آخرین منجی (10)






وظيفه امام از ديدگاه امام علی (عليه السلام) در خطبه شقشقيه

اينك به كلام على(عليه السلام) در خطبه شقشقيه رجوع مى كنيم و وظيفه امام را از ديدگاه آن حضرت(عليه السلام) بررسى مى كنيم.
خطبه شقشقيه، سومين خطبه نهج البلاغه و از جمله خطبه هاى مشهورى است كه شكى در صحت استناد آن به حضرت نيست. با اين كه اين خطبه با سندهاى مختلف و در كتاب هاى متعدد قبل از جمع آورى نهج البلاغه نقل شده، ولى ذكر سخنى از «ابن ابى الحديد» در مورد سند خطبه، خالى از لطف نمى باشد.
او مى گويد: استادم «ابوالخير مصدق بن شبيب واسطى» براى من نقل كرد: اين خطبه را نزد «ابو محمد عبدالله بن احمد» معروف به «ابن خشّاب» خواندم. چون به اين سخن ابن عباس رسيدم كه فرموده بود: بر هيچ سخنى اين چنين كه بر قطع شدن اين كلام حضرت متأسف شدم، افسوس نخوردم، ابن خشاب گفت: اگر مى بودم و مى شنيدم ابن عباس چنين مى گويد، به او مى گفتم: آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه نگفته باشد كه چنين تأسف مى خورى؟ به خدا سوگند او از كسى فرو گذارى نكرده و هر چه در دل داشته گفته، فقط حرمت پيامبر را نگه داشته است.
مصدق مى گويد: به استاد گفتم: اين خطبه مجعول و ساختگى است؟
گفت: «به خدا قسم! هرگز. من به يقين مى دانم اين گفتار على است، همان گونه كه مى دانم تو مصدق پسر شبيب هستى».
گفتم: «بسيارى از مردم مى گويند: اين خطبه از كلام خود سيد رضى است».
گفت: «اين سخن و اين اسلوب چگونه مى تواند از سيد رضى و غير او باشد؟! ما به رسائل رضى آشنا هستيم و طريقه و هنر او را در نثر مى شناسيم. با همه ارزشى كه دارد، در قبال اين خطبه ارزشى ندارد. نه سركه است و نه شراب».
ابن خشاب مى گويد: «من اين خطبه را در كتاب هايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولد سيد رضى تأليف شده است، و آن را با خط هايى كه نويسندگانش را مى شناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند، ديده ام و آنان پيش از آن كه «نقيب ابو احمد» پدر سيد رضى متولد شود، مى زيسته اند»
ابن عباس مى گويد: «نزد حضرت از خلافت وكسانى كه خلافت را تصاحب كرده اند، سخن به ميان آمد. آن حضرت نفس بلندى كشيد و فرمود:
«اما والله لقد تقمّصها ابن ابى قحافة و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرّحى...».
«به خدا سوگند كه پسر ابى قحافه ] ابوبكر [ خلافت را با نيرنگ و زور به چنگ آورد، و او خوب مى داند كه جايگاه من از خلافت همانند مركز ومحورگاه از آسياب است»
حضرت تصريح به غاصبانه بودن خلافت ابوبكر دارد و اشاره اى به رأى و بيعت مردم ندارد.
ابوبكر لباس خلافت را به تن كرد در حالى كه مى داند جايگاه امام نسبت به خلافت، جايگاه مفتول آهنى است كه محور سنگ آسياب است.
حضرت تصريح به اين نكته دارد كه خلافت، بدون او مانند آسياب بدون محور است، كه هرگز نخواهد چرخيد. آن گاه حضرت به بيان نياز به امام مى پردازد.
امام در اوج رفعت و آگاهى است كه كسى را ياراى مقايسه با او نيست. او چون كوه بلند و افراشته است كه رودهاى دانش و كمال و حكمت، از آن سيل آسا بر خلق فرو مى ريزد، وتمام چاله ها وضعف ها را پر مى كند، وخلائى باقى نمى گذارد، و بلندى ها و پستى ها را يكسان مى كند، و مساوات و عدالت را به ارمغان مى آورد. از اين رو ديگرى به جاى او نمى تواند بنشيند واگر ديگرى جاى او را گرفت، حاصلش چيزى جز ظلمت و بيداد و تبعيض نيست.
از اين كلام حضرت، استفاده مى شود كه على(عليه السلام) حكومت را حق خود مى داند و ديگران را غاصب آن. حال اين سؤال پيش مى آيد كه چرا آن حضرت براى به دست آوردن خلافت اقدامى نكرد؟ با اين كه او اسد اللّه وشير عرب بود وهمو بود كه جبرئيل(عليه السلام)درباره اش فرمود: «لافتى إلاّ علي، لا سيف إلاّ ذو الفقار» وخود فرمود:
«اگر تمام عرب در برابرم بايستند، به آن ها پشت نخواهم كرد»
على(عليه السلام) كه مى گويد: حق گرفتنى است، نه دادنى; چرا دست به شمشير نمى بَرَد؟ و چرا از فرو رفتن امّت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) در گرداب ضلالت ممانعت نمى كند؟ چرا از خود جنب و جوشى نشان نمى دهد، و در خانه نشسته است؟ تا جايى كه مهندس بازرگان كه خود را وامدار على(عليه السلام) مى داند، بگويد: نه، او براى قبضه كردن قدرت تلاش و تقاضايى كرد؟
اين ها سؤالاتى است كه على خود جواب مى دهد. او مى گويد:
با اين كه حكومت حق من است و ديگران غاصب آن هستند، و در مقام والاى خويش هم تايى ندارم و براى نجات خلق هجوم سيل آسا دارم، بين خود و حكومت پرده اى آويختم و از آن كناره گيرى كردم «فَسَدَلتُ دُونَها ثوباً»، زيرا دو راه بيش تر نبود، كه بايد يكى را انتخاب كنم:
1 ـ يا بايد با غاصبان حكومت به جنگ درآيم و اعلام جهاد نموده، بر آن ها حمله ببرم، اما با چه امكانات و عُدّه و عِدّه اى؟! با دستى بريده و قدرتى از دست رفته و امكاناتى جدا شده؟! اين يك راه كه با دست خالى حملهور شوم و بدون يار و ياور خود را در صحنه كارزار ظاهر كنم.
شاهد بر تنهايى على(عليه السلام) كلامش در خطبه «طالوتيه» مى باشد كه فرموده است: اگر سى نفر داشتم و در كلام ديگر مى گويد: اگر ده نفر داشتم، حكومت را مى گرفتم
2 ـ با وجود ظلمت فراگيرى كه همه در آن نابينا خواهند شد، صبر وشكيبايى ورزم. ظلمت و سياهى كه چنان مردم را احاطه كرده كه خردسال را پير مى كند و بزرگسال را از پا در مى آورد و مؤمن تا دم مرگ به رنج و سختى دچار مى شود. زيرا مسئوليت مؤمن دو چندان مى شود كه بايد نورى برافروزد و چراغى در دل ظلمت روشن كند و لحظه اى از هدايت امت گرفتار در بند ظلمت، غافل نباشد و خون دل ها بخورد تا آن گاه كه به لقاى پروردگارش بار يابد.
على(عليه السلام) بر سر دو راهى، آن راهى را بر مى گزيند كه خير امت باشد، و صلاح دين به آن نزديك تر، و وصيت رسول خدا با آن يكى باشد. آن حضرت(عليه السلام) راه دوم را انتخاب مى كند و صبر پيشه مى كند، على(عليه السلام) براى حفظ وحدت اسلامى و اين كه شعار «اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً رسول الله» بر مناره هاى مسلمين به گوش برسد، حاضر به گذشت از حق خويش است. على(عليه السلام) چون هارون در امّت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) است; با اين كه او را به استضعاف كشاندند و به قتل تهديدش كردند اقدامى نكرد، زيرا ترسيد متهم به تفرقه در بين امّت شود، قرآن از زبان هارون مى گويد:
( اِنّى خَشيتُ اَنْ تَقُولَ فَرَّقْتَ بَيْنَ بَنى اِسْرائيل)
«من ترسيدم بگويى: ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى»
از اين رو على(عليه السلام) صبر پيشه مى كند، در حالى كه به همه جوانب امر احاطه دارد، زيرا لازمه صبر احاطه است، آن طور كه خضر به موسى(عليهما السلام) مى گويد:
( وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِه خُبْراً...)
«و چگونه مى توانى بر چيزى كه به شناخت آن احاطه ندارى صبر كنى»
على(عليه السلام)، خار در چشم و استخوان در گلو صبر كرد. آن جا كه امت رسول نيرنگ مى خورد. و بصيرها وبصيرت را از آن ها مى گيرند، على(عليه السلام) خون گريه مى كند، كه ظلم بر جامعه انسانى، خارى در چشم على(عليه السلام) است كه جارى شدن خون را به همراه دارد.
اين ستم ها بر جامعه اى مى رود، كه بهترين و محبوب ترين مخلوق، پس از بيست و سه سال تلاش وتحمّل سخت ترين بلاها آن را شكل داد و بر حفظ آن وصيت ها كرد. اين ستم ها استخوانى است در گلوى على(عليه السلام) كه نمى تواند فرياد بزند، مبادا متّهم به تفرقه افكنى شود و نمى تواند بى اعتنا باشد، زيرا آنى در زندگى بى اعتنا نبوده است و حتى هدايت يك نفر را، بادنيا معاوضه نمى كند.
او با چشم خود مى بيند ميراثش به يغما مى رود و توطئه عظيمى به پا شده، و با چه حسابگرى ها و رندى ها مسير تاريخ عوض مى شود و اسلام وارونه مى گردد!
راستى آدم در ظاهر و دور از تيزبينى هاى سياسى و با دور بودن از منابع تاريخى و عدم پژوهش در تاريخ و جريانات صدر اسلام، شيعه را به تعصب متهم مى كند، ولى آن سه خليفه را چندان مغرض نمى بيند! اما وقتى باتفحص و تيزبينى، به فضاى آن زمان نزديك مى شود، مى بيند رندان سياسى سازمان سيا و صهيونيست، به گَرد آن ها نمى رسند، و آدم باور مى كند آنچه در قرن بيستم شاهد آن است، از جنايت ها و خباثت و آدم كشى ها، ريشه در سقيفه دارد و اين همه، ميوه درخت حنظله اى است كه بذر آن در سقيفه كاشته شد; هر چند در همان جا نيز، رد پاى يهود به روشنى مشهود است و نقش مرموز آنها آشكار!.
راستى! همين على(عليه السلام)، روزى در كنار رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) سر به آسمان عزت مى ساييد.
آن حضرت خودش مى فرمايد:
«من در كوچكى، بزرگان عرب را به خاك انداختم و اشراف قبيله هاى «ربيعه» و «مُضَر» را هلاك كردم. آيا جايگاه من را نسبت به رسول، از جهت خويشاوندى و منزلت و مرتبت مى دانيد؟ او سرپرستى مرا پذيرفت و من را در كودكى در دامن خود گذاشت و به سينه خود چسباند و در رختخوابش خواباند، چنانكه تن من به تن او مى ساييد وبوى خوش او به مشام من مى رسيد. لقمه را در دهنش مى جويد و آن را به من مى خوراند».
آيا آن علىِ زمان رسول(صلى الله عليه وآله وسلم)، امروز بايد اين چنين باشد، كه خار در چشم و استخوان در گلو، شاهد غارت آن چه باشد كه از محبوبش به او رسيده است؟! مانند «اعشى» شاعر عرب كه روزى در بارگاه سلطان در اوج رفاه بود و روز ديگر بر پشت شتر سوار و خانه به دوش، آواره بيابان ها!
آن گاه على(عليه السلام) از توطئه ها پرده برمى دارد و به معرفى آن سه خليفه مى پردازد، تا معلوم شود امت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) به چه كسانى مبتلا شده و چگونه اين جماعت، حساب شده حكومت را به همديگر پاس مى دهند! وبر اساس طرحهاى از پيش تعيين شده وقرارهاى قبلى، خلافت را بين خود رد وبدل مى كنند. تعبير حضرت به كلمه «ادلى» در دادن حكومت به دومى از اين آيه قرآن گرفته شده است:
( وَلاتَأْكُلُوا أُمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَتُدْلُوا بِها اِلَى الْحُكّامِ...)
«واموالتان را ميان خودتان به ناروا مخوريد، و به عنوان رشوه قسمتى از آن را به قضات مدهيد...»
گويا قرار بوده كه عُمَر در «سقيفه» با ابوبكر بيعت كند، مشروط به اين كه ابوبكر بعد از خود، عمر را به خلافت برساند! اين نيز شنيدنى است كه وقتى ابوبكر در بستر مرگ وصيت مى كند تا براى خود جانشين تعيين كند، در هنگام بيان وصيت از هوش مى رود كاتب كه عثمان بوده، اسم عُمَر را مى نويسد. چون خليفه به هوش مى آيد، مى گويد: وصيت را قرائت كن. عثمان وصيّت را قرائت مى كند:
«بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد، همانا عُمَر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم».
ابوبكر تكبير مى گويد و شادمان بيان مى دارد: ترسيدى اگر در حالت بى هوشى بميرم، مردم اختلاف كنند، از اين رو نام عُمَر را نوشتى؟
عثمان گفت: آرى! و ابوبكر او را دعا كرد آن گاه ابوبكر به عُمَر سفارش مى كند: «هيچ مصيبتى حتى مرگ من، تو را از كار اصلى باز ندارد. ديدى من هنگام رحلت پيامبر چگونه رفتار كردم
على(عليه السلام) در روز شورا به عبد الرحمن بن عوف ـ بعد از بيعت با عثمان ـ مى گويد:
«والله ما فعلتها إلا لأنك رجوت منه ما رجا صاحبكما من صاحبه دقّ الله بينكما عطر منشم».
«به خدا قسم! اين كار را نكردى، جز اين كه از عثمان آن اميد را داشتى كه دوست شما ـ عمر ـ از رفيق خود داشت. خداوند ميان شما، عطر منشم و زنگار نفاق برافشاند».
عمر در روز شورا خطاب به عثمان مى گويد:
«گويا خلافت براى تو آماده است و گويى هم اكنون مى بينم قريش به سبب محبتى كه به تو دارند، قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افكند و تو بنى اميه و فرزندان ابو معيط را بر گردن مردم سوار خواهى كرد و در تقسيم غنائم و اموال، آنان را بر ديگران ترجيح خواهى داد...»
اين گزيده اى از جريان پيچيده صدر اسلام است. نقشه چنان حساب شده بود كه عبد الرحمن بن عوف نيز به عنوان خليفه چهارم برگزيده مى شود و بنى اميه بر ديگران رجحان پيدا مى كنند.
اميرالمؤمنين(عليه السلام) درباره خصوصيات خليفه دوم مى گويد:
«چون اسب چموشى است كه نمى شود آن را كنترل كرد و نمى شود رهايش نمود».
او مردى از سلاله غضب و خشونت و سراسر لغزش و اشتباه بود، و نتيجه حاكميت او چنين شد كه مردم مبتلاى به حركت در تاريكى، همراه با اضطراب وتشويش شوند. آن ها گرفتار نفاق شده، از حق فاصله گرفتند و در باطل فرو رفتند; و سرنوشت جامعه اى كه به امام و هادى خود پشت نمايد و به طاغوت روى آورد چيزى جز اين نيست.
از طرح هاى حساب شده ديگرى كه براى كنار زدن على(عليه السلام) داشتند، شكستن على(عليه السلام) و تنزل دادن مقام و منزلت وى در سطح افرادى چون عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و عثمان بود. همان عثمانى كه على(عليه السلام) در وصف او مى گويد:
«كسى بود كه همّ او خوردن و دفع كردن بود و همّت او خلاصه مى شد در فاصله ميان مطبخ و مزبله».
همسان قرار دادن على(عليه السلام) با ديگران، براى كوچك كردن و از چشم مردم انداختن او بود. در اين شورا دشمنان جديدى را چون طلحه و زبير ـ كه هرگز مقايسه خود با على(عليه السلام)در خاطرشان نمى گنجيد ـ به صحنه پيكار وارد كردند، تا اگر فردا عثمان نتوانست جريان را آن سان هدايت كند كه عبد الرحمن بن عوف بر مسند خلافت بنشيند، لااقل خلافت در كام على(عليه السلام)تلخ شود و مدعيان جديد خلافت، راه را بر على(عليه السلام) ببندند.
على(عليه السلام) اهداف شوم اين جماعت را مى شناسد و اعلام مى كند:
«متى اعترض الريب فيّ مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر».
«مگر من با اولين و بزرگ اين ها قابل مقايسه بودم كه اكنون با اين فرومايگان هم طراز شوم»؟!
راستى كدام جريان سياسى پيچيده امروز چنين طرح هايى در برنامه دارد، كه براى بيرون كردن رقيبى از صحنه، چنين منزلت معنوى او را تنزل دهند و بامحاصره اقتصادى و تهديد نيروهاى او، و گرفتن امكاناتش، او را خلع يد نمايند؟!
راستى اگر با على(عليه السلام) چنين برخورد نمى كردند و او را در انظار اين چنين خُرد نمى كردند، چگونه مى توانستند جنازه امام حسن(عليه السلام) را تيرباران كنند، و در كربلا سر مبارك حسين(عليه السلام)را به نيزه بزنند، و امام سجاد(عليه السلام) را به عنوان غير مسلمان اسير گردانند؟!
آن گاه حضرت از همراهى خود سخن مى گويد، تا در تاريخ متهم به تفرقه در جامعه تازه شكل گرفته اسلام نشود. او براى حفظ وحدت، بيست وپنج سال سكوت مى كند، ولى سكون ندارد، و از راه هاى مختلف و در هر پيش آمد و موقعيتى به حق غصب شده خويش و انحراف اسلام و شكستن حريم پيامبر اشاره مى كند. على(عليه السلام)، فاطمه(عليها السلام) تنها يادگار رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) را، سواره بر در خانه مهاجر و انصار مى برد، تا حجّت را بر آن ها تمام كند، و امروز اشخاصى منفعل از حوادثِ زمان و مبهوتِ افكار وارداتى غرب، نگويند: على(عليه السلام)خواستار حكومت نبود و ولايت و خلافت حق او نيست! نهايت على(عليه السلام) وكيل خوبى است كه به وكالتش عمل خواهد كرد و مردم به خواسته هايشان خواهند رسيد و على(عليه السلام) چون افراد معمولى ديگر آنچه مى گويد از باب ( ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْيٌ يُوحى) نيست!
على(عليه السلام) در خطبه «طالوتيه» از اشتباهات مردم و آثار شوم خلافت ديگران، سخن به ميان آورده، مى فرمايد:
«... و الذى فلق الحبة و برء النسمة لقد علمتم أنى صاحبكم و الذى به امرتم و انّى عالمكم و الذى بعلمه نجاتكم و وصى نبيكم و خيرة ربّكم و لسان نوركم و العالم بما يصلحكم، فعن قليل رويداً ينزل بكم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلكم وسيسألكم الله عزّوجلّ عن ائمتكم، معهم تحشرون و الى الله عزّوجلّ غداً تصيرون.
اما والله! لو كان لى عدّة اصحاب طالوت او عدة اهل بدر و هم اعدائكم لضربتكم بالسيف حتى تؤولوا الى الحقّ و تنيبوا للصدق».
امام مى فرمايد:
«...اگر من به اندازه اصحاب حضرت طالوت، يا اصحاب بدر نيرو داشتم، شما را ـ با شمشير ـ به حق برمى گرداندم».
آن حضرت بعد از ايراد خطبه از مسجد خارج شد و در بين راه به آغلى رسيد كه در آن سى گوسفند بود، امام فرمود:
«والله لو انّ لى رجالا ينصحون لله عزّوجلّ و لرسوله بعدد هذه الشياة لأزلتُ ابن أكلة الذّبّان عن ملكه».
«تنها اگر سى نفر ـ به اندازه اين گوسفندان ـ داشتم، با اين خصوصيت كه نصيحت گر مردم براى خدا و رسولش باشند، ابوبكر ـ پسر كسى كه در جاهليت به خوردن مگس شهرت داشت را از خلافت عزل مى كردم».
على(عليه السلام) بايد چه كار ديگر مى كرد، تا مهاجر و انصار از نيرنگى كه خوردند; برگردند و نگويند:
«اى دختر رسول! اگر شوهر و پسر عمويت زودتر مى آمد ما با او بيعت مى كرديم، ولى اكنون دير شده و ما با آن مرد بيعت كرده ايم».
اگر بيعت و وكيل گرفتن يك تعهدى است كه بايد به آن ملزم بود، چرا على(عليه السلام) از مردم مى خواست بيعت با ديگرى را بشكنند و به او روى بياورند؟! على(عليه السلام) در ردّ بهانه آنها مى گويد:
«مگر مى شود چون ديگران جنازه رسول خدا را رها كرد و به سراغ شما آمد»؟!
على(عليه السلام) چه بايد مى گفت تا امروز او را خواهان حكومت بدانند و صاحب امر و ولىّ بر خلق خدا به شمار آورند، و او را تشنه وكالت قلمداد نكنند؟
على(عليه السلام) در بخش ديگر خطبه، به هجوم مردم همچون گله گوسفند به خانه خود اشاره دارد:
«هجوم چنان بود كه نزديك بود دو فرزندم ـ كه دو مرد كامل بودند ـ زير پا لگدمال شوند و ردايم پاره گردد».
اشاره شد كه على(عليه السلام) ابتدا دست رد به سينه آن ها مى زند و مى فرمايد:
«... وانا لكم وزيراً خير لكم منى اميراً»
«... اگر ] در چنان حالى [ براى شما وزير و مشاور باشم بهتر از آن است كه امير باشم.»
زيرا اين امت نمى توانند عدالت على(عليه السلام) را تحمل كنند. دشمنان على(عليه السلام)چنان زمينه هاى حكومت او را بر باد دادند كه به رغم هجوم اين جمع كثير، على(عليه السلام) قادر به حكومت نيست، زيرا اهداف آن ها با اهداف على(عليه السلام) يكى نيست. على(عليه السلام) مى فرمايد:
«انّي اريدكم لله و انتم تريدونني لانفسكم»
«من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى منافع خود مى خواهيد» .
جامعه فاسد تحمل رهبر مصلح را ندارد.
على(عليه السلام) به عامل اصلى كه اسلام را به انحراف كشاند و سقيفه را شكل داد، تا در نتيجه بنى اميه حاكم شدند و انسان هاى قاسط و مارق و ناكث در جامعه شكل گرفتند، اشاره دارد. اين حركت ها نه از روى جهل بود تا معذور باشند، و نه از روى شفقت و دلسوزى براى جامعه، تا مأجور باشند. آن ها بقره را در قنوت مى خواندند و بارها آيه:
( تِلْكَ الدّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوّاً فِي الاَْرْضِ وَ لا فَساداً)
«آن سراى آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در زمين خواستار برترى و فساد نيستند.»
را تلاوت كرده بودند و مى دانستند كسى كه برترى جويى كند، بوى بهشت را نخواهد چشيد، و روى بهشت را نخواهد ديد. پس علّت چه بود؟ چگونه اين جماعت به قوم بنى اسراييل تبديل شدند؟ آن ها كمر به قتل ولى خدا بستند و براى هميشه اهل بيت رسول(عليهم السلام) را از حاكميت منع كردند، و جامعه انسانى را از هدايت آن ها محروم ساختند.
علّت; دنيا گرايى و زيبايى آن و در نتيجه گمراه شدن و دنيا را بر خدا و آخرت برگزيدن بود. على(عليه السلام) در جاى ديگر مى فرمايد:
«... من عظُمت الدنيا فى عينه و كبر موقعها من قلبه آثرها على الله تعالى فانقطع اليها و صار عبداً لها»
«كسى كه دنيا در نظرش بزرگ آيد ودر دلش مقام وموقعيتى رفيع يابد، دنيا را بر خداى تعالى برگزيند، و همواره به دنيا پردازد وبنده آن گردد.»
آن جا كه جلوه دنيا، تو را برُبايد و گندم رى تو را خوش آيد و حكومت مصر بزرگ ترين آرزوى تو باشد، در كشتن ولىّ خدا بر ديگران سبقت مى گيرى و از محو آيتِ حق لذت مى برى.
همين دنيا كه ديگران آن را مُنتهاى آرزويشان گرفتند و آن را بر خدا ترجيح دادند، در چشم على(عليه السلام) از آب بينى بز، بى ارزش تر و از كفش پاره پينه زده، بى مقدارتر است.
اما چرا على(عليه السلام) به رغم اين همه بى ارزشى حكومت دنيوى، اين چنين به خود مى پيچد و لحظه اى پس از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) آرام نمى گيرد، و ناموس خدا ـ فاطمه(عليها السلام) ـ را بر در خانه مهاجر و انصار مى برد؟! تا جايى كه ديگران به او بگويند:
«انّك على هذا الامر يابن ابى طالب لحريص»
چرا او را متهم به حريص بودن در امر حكومت مى كنند؟!
على(عليه السلام) حكومت را تكليفى مى داند كه خداوند از او خواسته، و حكومت را حق خود و جزئى از امامت مى داند. او آيه:
( فَاسْتَقِمْ كَما اُمِرْتَ وَمَنْ تابَ مَعَكَ)
«پس همان گونه كه دستور يافته اى ايستادگى كن، و هر كه باتو توبه كرده نيز چنين كند.»
را خطاب به خود مى داند. على(عليه السلام) حكومت را مى خواهد تا دنيا، مانع بزرگ عبوديت را خوار و ذليل كند، و اهل دنيا را از سر راه امت بردارد. على(عليه السلام)به كسى كه او را حريص به حكومت مى خواند، جواب مى دهد:
«بل أنتم واللّه لأحرص وابعد و أنا اخصّ واقرب و انّما طلبت حقاً لي و انتم تحولون بينى و بينه و تضربون وجهى دونه»
«به خدا سوگند! شما بدان آزمندتريد، با آن كه از رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) دورتريد و من از شما به خلافت مخصوص ترم وبه او نزديكتر. من حقّى را طلبيدم كه از آنِ من بود، وشما ميان من و حقّ من حائل شديد و مرا از آن منع كرديد».
آن گاه حضرت مى فرمايد:
«وقتى اين جواب را دادم و حجّت اقامه شد، مبهوت ماندند و ندانستند چه جوابى بدهند».
به اميد اين كه ديگران اين حجت ها را ببينند و بصيرت پيدا كنند و از حيرت به در آيند.
امام در ادامه مى فرمايند:
«اللهم اني استعديك على قريش و من اعانهم فانهم قطعوا رحمي و صغّروا عظيم منزلتي و اجمعوا على منازعتي امراً هو لي»
«بارخدايا! مى خواهم كه مرا در برابر قريش و آنان كه قريش را يارى مى كنند، يارى فرمايى. آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند و منزلت مرا خُرد شمردند و براى نبرد با من، در امرى كه از آنِ من بود، دست به دست هم دادند».
وقتى عمر، اميرالمؤمنين(عليه السلام) را وادار به بيعت با ابوبكر كرد، آن حضرت(عليه السلام)فرياد زد: «انا عبدالله و اخو رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)». عمر گفت: اما عبدالله، درست و اما برادر رسول خدا، خير».
آن ها منزلت امام(عليه السلام) را با هم طراز كردن او با اعضاى شورا، كوچك كردند و در منازعه امر خلافت او، با هم جمع شدند و هم پيمان گشتند و گفتند: اگر حكومت به على برسد، در خاندان هاشم خواهد ماند، ولى با خلافت ديگران، همه كس از آن بهره مند خواهند شد.
خداوند از علما عهد گرفته است هرگز در برابر شكم بارگى ظالم و گرسنگى مظلوم، ساكت و بى اعتنا نباشند. و چه كسى عالم تر از على(عليه السلام) و چه انسانى آگاه تر و مهربان تر از او است؟
اما قيام و به دست گرفتن حكومت و خلافت شرايطى دارد، كه بايد فراهم شود. وقتى حجّت تمام مى شود كه مردم به امام روى بياورند، و دست كم در حدّ اصحاب بدر و ياران طالوت باشند. سى تا مرد كه خدا و رسول را بر ديگران برگزيده باشند و با انگيزه خدايى به نُصح و اصلاح جامعه روى بياورند. در اين شرايط، امام خلافت را به دست مى گيرد و حكومت دينى را بر اساس عهد الهى و جهت اداى تكليف و تماميت حجّت شرعى، شكل مى دهد.
اين حكومت، نه جداى از وحى است، و نه معصوم وكيل مردم است. اين حكومت امرى دنيوى نيست، تا معصوم از آن پيراسته باشد. حكومت، حق امام است و مردم ملزم به پيروى از «اولى الامر» مى باشند. اولى الامر، صاحبان ولايت و حكومت، در همه امور زندگى انسان ـ از ابتداى دنيا تا انتهاى آخرت ـ هستند. هرگز اولى الامر به معناى آگاهان علمى نيست و در جايى به اين معنا استعمال نشده است، آن طور كه نويسنده كتاب حكمت و حكومت گفته است.
مانند قريش نباشيم كه در جواب على(عليه السلام) گفتند:
«ثم قالوا الا ان فى الحق ان تأخذه و فى الحق ان تتركه»
«سپس در جايى گفتند حقّ آن است كه آن ] خلافت [ را بستانى، و در جاى ديگر گفتند حقّ آن است كه آن ] خلافت [ را واگذارى» .
در پايان به مناظره اى كه بين حضرت على(عليه السلام) و «اشعث» صورت گرفته است، اشاره مى كنيم، تا بدانيم خلافت جزئى از امامت و حق مسلّم على(عليه السلام)بود، و رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) بر آن تأكيد داشتند و از مردم خواستند دعوتش را اجابت كنند و حضرت على(عليه السلام) را ولىّ امر خود قرار دهند. اشعث به حضرت على(عليه السلام)مى گويد: از لحظه اى كه وارد كوفه شده اى، به طور مستمر اين كلام را تكرار مى كنى!
«و الله اني لاولى الناس بالناس وما زلتُ مظلوماً منذ قبض رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)».
«به خدا سوگند! من سزاوارترين مردم به ] ولايت و خلافت [ آنهايم و پس از رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)پيوسته مظلوم بودم.»
پس چرا وقتى خليفه اول و دوم حكومت را به دست گرفتند، در مقابل آن چه كه از تو گرفته و غصب كردند، شمشير نزدى؟
اميرالمؤمنين(عليه السلام) به اشعث فرمود:
«بشنو، تنها چيزى كه من را از شمشير زدن منع كرد، پيمانى بود كه با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)بستم; رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به من گفت: امت من به تو نيرنگ مى زنند و عهد من را مى شكنند، در حالى كه تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى. به رسول خدا گفتم: وقتى چنين است، تو چه سفارشى به من دارى؟ رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:
«ان وجدت اعواناً فبادر اليهم و جاهدهم و ان لم تجد اعواناً فكفّ يدك واحقُن دمك حتى تلحق بى مظلوماً».
«اگر يارانى پيدا كردى، به جهاد با آنان شتاب كن و اگر يارى نيافتى، دست نگه دار وخونت را حفظ كن، تا با مظلوميت به من ملحق شوى»
بعد از وفات رسول و دفن آن حضرت(صلى الله عليه وآله وسلم) و پس از جمع آورى قرآن، دست فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) را گرفته و اطراف اهل بدر و انصار و مهاجر چرخيدم و حقّم را به آن ها گوشزد كردم. هيچ كس از آن ها جز سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار دعوتم را اجابت نكرد. و آنان كه از اهل بيتم مانند بازوى من بر دين خدا بودند، همه رفته بودند. من ماندم و عباس و عقيل، دو پناهنده و آميخته به حيات جاهليت»
ادامه دارد ......
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : hamedeh