سيرى در سيره حكومتيِ امام على (ع) (2)

نويسنده: محمّد محمّدى رى شهرى




حقوق متقابل مردم و رهبرى

از نگاه امام على(علیه السّلام) , نه تنها حقّ رهبرى سياسى منافاتى با حقوق مردم ندارد, بلكه حقّ رهبر سياسى مردم, در گرو اداى حقوق آنان از سوى رهبر است و مردم, در صورتى موظّف به اطاعت و حمايت از رهبر هستند كه حقوق آنان در نظام تحت فرمان او رعايت شود. امام على(علیه السّلام) در اين زمينه چنين فرموده است:
أمّا بعد; فقد جعل اللّه سبحانه لى عليكم حقّاً بولاية أمركم, ولكم عليَّ من الحقّ مثل الّذى لى عليكم , فالحقّ أوسع الأشياء فى التواصف و أضيَقها فى التناصف, لايجرى لأحد إلا جرى عليه, و لايجرى عليه إلاّ جرى له.21
امّا بعد; همانا خداوند سبحان با سرپرستى و ولايت در كارهايتان, حقّى براى من بر عهده شما گذاشته است و در مقابل, براى شما نيز همانند آن, حقّى برگردن من نهاده است. پس حق , در مقام توصيف , از همه چيزها فراخ تر و در مقام انصاف در عمل, تنگ ترين و باريك ترين است. حق به سود كسى نيست, مگر آن كه به زيان او نيز هست, و بر زيان كسى نيست, مگر اين كه به سود او نيز خواهد بود.
آن حضرت, در سخنى ديگر, حقوق متقابل مردم و رهبرى را چنين بيان مى كند:
حقُّ على الإمام أن يحكم بما أنزل اللّه و أن يؤدّى الأمانة; فإذا فعل فحقٌّ على الناس أن يسمعوا له و أن يطيعوا, و أن يجيبوا اذا دُعوا.22
بر امامْ لازم است كه طبق آنچه خداوند مقرّر كرده است, حكومت كند و امانتى را كه خداوند به او سپرده است, ادا نمايد. هرگاه چنين كرد, بر مردمْ واجب است كه سخنش را بپذيرند و فرمانش را اطاعت كنند و هنگامى كه فراخوانده مى شوند, اجابت نمايند.
در سيره حكومتى علوى, نه تنها حقوق مردم در برابر حقوق خدا نيست و نه تنها حقوق رهبر در گرو حقوق مردم است; بلكه حقوق مردم, مقدّم بر حقوق خداوند متعال است. على(علیه السّلام) در اين باره مى فرمايد:
جعل اللّه حقوق عباده مقدمةً لحقوقه; فمن قام بحقوق عباد اللّه, كان ذلك مؤدّياً إلى القيام بحقوق اللّه.23
خداوند, حقوق بندگان خود را بر حقوق خود, مقدّم داشت. پس كسى كه براى اداى حقوق بندگان خدا قيام كند, اين اقدام, به قيام براى اداى حقوق الهى مى انجامد.

3. حقّ انتقاد در حكومت علوى

حقّ انتقاد, حقّى است براى برپاداشتن ساير حقوق. احياى اين حق, مى تواند از استبداد ـ كه خطرناك ترين آفت حكومت ها است ـ, پيشگيرى كند. در جامعه اى كه انتقادْ آزاد است, مردم مى توانند ضعف ها و كاستى هاى مديران حاكم را بازگو كنند, دولت مردان بهتر مى توانند نقاط ضعف كارهاى خود را مشاهده كنند و با فساد و بى عدالتى به مبارزه برخيزند و خدمات ارزنده ترى ارائه نمايند. عكس آن نيز صادق است; زيرا نبودن حقّ انتقاد, زمينه را براى رشد چاپلوسان و تملّق گويانْ باز مى كند, نقاط ضعف حكومتْ پنهان مى مانَد, فساد و تباهى در دستگاه هاى دولتى رشد مى كند و ارزش ها و در رأس آنها عدالت اجتماعى از بين مى رود.
امام على(علیه السّلام) پس از پيامبراكرم, رهبرى «كامل» و بنابر دلايل محكم, «معصوم» بود و درستى آرا و انديشه ها و اقدامات او ترديد ناپذير است; ولى در عين حال, نه تنها به مردم اجازه مى داد كه از او انتقاد كنند, بلكه به جِد از ايشان مى خواست كه از تملّق گويى و چاپلوسى ـ كه عادتى همگانى در برخورد با رهبران جبّار و مستكبر است ـ, اجتناب ورزند و اگر برخى آرا و ديدگاه ها و يا كارهاى او را نادرست مى دانند, بى پروا از او انتقاد نمايند و مطمئن باشند كه او از انتقاد, نمى رنجد; بلكه از تملّق گويى و ستايش بى جا رنج مى برد.
شگفت انگيزتر اين كه امام(علیه السّلام) , حقّ مردم در انتقاد به خود را نه تنها در شرايط عادى و طبيعى جامعه اسلامى مطرح مى كند, بلكه در حسّاس ترين شرايط حكومت و در سخت ترين جنگ هايى كه در زمان زمامدارى او اتّفاق افتاد, يعنى در بحبوحه جنگ صفّين, مطرح كرده است.
امام على(علیه السّلام) ضمن يك سخنرانى هيجان انگيز, مطالبى درباره حقوق متقابل رهبر و مردم, نقش اين حقوق در تداوم و يا سقوط دولت ها, و تأكيد بر لزوم رعايت حقوق رهبر از سوى مردم, بيان كرد. يكى از ياران امام كه از اين سخنان, سختْ هيجان زده شده بود, ضمن اظهار فرمانبردارى, به شيوه همه ستايشگران, به تفصيل از امام تمجيد و تعريف كرد. امام على(علیه السّلام) بى آن كه تحت تأثير مدّاحى ها و ستايش هاى او قرار گيرد و يا حتى شرايط حسّاس موجود را مدّ نظر قرار دهد, فرمود:
… إنّ مِن أسخفِ حالات الولاةِ عند صالح الناس أن يظنّ بهم حُبُّ الفخر, و يُوضَعَ أمرُهم عَلى الكِبْر, و قد كرهتُ أن يكون جَالَ فى ظنّكم أنّى أحبّ الإطراء و استماع الثناء, و لستُ بحمد اللّه كذالك, و لو كنتُ اُحِبُّ أن يُقالَ ذلك لتركته انحطاطاً للّه سبحانه… … فلا تُكلّمونى بما تُكلَّمُ به الجبابرة, و لا تتحفَّظفوا منّى بما يُتحفّظُ به عند أهل البادِرَة, و لا تُخالِطونى بالمصانَعَة, و لا تَظُنُّوا بى استثقالاً فى حقٍّ قيل لى, و لا التماس إعظامٍ لنفسى, فإنّه من استثقل الحقّ أن يقال له أو العدل أن يُعرَض عليه كان العمل بهما أثقلَ عليه.24
در ديده مردم پارسا, زشت ترين خوى زمامداران اين است كه بخواهند مردم, آنان را دوستدار بزرگ منشى شمارند و كارهايشان را به حساب كبر و خودخواهى بگذارند; و خوش ندارم كه در خاطر شما بگذرد كه من دوستدار ستودنم و خواهان ستايش شنودن. سپاس خداى را كه چنين نيستم و اگر ستايش خواه بودم, آن را به خاطر فروتنى در پيشگاه خدا وامى گذاردم.
پس به زبانى كه با گردنكشان سخن مى گويند, با من سخن مگوييد; و چنان كه از حاكمان تند خو كناره مى جويند, از من كناره مجوييد. براى من ظاهرسازى و خودنمايى نكنيد; و بر من گمان مبَريد كه اگر حرف حقّى بگوييد, پذيرفتنش بر من سنگين و دشوار است; و خيال نكنيد كه من مى خواهم كه بزرگم شماريد; زيرا آن كسى كه شنيدن سخن حق و يا نماياندن عدل بر او سنگين آيد, اجراى حق و عدل بر وى سنگين تر مى نمايد.
و سرانجام, از سخنان خود, چنين نتيجه مى گيرد كه:
فلا تكفّوا عن مقالةٍ بحقّ أو مشورةٍ بعدل, فإنّى لستُ فى نفسى بفوق أن اُخطّئ و لا أمَن ذلك من فعلى إلاّ أن يكفى اللّه من نفسى ما هو أملك به منّي…25
پس, از گفتن حق يا رايزنى در عدالتْ خوددارى نكنيد, كه من نه برتر از آنم كه خطا كنم, و نه در كار خويش از خطا ايمنم, مگر آن كه خداوند مرا كفايت كند كه از من بر آن تواناتر است.
امام على(علیه السّلام) در اين كلام, تصريح مى كند كه اگر كفايت خدايى و حفظ و عصمت الهى براى او وجود نداشته باشد, خطا كردن وى نيز ممكن است و با اين كه از مصونيت الهى برخوردار است, از مردم مى خواهد كه شخصيت سياسى و معنوى او مانع از انتقاد آنان نباشد; و تأكيد مى كند كه اگر در حكومت او كارى را نادرست تشخيص دادند, حتماً به او تذكّر دهند.
به سخن ديگر, امام در پاسخ به آن ستايشگر, از يك سو, عادت زشت ثناگويى و مدّاحى از امرا و رجال سياسى را در جامعه اسلامى قاطعانه محكوم مى كند و از سوى ديگر, مى خواهد روح انتقاد كردن و ژرف نگرى در اعمال مسئولان نظام اسلامى را در مردمْ پرورش دهد, حتى اگر اين مسئول در بالاترين سطح نظام (يعنى امام معصوم) باشد; و در عمل نيز پذيرش انتقاد را در مديريت اسلامى رايج گردانَد. البته اين بدان معنا نيست كه امام على(علیه السّلام) اجازه مى داد تا مخالفان سياسى از روش انتقاد پذيرى او سوء استفاده كنند و به بهانه حقّ انتقاد, اساس حكومتش را متزلزل سازند.

سيره علوى در برخورد با انتقادهاى ويرانگر

سيره امام على(علیه السّلام) در برخورد با انتقادهايى كه از سوى مخالفان سياسى او مطرح مى شد نيز بسيار قابل تأمّل و آموزنده است. به دليل شرايط خاصّ حكومت امام و پيدايش جريان هاى سياسى گوناگون در برابر او, سندهاى تاريخى فراوانى از برخوردهاى آن بزرگوار با انتقادهاى مخالفان در دست است كه مى تواند الگو و مبنايى براى برخورد با مخالفان سياسى در نظام هاى اسلامى باشد.
ناكثين, قاسطين و مارقين, سه گروه عمده سياسى مخالفِ امام على(علیه السّلام) در دوران حكومت كوتاه او بودند كه به امام و روش حكومت او اعتراض داشتند و نارضايتى خود را به اشكال گوناگون, ابراز مى كردند. سيره امام در برخورد با اعتراضات اين سه جريان سياسى, به خوبى نشان مى دهد كه اگر او به طور رسمى از مردم مى خواهد انتقادهاى خود را با صراحت بيان كنند, مقصودش هر گونه انتقاد نيست. مقصود آن نيست كه افراد قدرت طلب و كينه توز و توطئه گر مى توانند براى رسيدن به مقاصد سياسى خود, به بهانه آزادى بيان و قلم, هر آنچه مى خواهند, بگويند و بنويسند و نظام اسلامى را تضعيف كنند و رهبرى آن را زير سؤال ببرند.
به طور كلّى, شيوه برخورد امام با ناكثين, قاسطين و مارقين, متناسب با روشى بود كه در ابراز انتقاد, بر مى گزيدند. براى نمونه, نگاهى گذرا به انتقاد مارقين و برخورد امام با آنان مى كنيم.

انتقاد مارقين

مارقين, خوارج و يا شُراة, نام گروهى از مخالفان سرسخت امام على(علیه السّلام) است كه حركت خود را عليه امام, با انتقاد به ماجراى «حَكَمين» در جنگ صفّين آغاز كردند و به تدريج, به صورت يك حزب سياسى و يك فرقه مذهبى با اصول عقايد خاصّ خود درآمدند.
به طور اجمال, داستان حكمين, از اين قرار بود كه در جنگ صفّين, در حالى كه سپاه امام على(علیه السّلام) با پيروزى نهايى فاصله اى چندان نداشت, معاويه كه خود را در آستانه شكست نهايى مى ديد, با مشورت عمرو بن عاص, دست به نيرنگ ماهرانه اى زد و دستور داد كه قرآن ها را بر سر نيزه ها كنند و بگويند: اى مردم! ما اهل قبله و قرآنيم. بياييد اين كتاب را ميان خود به داورى بگذاريم.
امام به سپاه خود دستور داد كه حمله را قطع نكنند كه اين, حيله اى بيش نيست و معاويه و يارانش دشمن قرآن اند و اكنون, براى پيشگيرى از شكست قطعى خود, به قرآن متوسّل شده اند.
جمعى ازمقدّس نماهاى نادان ـ كه تعدادشان نيز در سپاه امام كم نبود ـ, به يكديگر اشاره كردند كه: «على چه مى گويد؟ با قرآن بجنگيم؟! نه فقط نمى جنگيم, بلكه جنگ با قرآن, خود منكرى است كه بايد با آن مبارزه كنيم!». بدين ترتيب و با اين بهانه, از فرمان امام(علیه السّلام) سر باز زدند و مانع از اجراى دستور ايشان شدند.
مالك اشتر با نيروهاى تحت فرماندهى خود, در نزديكى هاى قرارگاه فرماندهى معاويه به شدّت مشغول نبرد بود و چيزى نمانده بود كه قرارگاه دشمن را تصرّف كند و جنگ, به سود سپاهيان امام, خاتمه يابد. خوارج, امام را تحت فشار قرار دادند كه اگر جنگ را متوقّف نكند, آنها از پشت, حمله خواهند كرد. اصرار امام بر ادامه جنگ نيز بى فايده بود. سرانجام, امام به مالكْ پيام داد كه جنگ را متوقّف و صحنه را ترك كند. مالك, جواب داد كه اگر اجازه ادامه جنگ را فقط براى چند دقيقه ديگر, جنگ به نفع سپاهيان اسلام پايان مى پذيرد و دشمن, نابود مى گردد. مارقين, امام(ع) را تهديد به مرگ كردند. امام, بار ديگر براى مالكْ پيام داد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى, بازگرد.
جنگ, متوقّف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند. اكنون بايد دو نفر به نمايندگى از دو سپاه, براساس حكم قرآن, تكليف جنگ را يكسره كنند. امام على(علیه السّلام) فرمود تا آنان نماينده خود را معين كنند. معاويه, عمرو بن عاص, سياستمدار حرفه اى معروف را معيّن كرد. امام هم كسانى چون عبداللّه بن عباس, مالك اشتر و يا افرادى را كه در هوش و ذكاوت و تدبير و سياستْ همتاى آنها باشند, پيشنهاد كرد; امّا آن جمعيت نادان, ابو موسى اشعرى را كه فردى بى تدبير بود و با امام(علیه السّلام) ميانه خوبى نداشت, انتخاب و بر نمايندگى او پافشارى كردند و امام را مجبور كردند تا ابوموسى را به مجلس حَكميت بفرستد.
سرانجام, عمرو بن عاص, پس از چند ماه, ابوموسى را فريب داد و با اين بهانه كه براى رعايت مصلحت جامعه مسلمانان بايد على و معاويه, هر دو را از خلافتْ خلع كنيم, آن احمق را بر منبر فرستاد. ابو موسى, امام را از خلافتْ خلع كرد. عمرو بن عاص, بر منبر نشست و گفت: «سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد. من نيز او را از خلافتْ خلع مى كنم و معاويه را به خلافت, نصب مى نمايم!». مجلس بر هم خورد. مردم به ابو موسى حمله كردند و او به ناچار گريخت.
خوارج كه اين رسوايى را خود به بار آورده بودند, نزد امام آمدند و گفتند: «نفهميديم كه تن به حكميت داديم. هم تو كافر شده اى و هم ما. ما توبه كرديم. تو هم توبه كن!»26
امام در اين جا در برابر خواسته آنان, با تمام توان, مقاومت كرد و زيرِ بار اين اعتراف نرفت و در برابرشان ايستادگى كرد.
از اين جا انتقاد شديد اين گروه از امام آغاز شد. هرگاه موقعيتى پيش مى آمد, بخصوص در مجامع عمومى, و حتّى در حضور امام, از او انتقاد مى كردند و به طور علنى عليه او شعار مى دادند كه: «لاحُكمَ إلاّ للّه!».
بنابراين, انتقاد مارقين به امام على(علیه السّلام) از اين جا آغاز شد كه: چرا او در ماجراى حكمين, به خطاى خود, اعتراف نكرده و از كفر, توبه نكرده است! اين اعتراض, به تدريج, سبب مخالفت سياسى و سپس موجب برخورد مسلّحانه آنان با امام شد.

امام و منتقدان جاهل و متعصّب

مسئله مهم در رفتار امام با مارقين, اين است كه امام, با اين منتقدان جاهل و متعصّب, چگونه برخورد كرد؟
براى رهنمود گرفتن از سيره عملى امام در برخورد با مارقين, به عنوان مقدمه, توجّه به دو نكته ضرورى است:
1. ترديدى نيست كه انتقاد مارقين به امام و اصرار آنان براى اعتراف گرفتن از آن حضرت در مورد خطايى كه خودشان مرتكب آن شده بودند, گناهى بزرگ و آشكار است.
2. چهره هاى مقدّس و روحانى نماى مارقين, شعارهاى فريبنده و هواداران فراوان آنان و سرانجام, فضاى نامطلوب سياسى جامعه در عصر حكومت امام(علیه السّلام) , موانع مهمّى بود كه جلوگيرى از انتقادات ويرانگر آنان را با مشكل مواجه مى ساخت.
با اين حال, امام على(علیه السّلام) در زمينه مبارزه تند تبليغاتى عليه آنان, تا آن جا كه مارقينْ دست به شمشير نبرده بودند, فرصتى را از دست نداد; امّا هنگامى كه در برابر حكومت اسلامى مسلّحانه ايستادند, همه آنان (بجز چند تن) را از دم شمشير عدالت گذراند.
امام در مبارزه تبليغاتى خود, اين منتقدان سياسى را به عنوان بدترينِ مردم معرّفى مى كرد:
ثمّ أنتم شِرارُ الناس و من رَمَى به الشيطانُ مَراميِه و ضَرَبَ به تِيهَهُ.27
پس شما بدترين مردميد و آلت دست شيطان, و موجب گمراهى اين و آن.
روزى امام در كوفه در يك سخنرانى, داستان تأسف انگيز حكمين را براى مردمْ تعريف مى كرد. يكى از حاضران برخاست و گفت: «يا اميرالمؤمنين! نخستْ ما را از تن دادن به حكميّت, نهى فرمودى; امّا پس از آن پذيرفتى و بدان فرمان دادى. ما نفهميديم كدام يك از اين دو روش جا بوده است؟». امام با شنيدن اين سخن, از شدّت تأسّف, دست هايش را بر هم كوبيد و فرمود: هذا جزاء من ترك العُقدة.28
اين, سزاى كسى است كه جانب دور انديشى را نپايد.
مقصود امام, سپاه خويش بود كه فرمان او را نپذيرفتند و فريب معاويه را خوردند.
اشعث بن قيس29 كه از مخالفان سياسى امام بود, چنان پنداشت كه امام, خود را مى گويد. لذا فرصت را غنيمت شمرد و به عنوان اعتراض در پاسخ به امام, فرياد زد: هذه عليك, لا لك!30
اين [پاسخ], به زيان توست, نه به سود تو!
اشعث, با اين سخن مى خواست به حضّار القا كند كه بايد امام را سرزنش كرد كه حكميت و داورى را پذيرفت, نه كسانى كه او را وادار به پذيرش كردند. امام, با شنيدن زياده گويى اشعث, نگاه تندى به او افكند و فرمود:
ما يُدريك ما عَلَيَّ مِمّا لى! عليك لعنةُ اللّه و لعنةُ اللاعنين! حائكٌ ابن حائكٍ, منافقٌ ابنُ كافرٍ! واللّهِ لقد أسَرَك الكُفرُ مرّةً و الإسلام اُخرى, فما فَدَاكَ من واحدةٍ منهما مالُك ولا عسبُك و إنَّ امرأ ً دلَّ على قومه السيفَ و ساقَ إليهمُ الحَتْفَ لَحَرِيٌّ أن يَمقُتَهُ الأقرب و لا يأمَنَهُ الأبعدُ.31
تو چه مى دانى كه چه بر زيان من است و چه به سود من؟! نفرين خدا و نفرين كنندگان بر تو باد! درغگوى درغگوزاده!32 منافق كافر زاده! تو يك بار در زمان كفر و يك بار در دوران حكومت اسلام به اسارت درآمدى, و در هر دو بار, نه مال تو برايت سودمند بود و نه تبارت كارساز. آرى! آن كه خويشاوندانش را گرفتار تيغ دشمن سازد و آنها را در كام مرگ بَرَد, سزاوار است كه آشنا, كينه او به دل گيرد, و بيگانه, به او اطمينان نكند.

پي نوشت :

21. نهج البلاغه, خطبه 216.
22. كنزالعمّال, ح14313; جامع البيان, الطبرى, ج5, ص200 .
23. موسوعه الامام على(ع), ج4, ص231.
24. نهج البلاغه, خطبه 216.
25. همان جا.
26. ر.ك: جاذبه و دافعه على(ع), ص118ـ120.
27. نهج البلاغه, خطبه 127.
28. مصادر نهج البلاغة و أسانيده, سيّد عبدالزهراء الحسينى, ج1, ص367ـ368.
29. وى از مخالفان و منافقان داخلى حكومت امام على(ع) بود. او همراه خوارج, در بحبوحه جنگ صفين, حكميت و حَكَم را بر امام على(ع) تحميل كرد و در قتل امام على(ع) نقش داشت. دخترش امام حسن(ع) را مسموم كرد و پسرش در قتل امام حسين(ع) دخيل بود.
30. نهج البلاغه, خطبه 19.
31. همان جا.
32 .جمله «حائكٌ بن حائك» به معناى: «جولا و جولازاده» و «منحرف و منحرف زاده» و «متكبّر و متكبرزاده» و «دروغگو و دروغگوزاده» تفسير شده است. ر.ك: شرح أبن ابى الحديد; مصادر نهج البلاغة; و…

منبع:www.hadith.net