خشم شب را با نماز شب درهم آميخت
خشم شب را با نماز شب درهم آميخت
خشم شب را با نماز شب درهم آميخت
نويسنده:نرجس شکوريان فرد
در خانه را باز مي گذاشتيم تا پناهگاه تظاهرات کنندگان باشد.سال هاي 56-57 بود و اوج مخالفت هاي مردم با رژيم شاه. سيد محمد تقريباً چهارده ساله بود.شب از خانه مي رفت بيرون تا صبح. آمده نيامده، دوباره شال و کلاه مي کرد براي کارهايي که از دستش برمي آمد اهل محل را هم راه مي انداخت، با شيطنت هاي اين سنش، شجاعتش را ضرب مي کرد.ديگر نمي شد کنترلش کرد سر راه گاردي ها لاستيک آتش مي زدند وقتي دنبالشان مي کردند، فرار مي کرد و مي آمد داخل خانه.جمعيت را هم با خودش مي کشيد توي خانه. هر چه مي گفتيم:«محمد، مگر گاردي ها دنبالت نبودند، خب الآن مي فهمند کجايي و گلوله بارانت مي کنند؟»فايده نداشت. مي گفت:هيچ طوري نمي شود. شما کاري نداشته باشيد. انگار ترس در وجودش نبود کار هر روزش بود ما هم البته هيچ وقت مانعش نمي شديم.
پنجم ابتدايي را که تمام کرد، ديگر درس نخواند.زمان رژيم ملعون پهلوي بود و جوّ مدارس نامطمئن. حاج آقا (پدر شهيد)با سيد محمد صحبت کردند و از اوضاع خراب مدارس برايش گفتند و از او خواستند فعلاً درس را رها کند تا تکليف انقلاب روشن شود. محمد هم صحبت هاي پدر را قبول کرد حاج آقا پيشنهاد کرد که درس طلبگي را شروع کند محمد استعداد فوق العاده اي داشت. اول قرآن را پيش پدر ياد گرفت و بعد هم سراغ درس طلبگي رفت.سيد محمد دنبال مدرک و اسم و رسم نبود. از همان موقع خيلي به نجاري هم علاقه داشت. مدرسه که رفت، پيگير کار نجاري شد تا بتواند کمک خرج خانه هم باشد اين بود که شاگرد نجاري شد طي مدت کوتاهي استاد شد و توي يکي از اتاق هاي خانه وسايل و ابزار کارش را خريد و براي خودش کار مي کرد. دست کارش هم خوب بود. سفارش مي گرفت و تمام پولي را هم که درمي آورد، خرج خانه و ديگران مي کرد. با اين که نوجواني بيش نبود و شايد مي توانست براي جمع کردن پول هايش هزار بهانه بياورد، اما هيچ وقت اين کار را نکرد.
سيد محمد خيلي از دست سرهنگ افاضلي ملعون حرص مي خورد.شايد يکي از مواقعي که مي توانستي عصبانيت سيد محمد را ببيني، وقتي بود که اسم افاضلي مي آمد.توي خانه راه مي رفت و کلي زير لب لعن و نفرين مي کرد و خط و نشان مي کشيد.
همه اش به فکر انتقام گرفتن از اين ملعون بود خانه افاضلي هم سه چهار محله پايين تر از محله ما بود.محمد با يک نفرتي از آن محل رد مي شد وقتي انقلاب شد، سيد محمد با کلنگ رفته بود سراغ خانه افاضلي و همراه مردم، خانه اش را خراب کرده بودند.
سرهنگ افاضلي همان ملعوني بود که با لوله خوکار، انقلابي ها را شکنجه مي داد. او خودکار را داخل بيني آنها مي گذاشت. اگر اعتراف نمي کردند، مي کوبيد زير خودکار و مغز آنها متلاشي و شهيد مي شدند.
تعصب و اعتقاد خاصي درباره انقلاب داشت.کسي اگر بد مي گفت، حسابش با سيد محمد بود؛ مخصوصاً آن زماني که سر شهيد بهشتي و بني صدر بين مردم اختلاف افتاده بود.سيد محکم از بهشتي دفاع مي کرد.چند بار توي محله دعواي درست و حسابي راه افتاد و سيد محمد حساب آنهايي را که به بهشتي توهين کرده بودند، رسيده بود.حتي يک بار خانم همسايه آمده بود منزل ما و سيد محمد هم توي اتاق مشغول کار خودش بود که اين خانم توهيني به شهيد بهشتي کرد.سيد محمد از جا پريد و چنان جوابي داد که خانم همسايه قهر کرد و رفت.
داخل کوچه يک سه راه بود.آنجا پاتوق جوان ها و محل گفت و گوهايشان بود چند باري سر شهيد بهشتي و بني صدر بحث شده بود.سيد با همان جرأت مخصوص خودش، عکس شهيد بهشتي و مقام معظم رهبري را قاب کرده بود و زده بود بالاي تير چراغ برق سر سه راه.هيچ کس هم از مخالفان شهيد بهشتي جرئت نکرده بود به عکس دست بزند؛ چون اعلام موضع اهالي محل بود و کار سيد محمد.
خانه ما در يکي از محله هاي قديمي شهر بود؛ محله با اصالت و مردم با ايمان محله ولي عصر (عج).سيد محمد، کل محله را رهبري مي کرد.آن زمان يک موتور تريل داشت. وقتي توي محله مي آمد، صداي موتورش براي خيلي ها که مي خواستند دست از پا خطا کنند، کلي جاده خراب کن بود و مايه خوشحالي آنهايي بود که اميد به سيد داشتند.زور بازويش هم خوب بود، اما محبوبيتش بيشتر بود.واقعاً خواستني بود؛ محبت همراه ابهت، دانايي و بصيرتِ همراه با تواضع و فروتني.خلاصه، سيد محمد بزرگ مردي بود توي محله.نفت از خانه مي برد براي ديگراني که نداشتند.مي گفتم:«خودمان چي محمد؟» مي گفت: همين مقدار براي ما کافي است هنوز تمام نشده.
خيلي به فکر مردم بود، به خصوص آنهايي که درآمد کمي داشتند با مقداري از پول نجاري اش، به کار فقرا رسيدگي مي کرد، حتي خودش برايشان دارو مي گرفت، وسايل خراب خانه شان را براي تعمير مي برد.البته به ما هم نمي گفت. بعد از شهادتش، مي ديديم افرادي مي آيند و زار مي زنند. براي ما غريبه بودند بعداً مي فهميديم سيد کمک و ياورشان بوده است.
پسر شهيد اشرفي (شهيد محراب)در محله ما زندگي مي کردند. هر وقت شهيد اشرفي مي آمد قم منزل پسرشان، سيد محمد که نوجوان بود، با يک علاقه خاصي مي رفت خدمت شهيد اشرفي. يکي از فرزندان اين خانواده مريض احوال بود .سيد محمد هميشه کمک حالشان مي شد.حتي وقتي مي خواستند اسباب کشي کنند و بروند اصفهان، محمد رفت و به جاي پسرشان در تمام کارهاي اثاث کشي کمک کرد؛ حتي تا اصفهان هم همراهي شان کرد تا بارها را خالي کنند بعد هم، از همان جا يکراست رفته بود سمت جنوب و همراه شهيد چمران شده بود بعداً به ما تلفن زد که نگران من نشويد جبهه ماند تا شهادت شهيد چمران.مي گفت وقتي چمران تير خورد، سرش را من در آغوش گرفتم.شايد اولين ضربه سنگين روحي که تحول عظيمي در روح سيد محمد ايجاد کرده بود، شهادت شهيد چمران بود.
سيد وقتي آمد قم، عضو رسمي سپاه شد .ديگر جبهه و دفاع از دين و ميهن و اطاعت از امام، برايش مهم ترين اصل بود. حتي دکان نجاري اش را جمع کرد؛ يعني دستگاه ها و بقيه بساط کارش را هم فروخت تا برايش يک تعلق کوچک هم باقي نماند.وقتي از جبهه مي آمد و وقت داشت و سفارش مي گرفت. مي رفت کارگاه استادش و همان جا کارش را انجام مي داد.درها و دکورهاي خانه را هم همان جا درست کرد. نکته جالب اين بود که به کار نجاري اش هم ديد عميق و اعتقادي داشت. دکورهاي خانه را به طرح قدس درست کرده بود.
سيد به خيلي از مسايل نظامي جنگ مسلط بود.در بعضي از عمليات ها و با تاکتيک هاي ايذايي، روش ابتکاري خودش را داشت که نتايج مطلوبي هم مي داد.در آموزش نظامي هم سبک خاصي داشت.خيلي از نيروها پيش سيد آموزش ديدند و زيردست هم شدند.
در لشکر 17 علي بن ابيطالب (ع)تصميم گرفته شد يک گردان خط شکن که خيلي هم قدرتمند باشد، تشکيل بدهند؛ قدرتمند هم از نظر روحي-معنوي و هم از لحاظ قدرت بدني و قدرت اجراي تاکتيک ها.وقتي صحبت فرمانده گردان شد، همه چشم ها به سيدمحمدبود.تنها او توان اين کار را داشت. کار استثنايي و سختي بود؛ اما سيد محمد 21 ساله، ابرمرد اين کار بود. گردان را تشکيل داد؛ گردان خط شکن محمد رسول الله(ص) نيروهاي خاص و فرمانده خاص تر.آموزش هاي سنگين را با نيروهاي خودش شروع کرد.حسابي ورزيده شان کرد.نماز شب ها با خشم شب،سينه زني ها با سينه خيز رفتن ها، رياضت ها با فيزيک بدني متناسب؛ همه و همه گردان را براي انجام عمليات هاي سنگين آماده تر و زبده تر مي کرد.
صورت زيبا و نوراني داشت.اصلاً تو دل برو بود وقتي از جايي رد مي شديم که سيد محمد هم بود، بي اختيار نگاهش مي کرديم.يک بار يکي از بچه ها گفت:سيدمحمد چرا شال سبز نمي اندازد؟ دادمان رفت هوا که نه، نمي خواهد.شال مي خواهد چه کار؟ همين جوري اش هم کلي تو چشم است. اگر شال بيندازد، حتماً چشم مي خورد.
صداي فوق العاده زيبا و محزوني داشت. اشک وقتي صداي سيد را مي شنيد که دم گرفته، اجازه نگرفته سرازير مي شد سيد که شروع مي کرد، دورش حلقه مي زديم و هيئت مان ديدني مي شد.بگذريم از شوخي هايش که جمع را از کسالت و خستگي درمي آورد. گاهي خيلي جدي نيروها را جمع مي کرد. دستور چي بود؟ حرکت مي کنيم توي اين مسير، هر چه پوکه هست جمع مي کنيم. هر چي نبود، از بيکاري آن همه نيرو بهتر بود. حداقلش اين بود که سوغات جبهه براي بچه هاي کوچک خانه بود. يک بار غذايي که به ما دادند، از خشکي گذشته بود.پلوعدس بود يا به قول بچه ها ساچمه پلو. آشپز حيفش آمده بود روغن هم بريزد.از گلويمان پايين نمي رفت. کم کم صداي اعتراض همه بلند شد .سيد فرمانده مان بود. ديد فايده ندارد، رفت يک کتري آب جوش آورد و شروع کرد در بشقاب ها ريختن و گفت: حال تر شد، ديگر خشک نيست. شما با اين نازنازي بازي هاتون چه جوري مي خواهيد عمليات کنيد.
بعد از نماز صبح نمي خوابيد.حتماً بايد قرآن مي خواند؛ چه در شهر بود و چه در جبهه.صداي عجيبي هم داشت. باور مي کنيد کساني که از کوچه رد مي شدند و صداي قرآن سيدمحمد را مي شنيدند، مجذوبش مي شدند؟ در جبهه هم همين طور بود هر وقت کاري نداشت، يک کار مهم تر داشت و آن هم خواندن قرآن بود. اين قرآن کوچک سيد که هميشه و همه وقت و همه جا مي خواند، در ذهن دوستان مانده است. شايد با آن سن کم که آن تاکتيک ها و برنامه هاي نظامي را اجرا مي کرد، به خاطر الهامات و فکر کردنش در عمق مطالب و مفاهيم قرآن بود. خيلي کارهايش درس پس دادن به خدا بود. اين کارش را هم با يک اعتقاد قلبي و تفکر ديني انجام مي داد.
يک بار در جريان پاتک سنگين دشمن که همه کُپ کرده بوديم و خمسه خمسه هاي عراقي داشت پدرمان را درمي آورد و هيچ کار خاصي هم نمي توانستيم بکنيم، ديدم سيدمحمد با يک حالت خاصي نشسته و قرآن مي خواند. تند شدم به سيد که «اينجا جاي قرآن خواندن است؟!»انگار کم فهمي من از آتش دشمن برايش سخت تر بود. برگشت با حالت غيظي گفت: خفه شو.
راست مي گفت. آن آرامش سيد و اطمينانش و تاکتيک هاي جديدش براي نتيجه عمليات، از اعتماد و انس و تکيه اش به خدا بود و آن حالت اضطرار و اعتراض ما از پناه نبردمان به قرآن و خدا.
سيد چندين بار زخمي شد، اما صبر نمي کرد تا کاملاً خوب شود زود راهي جبهه مي شد يک بار وقتي زخمي شده بود، برده بودنش بيمارستاني در مشهد توي نمازخانه بيمارستان يک پرده زد و دعاي توسل راه انداخت.با آن صدايش و زيارت عاشورا و قرآنش، کلي همراه و هوادار پيدا کرده بود. تغيير بيمارستان محسوس بود. البته خُلق خوش سيد هم، 50 درصد کار را پيش مي برد اهل محبت بود.کمپوت ها و ميوه هايي را که برايش مي آوردند، با دست خودش به مجروحيني که جراحتشان زياد بود، مي خوراند و به مجروحيني که ملاقات کننده نداشتند، مثل برادر رسيدگي مي کرد. وسايل ديگري را هم که احتياج نداشت، روز آخر به ستاد کمک رساني به جبهه هاي جنگ داد.
درگير عمليات بوديم که ديدم سيدمحمد سرش تير خورده و خون زيادي مي آيد. ايستاده بود کنار آبي و خون ها را مي شست، اما فايده نداشت. بند نمي آمد هر کارش کردم که برگردد عقب، فايده نکرد مي گفت: چيز مهمي نيست. عمليات و نيروهايم را بگذارم به خاطر يک زخم کوچک عقب بروم؟ بعداً ديدم يک دستمالي بسته روي زخمش و فرماندهي اش را مي کند.
سيد احمد مي خواست برود جبهه، اما قبول نمي کردند.از سيدمحمد دو سال کودچکتر بود احمد هم درس را رها کرد و رفت سراغ کار.به جاي سيدمحمد که حالا ديگر نبود تا نجاري کند و کمک خرج خانواده باشد، او کار مي کرد. شب ها هم اضافه کاري مي کرد و پول آن را براي کمک به جبهه مي داد، اما فايده نداشت. بايد جبهه مي رفت. متوسل به امام زمان (عج)شد مي رفت جمکران به آقا التماس مي کرد خيلي رفت و آمد تا بالاخره مقبول افتاد. يک تکه چوب درست کرده بود و توي پوتينش گذاشته بود تا قدش بلندتر به نظر برسد بالاخره هم راهي جبهه شد؛ عضو گردان سيدالشهدا (ع)که فرمانده اش شهيد کلهر بود.
هيچ وقت حريم پدر و مادر را نمي شکست. اگر اشتباهي هم مي کرد، از خط قرمز فراتر نمي رفت. نه حرف نامربوطي، نه نگاه تندي و نه حرف بلندي. مسجد و اهل بيت (ع) هم کل کارهايش بود.شايد اصل سعادتمندي سيد احمد هم، همين حريم نگهداشتن براي والدينش بود.جبهه که رفت، شال سيدي مي انداخت گردنش.ديگر واقعاً برازنده فرزند زهرا (س)گفتن بود.
بار آخر که سيدمحمد آمده بود مرخصي، خيلي اصرار کرديم براي ازدواجش. گفت: اگر سالم برگردم، حتماً اقدام مي کنم.ما هم خوشحال از قول و وعده اش و غافل از اين که خواب شهادتش را ديده بود خودش با دستخط خودش، خوابي را که ديده بود، نوشته بود.
سه روز از عمليات بدر گذشته بوده که چند تن از فرماندهان لشکر براي بررسي اوضاع، دور هم جمع مي شوند دشمن حمله هوايي مي کند شايد هم ستون پنجم، جمع فرماندهان را گزارش داده بود.سيدمحمد خودش را مي رساند پشت ضدهوايي که با گلوله مستقيم، سينه اش شکافته مي شود. سيد سه بار مي گويد: «لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم»و بعد سه بار مي گويد:يا حسين، يا حسين، يا حسين.
صورتش خندان و دستش هم روي سينه اش بود.
سيدمحمد وقتي از جبهه مي آمد، لباس سپاهي اش را درمي آورد و مي گذاشت کنار.مي گفت: درست نيست.خانواده هاي شهدا مرا با اين لباس مي بينند، دلشان مي سوزد هوادار خوبي براي دل پدرها و مادرهاي شهيد بود. اول که مي آمد، مي رفت به آشناياني که شهيد داده بودند، سر مي زد. او چنان پدرهاي شهدا را بغل مي کرد و مي بوسيد که فکر مي کردي پدر و پسرند.پدرهاي شهدا هم به سيدمحمد علاقه خاصي داشتند.وقتي که دوباره مي خواست برود جبهه، اول مي رفت با آنها خداحافظي مي کرد، بعد مي آمد پيش پدر و مادر براي خداحافظي.
عمليات بدر، يک عمليات آبي-خاکي بود کار خيلي سخت و سنگين بود. گردان سيد محمد، خط شکن بود. خودش فرماندهي يکي از گروهان ها را داشت.گروهاني که سيد فرمانده اش بود، به اهداف مشخص شده رسيده بود و دو گروهان ديگر محمد رسول الله (ص) هنوز درگير بودند.
شرايط خيلي پيچيده بود که خبر شهادت سيد احمد را آوردند سيدمحمد گفت: خوش به حالش که از من جلو زد. گفتند: برگرد عقب، اما سيد اصلاً به روي خودش نياورد خيلي جدي گفت:نمي توانم برگردم، احمد کار خودش را انجام داد و از من هم جلو زد.
من مسئول تخليه و شناسايي شهدا و مجروحين بودم. سيد محمد آمد پيش من و گفت: يک درخواست دارم. سيد احمد شهيد شده و جنازه اش نيست. اگر برايت ممکن بود، پيگير باش، تا خانواده ام چشم به راه نمانند.
من يادم رفت. چون حجم کار زياد بود، اما سه روز بعد که خبر شهادت سيدمحمد را آوردند، حالم خيلي دگرگون شد. گوشه اي کز کرده بودم که ناگهان ياد سفارش سيدمحمد افتادم. پيگير شدم که محل شهادت سيداحمد را پيدا کنم.رسيديم به جايي که آب آن منطقه روشنايي خاصي داشت. کنجکاو شديم علت روشنايي آب را بفهميم. يکي-دو تا از بچه ها رفتند، اما دست خالي برگشتند. از بچه هايي که غواصي مي دانستند، کمک گرفتيم. با تکه اي بدن سوخته که سر نداشت، برگشتند پيکر پاک سيداحمد مير قيصري بود. قايقشان را با توپ مستقيم زده بودند و بدن سيداحمد، جز قسمت کمي سوخته بود سر هم در بدن نداشت. همراه پيکر معطر سيدمحمد، فرمانده گردان محمد رسول الله (ص) بدن پاک سيداحمد را نيز راهي قم کرديم. يکي فرمانده يکي فرمانبر.
توي خانه خيلي خوش رو و مهربان بود. هر بار که مي آمدند، موقع خواب، روي زمين مي خوابيدند. يک بار اصرارکردم و سيداحمد-طفلي-رفت رختخواب انداخت که بخوابد دستي به رختخواب کشيد. جان مي داد براي خوابيدن و خستگي سه ماه ماندن در جبهه را درآوردن. تا آمد دراز بکشد، يکهو محکم خورد زمين. سيدمحمد رختخواب را از زيرش کشيده بود و همه خنديدند بعد هم خيلي جدي گفت: اخوي، بدعادت مي شوي، آن جا بايد روي زمين سفت بخوابي.
خورد و خوراکشان هم ساده بود. وقتي مي آمدند، غذاي گوشتي مي پختيم. سعي مي کردند گوشت ها را نخورند و يا خيلي کم مي خوردند مي گفتند: ما به سيب زميني جبهه عادت کرده ايم، خيلي اعياني باشد، تخم مرغ هم باهاش مي خوريم.گوشت بخوريم لوس مي شويم، آن جا بهمان سخت مي گذرد.
سيدمحمد و سيداحمد خيلي بابايي بودند. البته شايد درستش اين باشد که بگوييم حاج آقا خيلي اين دو را مي خواست. جانش به جان اين دو بند بود و نگاه هاي مشتاقانه و پدرانه اي به اينها مي کرد و وابستگي خاصي به اين دو داشت. البته همه ي اين علاقه ها، از کارهاي محمد و احمد سرچشمه مي گرفت که به حاج آقا و مادر خيلي احترام مي گذاشتند. اگر ادب را درست تعريف کنيم، دقيقاً مي شود رفتار اين دو با آنها.
وقتي از جبهه مي آمدند، به فکر خودشان نبودند. همه اش محبت بود و اطاعت و البته آخرش هم سعادت. وقتي که خبر شهادت اين دو را به حاج آقا دادند، مثل پرنده زخمي، بال و پر مي زد و گريه مي کرد زير لب زمزمه مي کرد و گريه مي کرد. بين تابوت اين دو نشسته بود و زار مي زد. توان حاج آقا با رفتن اين دو پسر کم شده بود. ديگر خيلي طاقت ماندن نداشت. بيشتر مي رفت تبليغ، جبهه و شهرهاي جنگ زده. يک ماه قبل از رحلتشان هم خواب ديده بودند که سيدمحمد و سيداحمد خيلي خوشحالند.دليلش را که پرسيده بودند، گفته بودند:مهمان داريم. بابا تا يک ماه ديگر مي آيد پيش خودمان.روحش شاد!
منبع:ماهنامه امتداد ش24
/خ
پنجم ابتدايي را که تمام کرد، ديگر درس نخواند.زمان رژيم ملعون پهلوي بود و جوّ مدارس نامطمئن. حاج آقا (پدر شهيد)با سيد محمد صحبت کردند و از اوضاع خراب مدارس برايش گفتند و از او خواستند فعلاً درس را رها کند تا تکليف انقلاب روشن شود. محمد هم صحبت هاي پدر را قبول کرد حاج آقا پيشنهاد کرد که درس طلبگي را شروع کند محمد استعداد فوق العاده اي داشت. اول قرآن را پيش پدر ياد گرفت و بعد هم سراغ درس طلبگي رفت.سيد محمد دنبال مدرک و اسم و رسم نبود. از همان موقع خيلي به نجاري هم علاقه داشت. مدرسه که رفت، پيگير کار نجاري شد تا بتواند کمک خرج خانه هم باشد اين بود که شاگرد نجاري شد طي مدت کوتاهي استاد شد و توي يکي از اتاق هاي خانه وسايل و ابزار کارش را خريد و براي خودش کار مي کرد. دست کارش هم خوب بود. سفارش مي گرفت و تمام پولي را هم که درمي آورد، خرج خانه و ديگران مي کرد. با اين که نوجواني بيش نبود و شايد مي توانست براي جمع کردن پول هايش هزار بهانه بياورد، اما هيچ وقت اين کار را نکرد.
سيد محمد خيلي از دست سرهنگ افاضلي ملعون حرص مي خورد.شايد يکي از مواقعي که مي توانستي عصبانيت سيد محمد را ببيني، وقتي بود که اسم افاضلي مي آمد.توي خانه راه مي رفت و کلي زير لب لعن و نفرين مي کرد و خط و نشان مي کشيد.
همه اش به فکر انتقام گرفتن از اين ملعون بود خانه افاضلي هم سه چهار محله پايين تر از محله ما بود.محمد با يک نفرتي از آن محل رد مي شد وقتي انقلاب شد، سيد محمد با کلنگ رفته بود سراغ خانه افاضلي و همراه مردم، خانه اش را خراب کرده بودند.
سرهنگ افاضلي همان ملعوني بود که با لوله خوکار، انقلابي ها را شکنجه مي داد. او خودکار را داخل بيني آنها مي گذاشت. اگر اعتراف نمي کردند، مي کوبيد زير خودکار و مغز آنها متلاشي و شهيد مي شدند.
تعصب و اعتقاد خاصي درباره انقلاب داشت.کسي اگر بد مي گفت، حسابش با سيد محمد بود؛ مخصوصاً آن زماني که سر شهيد بهشتي و بني صدر بين مردم اختلاف افتاده بود.سيد محکم از بهشتي دفاع مي کرد.چند بار توي محله دعواي درست و حسابي راه افتاد و سيد محمد حساب آنهايي را که به بهشتي توهين کرده بودند، رسيده بود.حتي يک بار خانم همسايه آمده بود منزل ما و سيد محمد هم توي اتاق مشغول کار خودش بود که اين خانم توهيني به شهيد بهشتي کرد.سيد محمد از جا پريد و چنان جوابي داد که خانم همسايه قهر کرد و رفت.
داخل کوچه يک سه راه بود.آنجا پاتوق جوان ها و محل گفت و گوهايشان بود چند باري سر شهيد بهشتي و بني صدر بحث شده بود.سيد با همان جرأت مخصوص خودش، عکس شهيد بهشتي و مقام معظم رهبري را قاب کرده بود و زده بود بالاي تير چراغ برق سر سه راه.هيچ کس هم از مخالفان شهيد بهشتي جرئت نکرده بود به عکس دست بزند؛ چون اعلام موضع اهالي محل بود و کار سيد محمد.
خانه ما در يکي از محله هاي قديمي شهر بود؛ محله با اصالت و مردم با ايمان محله ولي عصر (عج).سيد محمد، کل محله را رهبري مي کرد.آن زمان يک موتور تريل داشت. وقتي توي محله مي آمد، صداي موتورش براي خيلي ها که مي خواستند دست از پا خطا کنند، کلي جاده خراب کن بود و مايه خوشحالي آنهايي بود که اميد به سيد داشتند.زور بازويش هم خوب بود، اما محبوبيتش بيشتر بود.واقعاً خواستني بود؛ محبت همراه ابهت، دانايي و بصيرتِ همراه با تواضع و فروتني.خلاصه، سيد محمد بزرگ مردي بود توي محله.نفت از خانه مي برد براي ديگراني که نداشتند.مي گفتم:«خودمان چي محمد؟» مي گفت: همين مقدار براي ما کافي است هنوز تمام نشده.
خيلي به فکر مردم بود، به خصوص آنهايي که درآمد کمي داشتند با مقداري از پول نجاري اش، به کار فقرا رسيدگي مي کرد، حتي خودش برايشان دارو مي گرفت، وسايل خراب خانه شان را براي تعمير مي برد.البته به ما هم نمي گفت. بعد از شهادتش، مي ديديم افرادي مي آيند و زار مي زنند. براي ما غريبه بودند بعداً مي فهميديم سيد کمک و ياورشان بوده است.
پسر شهيد اشرفي (شهيد محراب)در محله ما زندگي مي کردند. هر وقت شهيد اشرفي مي آمد قم منزل پسرشان، سيد محمد که نوجوان بود، با يک علاقه خاصي مي رفت خدمت شهيد اشرفي. يکي از فرزندان اين خانواده مريض احوال بود .سيد محمد هميشه کمک حالشان مي شد.حتي وقتي مي خواستند اسباب کشي کنند و بروند اصفهان، محمد رفت و به جاي پسرشان در تمام کارهاي اثاث کشي کمک کرد؛ حتي تا اصفهان هم همراهي شان کرد تا بارها را خالي کنند بعد هم، از همان جا يکراست رفته بود سمت جنوب و همراه شهيد چمران شده بود بعداً به ما تلفن زد که نگران من نشويد جبهه ماند تا شهادت شهيد چمران.مي گفت وقتي چمران تير خورد، سرش را من در آغوش گرفتم.شايد اولين ضربه سنگين روحي که تحول عظيمي در روح سيد محمد ايجاد کرده بود، شهادت شهيد چمران بود.
سيد وقتي آمد قم، عضو رسمي سپاه شد .ديگر جبهه و دفاع از دين و ميهن و اطاعت از امام، برايش مهم ترين اصل بود. حتي دکان نجاري اش را جمع کرد؛ يعني دستگاه ها و بقيه بساط کارش را هم فروخت تا برايش يک تعلق کوچک هم باقي نماند.وقتي از جبهه مي آمد و وقت داشت و سفارش مي گرفت. مي رفت کارگاه استادش و همان جا کارش را انجام مي داد.درها و دکورهاي خانه را هم همان جا درست کرد. نکته جالب اين بود که به کار نجاري اش هم ديد عميق و اعتقادي داشت. دکورهاي خانه را به طرح قدس درست کرده بود.
سيد به خيلي از مسايل نظامي جنگ مسلط بود.در بعضي از عمليات ها و با تاکتيک هاي ايذايي، روش ابتکاري خودش را داشت که نتايج مطلوبي هم مي داد.در آموزش نظامي هم سبک خاصي داشت.خيلي از نيروها پيش سيد آموزش ديدند و زيردست هم شدند.
در لشکر 17 علي بن ابيطالب (ع)تصميم گرفته شد يک گردان خط شکن که خيلي هم قدرتمند باشد، تشکيل بدهند؛ قدرتمند هم از نظر روحي-معنوي و هم از لحاظ قدرت بدني و قدرت اجراي تاکتيک ها.وقتي صحبت فرمانده گردان شد، همه چشم ها به سيدمحمدبود.تنها او توان اين کار را داشت. کار استثنايي و سختي بود؛ اما سيد محمد 21 ساله، ابرمرد اين کار بود. گردان را تشکيل داد؛ گردان خط شکن محمد رسول الله(ص) نيروهاي خاص و فرمانده خاص تر.آموزش هاي سنگين را با نيروهاي خودش شروع کرد.حسابي ورزيده شان کرد.نماز شب ها با خشم شب،سينه زني ها با سينه خيز رفتن ها، رياضت ها با فيزيک بدني متناسب؛ همه و همه گردان را براي انجام عمليات هاي سنگين آماده تر و زبده تر مي کرد.
صورت زيبا و نوراني داشت.اصلاً تو دل برو بود وقتي از جايي رد مي شديم که سيد محمد هم بود، بي اختيار نگاهش مي کرديم.يک بار يکي از بچه ها گفت:سيدمحمد چرا شال سبز نمي اندازد؟ دادمان رفت هوا که نه، نمي خواهد.شال مي خواهد چه کار؟ همين جوري اش هم کلي تو چشم است. اگر شال بيندازد، حتماً چشم مي خورد.
صداي فوق العاده زيبا و محزوني داشت. اشک وقتي صداي سيد را مي شنيد که دم گرفته، اجازه نگرفته سرازير مي شد سيد که شروع مي کرد، دورش حلقه مي زديم و هيئت مان ديدني مي شد.بگذريم از شوخي هايش که جمع را از کسالت و خستگي درمي آورد. گاهي خيلي جدي نيروها را جمع مي کرد. دستور چي بود؟ حرکت مي کنيم توي اين مسير، هر چه پوکه هست جمع مي کنيم. هر چي نبود، از بيکاري آن همه نيرو بهتر بود. حداقلش اين بود که سوغات جبهه براي بچه هاي کوچک خانه بود. يک بار غذايي که به ما دادند، از خشکي گذشته بود.پلوعدس بود يا به قول بچه ها ساچمه پلو. آشپز حيفش آمده بود روغن هم بريزد.از گلويمان پايين نمي رفت. کم کم صداي اعتراض همه بلند شد .سيد فرمانده مان بود. ديد فايده ندارد، رفت يک کتري آب جوش آورد و شروع کرد در بشقاب ها ريختن و گفت: حال تر شد، ديگر خشک نيست. شما با اين نازنازي بازي هاتون چه جوري مي خواهيد عمليات کنيد.
بعد از نماز صبح نمي خوابيد.حتماً بايد قرآن مي خواند؛ چه در شهر بود و چه در جبهه.صداي عجيبي هم داشت. باور مي کنيد کساني که از کوچه رد مي شدند و صداي قرآن سيدمحمد را مي شنيدند، مجذوبش مي شدند؟ در جبهه هم همين طور بود هر وقت کاري نداشت، يک کار مهم تر داشت و آن هم خواندن قرآن بود. اين قرآن کوچک سيد که هميشه و همه وقت و همه جا مي خواند، در ذهن دوستان مانده است. شايد با آن سن کم که آن تاکتيک ها و برنامه هاي نظامي را اجرا مي کرد، به خاطر الهامات و فکر کردنش در عمق مطالب و مفاهيم قرآن بود. خيلي کارهايش درس پس دادن به خدا بود. اين کارش را هم با يک اعتقاد قلبي و تفکر ديني انجام مي داد.
يک بار در جريان پاتک سنگين دشمن که همه کُپ کرده بوديم و خمسه خمسه هاي عراقي داشت پدرمان را درمي آورد و هيچ کار خاصي هم نمي توانستيم بکنيم، ديدم سيدمحمد با يک حالت خاصي نشسته و قرآن مي خواند. تند شدم به سيد که «اينجا جاي قرآن خواندن است؟!»انگار کم فهمي من از آتش دشمن برايش سخت تر بود. برگشت با حالت غيظي گفت: خفه شو.
راست مي گفت. آن آرامش سيد و اطمينانش و تاکتيک هاي جديدش براي نتيجه عمليات، از اعتماد و انس و تکيه اش به خدا بود و آن حالت اضطرار و اعتراض ما از پناه نبردمان به قرآن و خدا.
سيد چندين بار زخمي شد، اما صبر نمي کرد تا کاملاً خوب شود زود راهي جبهه مي شد يک بار وقتي زخمي شده بود، برده بودنش بيمارستاني در مشهد توي نمازخانه بيمارستان يک پرده زد و دعاي توسل راه انداخت.با آن صدايش و زيارت عاشورا و قرآنش، کلي همراه و هوادار پيدا کرده بود. تغيير بيمارستان محسوس بود. البته خُلق خوش سيد هم، 50 درصد کار را پيش مي برد اهل محبت بود.کمپوت ها و ميوه هايي را که برايش مي آوردند، با دست خودش به مجروحيني که جراحتشان زياد بود، مي خوراند و به مجروحيني که ملاقات کننده نداشتند، مثل برادر رسيدگي مي کرد. وسايل ديگري را هم که احتياج نداشت، روز آخر به ستاد کمک رساني به جبهه هاي جنگ داد.
درگير عمليات بوديم که ديدم سيدمحمد سرش تير خورده و خون زيادي مي آيد. ايستاده بود کنار آبي و خون ها را مي شست، اما فايده نداشت. بند نمي آمد هر کارش کردم که برگردد عقب، فايده نکرد مي گفت: چيز مهمي نيست. عمليات و نيروهايم را بگذارم به خاطر يک زخم کوچک عقب بروم؟ بعداً ديدم يک دستمالي بسته روي زخمش و فرماندهي اش را مي کند.
سيد احمد مي خواست برود جبهه، اما قبول نمي کردند.از سيدمحمد دو سال کودچکتر بود احمد هم درس را رها کرد و رفت سراغ کار.به جاي سيدمحمد که حالا ديگر نبود تا نجاري کند و کمک خرج خانواده باشد، او کار مي کرد. شب ها هم اضافه کاري مي کرد و پول آن را براي کمک به جبهه مي داد، اما فايده نداشت. بايد جبهه مي رفت. متوسل به امام زمان (عج)شد مي رفت جمکران به آقا التماس مي کرد خيلي رفت و آمد تا بالاخره مقبول افتاد. يک تکه چوب درست کرده بود و توي پوتينش گذاشته بود تا قدش بلندتر به نظر برسد بالاخره هم راهي جبهه شد؛ عضو گردان سيدالشهدا (ع)که فرمانده اش شهيد کلهر بود.
هيچ وقت حريم پدر و مادر را نمي شکست. اگر اشتباهي هم مي کرد، از خط قرمز فراتر نمي رفت. نه حرف نامربوطي، نه نگاه تندي و نه حرف بلندي. مسجد و اهل بيت (ع) هم کل کارهايش بود.شايد اصل سعادتمندي سيد احمد هم، همين حريم نگهداشتن براي والدينش بود.جبهه که رفت، شال سيدي مي انداخت گردنش.ديگر واقعاً برازنده فرزند زهرا (س)گفتن بود.
بار آخر که سيدمحمد آمده بود مرخصي، خيلي اصرار کرديم براي ازدواجش. گفت: اگر سالم برگردم، حتماً اقدام مي کنم.ما هم خوشحال از قول و وعده اش و غافل از اين که خواب شهادتش را ديده بود خودش با دستخط خودش، خوابي را که ديده بود، نوشته بود.
سه روز از عمليات بدر گذشته بوده که چند تن از فرماندهان لشکر براي بررسي اوضاع، دور هم جمع مي شوند دشمن حمله هوايي مي کند شايد هم ستون پنجم، جمع فرماندهان را گزارش داده بود.سيدمحمد خودش را مي رساند پشت ضدهوايي که با گلوله مستقيم، سينه اش شکافته مي شود. سيد سه بار مي گويد: «لاحول و لا قوه الا بالله العلي العظيم»و بعد سه بار مي گويد:يا حسين، يا حسين، يا حسين.
صورتش خندان و دستش هم روي سينه اش بود.
سيدمحمد وقتي از جبهه مي آمد، لباس سپاهي اش را درمي آورد و مي گذاشت کنار.مي گفت: درست نيست.خانواده هاي شهدا مرا با اين لباس مي بينند، دلشان مي سوزد هوادار خوبي براي دل پدرها و مادرهاي شهيد بود. اول که مي آمد، مي رفت به آشناياني که شهيد داده بودند، سر مي زد. او چنان پدرهاي شهدا را بغل مي کرد و مي بوسيد که فکر مي کردي پدر و پسرند.پدرهاي شهدا هم به سيدمحمد علاقه خاصي داشتند.وقتي که دوباره مي خواست برود جبهه، اول مي رفت با آنها خداحافظي مي کرد، بعد مي آمد پيش پدر و مادر براي خداحافظي.
عمليات بدر، يک عمليات آبي-خاکي بود کار خيلي سخت و سنگين بود. گردان سيد محمد، خط شکن بود. خودش فرماندهي يکي از گروهان ها را داشت.گروهاني که سيد فرمانده اش بود، به اهداف مشخص شده رسيده بود و دو گروهان ديگر محمد رسول الله (ص) هنوز درگير بودند.
شرايط خيلي پيچيده بود که خبر شهادت سيد احمد را آوردند سيدمحمد گفت: خوش به حالش که از من جلو زد. گفتند: برگرد عقب، اما سيد اصلاً به روي خودش نياورد خيلي جدي گفت:نمي توانم برگردم، احمد کار خودش را انجام داد و از من هم جلو زد.
من مسئول تخليه و شناسايي شهدا و مجروحين بودم. سيد محمد آمد پيش من و گفت: يک درخواست دارم. سيد احمد شهيد شده و جنازه اش نيست. اگر برايت ممکن بود، پيگير باش، تا خانواده ام چشم به راه نمانند.
من يادم رفت. چون حجم کار زياد بود، اما سه روز بعد که خبر شهادت سيدمحمد را آوردند، حالم خيلي دگرگون شد. گوشه اي کز کرده بودم که ناگهان ياد سفارش سيدمحمد افتادم. پيگير شدم که محل شهادت سيداحمد را پيدا کنم.رسيديم به جايي که آب آن منطقه روشنايي خاصي داشت. کنجکاو شديم علت روشنايي آب را بفهميم. يکي-دو تا از بچه ها رفتند، اما دست خالي برگشتند. از بچه هايي که غواصي مي دانستند، کمک گرفتيم. با تکه اي بدن سوخته که سر نداشت، برگشتند پيکر پاک سيداحمد مير قيصري بود. قايقشان را با توپ مستقيم زده بودند و بدن سيداحمد، جز قسمت کمي سوخته بود سر هم در بدن نداشت. همراه پيکر معطر سيدمحمد، فرمانده گردان محمد رسول الله (ص) بدن پاک سيداحمد را نيز راهي قم کرديم. يکي فرمانده يکي فرمانبر.
توي خانه خيلي خوش رو و مهربان بود. هر بار که مي آمدند، موقع خواب، روي زمين مي خوابيدند. يک بار اصرارکردم و سيداحمد-طفلي-رفت رختخواب انداخت که بخوابد دستي به رختخواب کشيد. جان مي داد براي خوابيدن و خستگي سه ماه ماندن در جبهه را درآوردن. تا آمد دراز بکشد، يکهو محکم خورد زمين. سيدمحمد رختخواب را از زيرش کشيده بود و همه خنديدند بعد هم خيلي جدي گفت: اخوي، بدعادت مي شوي، آن جا بايد روي زمين سفت بخوابي.
خورد و خوراکشان هم ساده بود. وقتي مي آمدند، غذاي گوشتي مي پختيم. سعي مي کردند گوشت ها را نخورند و يا خيلي کم مي خوردند مي گفتند: ما به سيب زميني جبهه عادت کرده ايم، خيلي اعياني باشد، تخم مرغ هم باهاش مي خوريم.گوشت بخوريم لوس مي شويم، آن جا بهمان سخت مي گذرد.
سيدمحمد و سيداحمد خيلي بابايي بودند. البته شايد درستش اين باشد که بگوييم حاج آقا خيلي اين دو را مي خواست. جانش به جان اين دو بند بود و نگاه هاي مشتاقانه و پدرانه اي به اينها مي کرد و وابستگي خاصي به اين دو داشت. البته همه ي اين علاقه ها، از کارهاي محمد و احمد سرچشمه مي گرفت که به حاج آقا و مادر خيلي احترام مي گذاشتند. اگر ادب را درست تعريف کنيم، دقيقاً مي شود رفتار اين دو با آنها.
وقتي از جبهه مي آمدند، به فکر خودشان نبودند. همه اش محبت بود و اطاعت و البته آخرش هم سعادت. وقتي که خبر شهادت اين دو را به حاج آقا دادند، مثل پرنده زخمي، بال و پر مي زد و گريه مي کرد زير لب زمزمه مي کرد و گريه مي کرد. بين تابوت اين دو نشسته بود و زار مي زد. توان حاج آقا با رفتن اين دو پسر کم شده بود. ديگر خيلي طاقت ماندن نداشت. بيشتر مي رفت تبليغ، جبهه و شهرهاي جنگ زده. يک ماه قبل از رحلتشان هم خواب ديده بودند که سيدمحمد و سيداحمد خيلي خوشحالند.دليلش را که پرسيده بودند، گفته بودند:مهمان داريم. بابا تا يک ماه ديگر مي آيد پيش خودمان.روحش شاد!
منبع:ماهنامه امتداد ش24
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}