايد. حالا که حميد...
- به هر حال بايد تکليف ما هم معلوم مي شد. با هيچ قسمتي هم آشنايي نداريم که از دست دشمن خودمان را نجات بدهيم. از هر طرف هم که برويم ، به تور عراقي ها مي خوريم.
بچه ها داشتند بگو مگو مي کردند که چيزي دمر آمد روي آب. ابتدا هول برمان داشت. وقتي ديدم تکان نمي خورد، خودم را کشيدم طرفش. باورم نمي شد. صورتش را برگرداندم. حميد بود. دلگير گفتم:« همه اش تقصير من بود. نبايد ازش غافل مي شدم. » قاسم زد زير گريه و گفت :« تقصير ما هم بود که کمک نکرديم. يک نفر شش ساعت نگهش داشتي ». اکبر گفت :« ما بي تقصير نبوديم، ولي حميد مخصوصا صدايش را در نياورد که سر بار ما نباشد. گناهش گردن عراقي هاست . حميد تير خورده بود؛ بايد او را با خودشان مي بردند.»
سر و کله ي قايق پيدا شد. نزديک که رسيد ، موتورش خاموش شد. قايقران و سرباز کمک کردند تا خودمان را بکشيم داخل. مه فرو نشست و آرام آرام محو شد. سرباز نگاهي از سر تاسف انداخت به جنازه ي حميد و دلگير گفت: « انا آسف!» مجيد گفت :« کاشکي مي توانستيم دفنش کنيم.»
دلم مي خواست هوار بکشم . بغض چسبيده بود بيخ گلويم و داشت خفه ام مي کرد. زير لب گفتم:« ما را ببخش. جايي نداريم که تو را با خودمان ببريم. ما اسيريم و اصلا معلوم نيست چه سرنوشتي در انتظارمان است ». موتور قايق کار افتاد. داشتيم از حميد فاصله مي گرفتيم که قطرات اشک راه کشيد روي گونه هايم و صداي هق هق ام در آمد.
منبع: ماهنامه ي امتداد