عليرضا نذر امام رضا (ع)بود
عليرضا نذر امام رضا (ع)بود
عليرضا نذر امام رضا (ع)بود
نويسنده:سحر شهرياري
اتاق پر از کبوتر سفيد شده بود. کبوترهاي بي قرار، با ل بال مي زدند. پنجره را باز کردم تا پرواز کنند که رضا آمد و گفت:«مادر!اينها کبوترهاي حرم امام رضا (ع) هستند.»
آهسته و آرام، ميان صداي غريب باد و از بين دو رديف پرچم هاي سه رنگ مزار شهدا قدم مي زد. خيره در امتداد غروب و ويترين ملکوتي شهدا همراه با غمي که هيچ گاه فرو ننشست. کنار مزار فرزندش رسيد و نشست. شب جمعه بود و بي قراري دل هايي که همراه با شور و شعف شب ميلاد امام جواد (ع)به ميهماني شهدا آمده بودند تا پاي صحبت هاي مادر عليرضا شهبازي در حلقه مزار شهيد محمودوند و مزار شهيد مجيد پازوکي بنشينند.
فقط دو دختر داشتم. يک سفر که به مشهد رفتيم، از امام رضا (ع) خواستم پسري به من بدهد که اسمش را رضا بگذارم. نذر مسجد امام رضا (ع) هم کردم.بعدها رضا در همين مسجد عضو بسيج شد.
شبي که فردايش خبر شهادت رضا را دادند، خواب کبوترها را ديدم. فردا ظهر موقع اذان حال عجيبي به من دست داد. احساس کردم زانوهايم بي حس شده. طولي نکشيد که تلفن زدند و گفتند عليرضا شهبازي شهيد شد. آن وقت بود که سرّ اين بيت حک شده بر مزار شهيد را فهميديم:
دنيا برايش تنگ بود. مي گفت: «مادر، دعا کن من شهيد بشم!»
با اينکه همه چيز در اختيارش بود، اما سادگي را دوست داشت. مانند برکه اي زلال بود و جاري. نمي خواست با رنگ و ريا برابر مردم ظاهر شود. ساده زندگي مي کرد و ساده مي پوشيد.
از همان سال هاي نوجواني با شهدا مأنوس بود.حرف مي زدو و اشک مي ريخت. شايد باورتان نشود، اما چهل شب در همين مکاني که الآن مزار اوست زيارت عاشورا مي خواند.او خودش مي دانست کجا دفن مي شود؛ حتي عکسي هست که در آن رضا با دست اين محل را نشان مي دهد، دوستانش مي گويند:رضا مي گفته اينجا محل دفن من است.
مشتاقانه در فعاليت هاي بسيج شرکت مي کرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.
ديگر فکر کردن به اين مسئله براي مان راحت نبود؛ معادله پيچيده اي بود: يک سو دنيا و آن سو پل زدن به بهشت موعود؛ معادله اي که اين شاهدان حقيقت به سادگي آن را حل کردند.خدايا، بعد از گذشت اين همه سال از پذيرش قطعنامه، کساني هنوز مانند پرستوهاي سنگرها، مي دانند لحظه ي وصال به معبود چه لذتي دارد. آنها مي دانند کي، کجا و چگونه به شهادت مي رسند.
براي جواني مثل من با اين دنياي اينترنتي و مجازي که عادت کرده ام نماز صبحم را با زنگ گوشي موبايل و پنج دقيقه مانده به طلوع آفتاب بخوانم شايد خيلي مفهوم نباشد که مي شود اين گونه پله هاي آسمان را به عشق به وصال طي کرد.
شوخ طبع بود و در عين حال با ادب.از هر غذايي نمي خورد و مي گفت: «نمي دانم پول اين غذا را از چه راهي تهيه شده». اهل تضرع بود و عبادت خالصانه.گاهي شب ها که مي رفتم رويش پتو بياندازم که سردش نشود، مي ديدم عبا انداخته و دارد قرآن مي خواند و گريه مي کند.
الآن به پدرش مي گويم: ديگر چند سال است صداي رضا در خانه نمي آيد؟ مؤسس هيئت «محبان المجتبي (ع)» بود و عاشق مجلس عزاداري امام حسين (ع).از زماني که وارد تفحص شهدا شد، حالش تغيير کرده بود. آن قدر خوشحال بود که راضي شده بوديم به دوري اش. هر موقع هم شهيد بازوکي و شهيد محمودوند به خانه ما تلفن مي زدند، مي گفتم:نگرانم. خيلي مواظب رضاي من باشيد آنها مي گفتند: «نگران نباشيد، ما هر کجا برويم رضا را با خودمان مي بريم.»
وقتي روي مين رفت و زخمي شد، نمي گذاشت کسي نزديکش شود و مي گفته: «خيلي زحمت کشيدم تا با بدن خونين، آقا امام حسين (ع)را ببينم.»
سرانجام، فکه ميزبان شقايق هاي خونين شد.عليرضا شهبازي و محمد زماني به معراج ابدي سرزمين شهادت رفتند؛ بيدلاني که در عصر جهالت دوباره ي بشر و از ميان جاذبه هاي رنگ و نيرنگ با سفر به مجنون، مجنون وجه الله شدند و با نام فکه، تکبير عشق گفتند و به سجده ي رمل هاي خونين افتادند.
- ما که نتوانستيم شهدا را بشناسيم، حتي من که مادر رضا بودم.
در دنيا جا نمي شد و اين مرغ بهشتي من، سال ها پس از جنگ در جايي زندگي کرد که درهاي بهشت به رويش باز است و خدا زودتر دعاي ساکنانش را اجابت مي کند. بالاخره به آن چه مي خواست رسيد. امام رضا (ع) مانند فرزندش جوادالائمه (ع)رضاي من را در بيست و پنج سالگي ميهمان خودش کرد.
از همان سال هاي نوجواني با شهدا مأنوس بود.حرف مي زد و اشک مي ريخت.شايد باورتان نشود، اما چهل شب در همين مکاني که الآن مزار اوست زيارت عاشورا مي خواند او خودش مي دانست کجا دفن مي شود؛ حتي عکسي هست که در آن رضا با دست اين محل را نشان مي دهد، دوستانش مي گويند: رضا مي گفته اينجا محل دفن من است.
مشتاقانه در فعاليت هاي بسيج شرکت مي کرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.
منبع:ماهنامه امتداد ش24
/خ
آهسته و آرام، ميان صداي غريب باد و از بين دو رديف پرچم هاي سه رنگ مزار شهدا قدم مي زد. خيره در امتداد غروب و ويترين ملکوتي شهدا همراه با غمي که هيچ گاه فرو ننشست. کنار مزار فرزندش رسيد و نشست. شب جمعه بود و بي قراري دل هايي که همراه با شور و شعف شب ميلاد امام جواد (ع)به ميهماني شهدا آمده بودند تا پاي صحبت هاي مادر عليرضا شهبازي در حلقه مزار شهيد محمودوند و مزار شهيد مجيد پازوکي بنشينند.
فقط دو دختر داشتم. يک سفر که به مشهد رفتيم، از امام رضا (ع) خواستم پسري به من بدهد که اسمش را رضا بگذارم. نذر مسجد امام رضا (ع) هم کردم.بعدها رضا در همين مسجد عضو بسيج شد.
شبي که فردايش خبر شهادت رضا را دادند، خواب کبوترها را ديدم. فردا ظهر موقع اذان حال عجيبي به من دست داد. احساس کردم زانوهايم بي حس شده. طولي نکشيد که تلفن زدند و گفتند عليرضا شهبازي شهيد شد. آن وقت بود که سرّ اين بيت حک شده بر مزار شهيد را فهميديم:
دنيا برايش تنگ بود. مي گفت: «مادر، دعا کن من شهيد بشم!»
با اينکه همه چيز در اختيارش بود، اما سادگي را دوست داشت. مانند برکه اي زلال بود و جاري. نمي خواست با رنگ و ريا برابر مردم ظاهر شود. ساده زندگي مي کرد و ساده مي پوشيد.
از همان سال هاي نوجواني با شهدا مأنوس بود.حرف مي زدو و اشک مي ريخت. شايد باورتان نشود، اما چهل شب در همين مکاني که الآن مزار اوست زيارت عاشورا مي خواند.او خودش مي دانست کجا دفن مي شود؛ حتي عکسي هست که در آن رضا با دست اين محل را نشان مي دهد، دوستانش مي گويند:رضا مي گفته اينجا محل دفن من است.
مشتاقانه در فعاليت هاي بسيج شرکت مي کرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.
ديگر فکر کردن به اين مسئله براي مان راحت نبود؛ معادله پيچيده اي بود: يک سو دنيا و آن سو پل زدن به بهشت موعود؛ معادله اي که اين شاهدان حقيقت به سادگي آن را حل کردند.خدايا، بعد از گذشت اين همه سال از پذيرش قطعنامه، کساني هنوز مانند پرستوهاي سنگرها، مي دانند لحظه ي وصال به معبود چه لذتي دارد. آنها مي دانند کي، کجا و چگونه به شهادت مي رسند.
براي جواني مثل من با اين دنياي اينترنتي و مجازي که عادت کرده ام نماز صبحم را با زنگ گوشي موبايل و پنج دقيقه مانده به طلوع آفتاب بخوانم شايد خيلي مفهوم نباشد که مي شود اين گونه پله هاي آسمان را به عشق به وصال طي کرد.
شوخ طبع بود و در عين حال با ادب.از هر غذايي نمي خورد و مي گفت: «نمي دانم پول اين غذا را از چه راهي تهيه شده». اهل تضرع بود و عبادت خالصانه.گاهي شب ها که مي رفتم رويش پتو بياندازم که سردش نشود، مي ديدم عبا انداخته و دارد قرآن مي خواند و گريه مي کند.
الآن به پدرش مي گويم: ديگر چند سال است صداي رضا در خانه نمي آيد؟ مؤسس هيئت «محبان المجتبي (ع)» بود و عاشق مجلس عزاداري امام حسين (ع).از زماني که وارد تفحص شهدا شد، حالش تغيير کرده بود. آن قدر خوشحال بود که راضي شده بوديم به دوري اش. هر موقع هم شهيد بازوکي و شهيد محمودوند به خانه ما تلفن مي زدند، مي گفتم:نگرانم. خيلي مواظب رضاي من باشيد آنها مي گفتند: «نگران نباشيد، ما هر کجا برويم رضا را با خودمان مي بريم.»
وقتي روي مين رفت و زخمي شد، نمي گذاشت کسي نزديکش شود و مي گفته: «خيلي زحمت کشيدم تا با بدن خونين، آقا امام حسين (ع)را ببينم.»
سرانجام، فکه ميزبان شقايق هاي خونين شد.عليرضا شهبازي و محمد زماني به معراج ابدي سرزمين شهادت رفتند؛ بيدلاني که در عصر جهالت دوباره ي بشر و از ميان جاذبه هاي رنگ و نيرنگ با سفر به مجنون، مجنون وجه الله شدند و با نام فکه، تکبير عشق گفتند و به سجده ي رمل هاي خونين افتادند.
- ما که نتوانستيم شهدا را بشناسيم، حتي من که مادر رضا بودم.
در دنيا جا نمي شد و اين مرغ بهشتي من، سال ها پس از جنگ در جايي زندگي کرد که درهاي بهشت به رويش باز است و خدا زودتر دعاي ساکنانش را اجابت مي کند. بالاخره به آن چه مي خواست رسيد. امام رضا (ع) مانند فرزندش جوادالائمه (ع)رضاي من را در بيست و پنج سالگي ميهمان خودش کرد.
از همان سال هاي نوجواني با شهدا مأنوس بود.حرف مي زد و اشک مي ريخت.شايد باورتان نشود، اما چهل شب در همين مکاني که الآن مزار اوست زيارت عاشورا مي خواند او خودش مي دانست کجا دفن مي شود؛ حتي عکسي هست که در آن رضا با دست اين محل را نشان مي دهد، دوستانش مي گويند: رضا مي گفته اينجا محل دفن من است.
مشتاقانه در فعاليت هاي بسيج شرکت مي کرد و در ماه رجب و شعبان هم روزه بود.
منبع:ماهنامه امتداد ش24
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}