خلاصه شده ای در دل خوشی های حقیر...

قفل شده‌ای به زمین... و کسی نمی داند کلید را کجا جا گذاشته‌ای؟

شاید پای بوته ی بی خیالی... یا زیر بالش تنهایی... یا روی طاقچه ی عادت.

مدام از خودت می پرسی: «چرا روزهایت روی پاشنه نمی چرخند؟ چرا چشم هایت لم داده اند در تاریکی؟ چرا در تقویم، اتفاق تازه‌ای نمی افتد؟»

و مانده‌ای که چه کنی با این همه «چرا».

فکر می کنم که تو باید به یاد بیاوری...

باید به یاد بیاوری نقش کلیدی انگشتانت را که پس از بستن، دوباره بگشایند...

باید به یاد بیاوری که بالاتر از این سقف فیروزه‌ای، همیشه کسی منتظر شنیدن صدای تو است که بخوانی اش به «شکر» و اجابتت کند به «لطف».

حالا قبل از این که دل تنگی های درهم فشرده از چشم هایت سرازیر شوند...

قبل از این که فراموش کنی و فراموشت کنند...

و قبل از این که یخ بزنی در تنهایی و تاریکی...

به یاد بیاور:  گاه تنها زمزمه‌ای کافی است تا بهار از گلدان دلت سر دربیاورد.

«ادعونی... استجب لکم
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.»
 
منبع: مجله باران