هم اشک، هم لبخند
در آخرین ساعات عمر پاک پیغمبر
با مژده‌ای آرام‌بخش و سبز:
تو اوّلین کس از تمام خاندانم...
آن لحظه آمد باز هم در خاطرت، بانو!
هم داغ پیغمبر
هم غصّه‌ی تنهایی و دل‌تنگی همسر
هم چشم‌های اشکبار کودکان ناز بی‌مادر
هم درد جای خالی محسن
عزیز پرپرت، بانو!
سجّاده‌ی تبدار
میخ در و دیوار
با تو چه می‌گفتند
در سجده‌های آخرت، بانو؟!
دنیا چه شکلی بود؟
مولا چه حالی داشت؟
وقتی نمایان شد کبودی‌های پهلوی شکسته
هنگام غسل پیکرت، بانو!
دل‌تنگ دل‌تنگم
مثل یتیمی در تب آغوش مادر
با یک نوازش
آرام کن من را
و پاک کن اشک مرا
با گوشه‌های چادرت، بانو!
 
منبع: مجله باران