عبور از کمين دوشکا

نويسنده: ابوالفضل درخشنده




اين داستان بر اساس خاطره اي از حسين درخشنده

دشتي با کانال هاي متعدد و مملو از شانزده نوع مانع، موانعي چون: سيم خاردار حلقوي، بشکه هاي فوگاز، تله هاي انفجاري و ... به نام فکه.
دشمن با استعداد سپاه چهارم عراق، يعني: يک لشگر پياده، يک لشگر مکانيزه و چهار لشگر زرهي به علاوه گارد ويژه رياست جمهوري.
ساعت 21 و 30 دقيقه، صدايي در بي سيم مي پيچد: (يا الله يا الله يا الله)، آغاز عمليات و الفجر مقدماتي.
حسين قمقمه خود را در دستان مجروح گذاشت. او مي دانست تا ساعتي ديگر خودش به آن چند جرعه بيشتر نياز پيدا مي کند، ولي اين تنها کاري بود که مي توانست براي آن مجروح انجام دهد.
نيروها هر قدر به خط مقدم درگيري نزديک تر مي شدند با حجم وسيع تري از گلوله باران عراقي ها مواجه مي شدند.
پيکرهاي سوخته شده شهدا در داخل کانال ها و در زير نور حاصله از انفجارها خودنمايي مي کرد. صداي ناله مجروح ها در انفجار گلوله هاي خمپاره و توپ گم مي شد.
نيروهاي گردان حمزه سيد الشهدا (ع) به انتهاي کانال رسيده بودند و سر ستون ها در صدد ورود به کانال مقابل بودند که ناگهان صداي رگبار دوشکا شنيده شد. قبل از آنکه کسي فرصت اقدامي دشته باشد، سه نفر از بچه ها سر ستون هدف گلوله قرار گرفتند. شدت و دقت تيراندازي دوشکاچي عراقي به گونه اي بود که هيچ کس جرأت نمي کرد از داخل کانال خارج شود.
با کمي دقت مشخص شد که دو تا سنگر دوشکا به صورت ضربدري راه عبور نيروها را سد کرده و به قول معروف، سايه افراد را با تير مي زدند.
زمان به سرعت مي گذشت و چيزي به روشني هوا باقي نمانده بود. اين تأخير، خواسته و تاکتيک فرماندهان عراقي بود تا با روشن شدن هوا بتوانند با نيروي زرهي پاتک هاي وحشيانه خود را آغاز کنند.
زمين گير شدن نيروهاي ايران يعني شکست عمليات و قتل عام شدن تمامي نيروها. اگر يک لشکر داوطلب هم مي خواست با جانفشاني از آن نقطه عبور کند، اين دوشکاچي ها عين برگ پاييزي آنها را با گلوله به زمين منگنه کردند.
صداي فرمانده گردان در کانال طنين انداز شد که فريان مي زد: «دو تا آر پي جي زن داوطلب مي خوام ...»
هنوز حرف «لشکري» که سمت فرماندهي گردان را به عهده داشت تمام نشده بود که کل گردان، داوطلب آر پي جي زدن شدند. اين خاصيت جبهه هاي جنگ ايران بود که هنگام خطر و موقع از جان گذشتن، هر کسي سعي مي کرد با از جان گذشتگي، خطر را از سايرين دور کند سپر بلاي ديگران شود.
حسين و مجيد، دو تا از آر پي جي زن هاي گردان بودند که زودتر از بقيه به فرمانده گردان رسيدند و آمادگي خود را اعلام کردند.
لشکري، معاونش همتي را به گوشه اي از کانال کشي و گفت: «اگر براي من اتفاقي افتاد، سعي کن ساير نيروها از آن بويي نبردند و آنها را به سمت پل غزيله ببر.»
همتي با ناراحتي صحبت لشکري را قطع کرد و گفت:«تو فرمانده گردان هستي و بايد نيروها را هدايت کني. هر کاري هست بگو من انجام مي دهم، فقط ...»
لشکري با عصبانيت حرف معاونت را قطع کرد و گفت: «اينجا جاي تعارف کردن نيست. هر دستوري را که دادم، شرعا مسئولي که اطاعت کني! حالا برو پيش ساير نيروها و تنها يکي از تک تيراندازهاي نترس را بفرست پيش من.»
لحن کلام لشکري از چنان صلابتي برخوردار بود که همتي تنها توانست او را در آغوش بگير و بلافاصله به سمت نيروها برود.
لشکري هنوز به حسين و مجيد در نوک کانال نرسيده بود که يکي از نيروها به نام «غلام حسين عسکري» خودش را به او رساند و گفت: من را برادر همتي فرستاده است.
لشکري در حالي که ميان آن همه سر و صداي ناشي از گلوله باران عراقي ها سعي مي کرد به آرامي صحبت کند، گفت: «براي گذشتن از اين کانال، تنها راه موجود، هدف قرار دادن هر دو سنگر کمين دو شکا است.»
لشکري در حالي که دست عسکري را مي گرفت، ادامه داد: «من و ايشان سعي مي کنيم با تيراندازي به سمت سنگرهاي دوشکا حواس آنها را به سمت خودمان پرت کنيم. شما دو تا بايد از غفلت آنها استفاده کنيد و خود را به بيرون کانال پرت کنيد. حواستان باشد هر طور که شده بايد اين دو تا دوشکا خاموش شود.»
سپس لشکري دست حسين و مجيد را گرفت و ادامه داد:«درخشنده! تو که قديمي تر هستي بايد خوب بداني، اگر اين سنگرهاي دوشکا را خفه نکنيد، تمام بچه ها قتل عام مي شوند!»
شرايط سختي بود و بايد خيلي سريع عمل مي کردند. براي همين هم حسين کوله پشتي اش را باز کرد و فقط آر پي جي را به همراه دو موشک برداشت و از داخل کوله پشتي اش دو عدد نارنجک نيز به فانسقه اش آويزان کرد. نگاه حسين و مجيد به فرمانده گردان نشان از آمادگي شان براي حرکت بود. لشکري گفت: «من به سمت سنگر سمت راست شليک مي کنم و عسکري به سنگر سمت چپ. درخشنده! سنگر سمت راست هدف تو است.»
لشکري در حالي که دست مجيد را مي گرفت ادامه داد: «و سنگر سمت چپ را تو بايد بزني. حواستان باشد وقتي ما تيراندازي را شروع کرديم شما بايد از کانال خارج بشيد و به سمت راست و چپ بدويد، حاضريد؟!»
نگاه هاي با صلابت هر سه نشان از آمادگي آنان مي داد. لشکري وقتي آمادگي آنان را ديد گفت: «با سومين ذکر «يا علي (ع)» ما دو تا تيراندازيمان را شروع مي کنيم و شما به تکليفتان عمل کنيد».
اولين ذکر يا علي (ع) خارج شده از دهان لشکري، انگار ترس را از دل ربود؛ دومين ذکر يا علي (ع) انگار قدرتي عجيب را در زانوان اين سه نفر به جوشش در آورد و سومين ذکر يا علي توأم شد با ايستادن لشکري و عسکري.
تيرهاي رسام دوشکا از کنار اندام آنان رد مي شد و تعدادي از گلوله ها جلوي آنها خاکريزي را تراش مي داد. در آن گرد و غبار، حسين و مجيد خود را به بيرون کانال پرتاب کردند. هيچ کدامشان جرأت سر بلند کردن از روي زمين را نداشتند.
حسين آتشي را که از سنگر دوشکا به بيرون مي زد به خوبي مي ديد. صداي وزوز گلوله هاي را که از کنارش رد مي شد مي شنيد و گرماي گلوله هاي رسام را حس مي کرد.
انگار او را از ترس بر روي زمين دوخته اند. براي لحظه اي چهره نگران مادرش در مقابل ديدگانش نقش بست. فقط کافي بود کمي بدنش را از روي زمين بلند کند تا هدف يکي از گلوله هايي قرار گيرد که زوزه کشان از بالاي سرش رد مي شد.
حسين ناگهان احساس کرد کسي پايش را گرفته و با التماس از او کمک مي خواهد! چهره همان مجروحي که پايش قطع شده بود در ذهنش نقش بست. اگر او کاري نمي کرد، نه تنها تعداد مجروحين زياد مي شد، بلکه احتمال قتل عام همه آنان نيز متصور بود.
صداي فرياد فرمانده در داخل کانال پيچيد: «بگو يا علي (ع) و بلند شو!»
حسين پاهايش سنين شده و توان ايستادن نداشت. انگار هنوز پاهايش در دستان همان فرد مجروح قرار دارد. چشمان منتظر مادر لحظه اي از مقابل ديدگانش محو نمي شد.
دوشکاچي عراقي همين طور داشت تلفات مي گرفت و چشمان منتظر مادران زيادي را در انتظار باقي مي گذاشت.
صداي «آخ سوختم» يکي از همرزمانش او را به خود آورد. بايد کاري مي کرد تا چشمان مادران زادي در انتظار باقي نماند. دسته آر پي جي را محکم در دستش فشار داد و در همان حال از ضامن خارج کرد. حجم گلوله باران به حدي بود که هيچ شانسي براي زنده ماندن خود فرض نمي کرد. او از روز اولي که پا در اين ميدان گذاشته بود، مي دانست که آخرين راه چيست.
حسين تصميمش را گرفت. در زانوان خسته اش قدرتي احساس کرد. زبان خشک شده اش را بر روي لب هاي خاکي اش کشيد. فرياد «يا علي (ع)» او در صحرا طنين انداز شد. همزمان با کنده شدن از زمين، آر پي جي را روي دوش سمت چپش گذاشت. همه مي دانستند که او چپ دست است. گلوله هاي رسام از بالا، پايين و اطراف بدن او مي گذشت. گرد و خاک ناشي از اصابت گلوله هاي دوشکا بر روي زمين، اطراف او را احاطه کرده بود و به مانند سپري او را در خود گرفت. حرارت گلوله ها موي سر او را سوزاند و تکه هايي از لباس او را کند!
در آن شرايط، نشانه گيري دقيق مقدور نبود. انگشت حسين روي ماشه بود. تمام اين اتفاقات تنها در يک چشم بر هم زدن رخ مي داد.
ميان آن همه سر و صداي انفجارات، ناگهان نعره اي از ته وجود، تمام صداها را محو کرد.
فرياد «يا علي» حسين، همزمان شد با انفجار سنگر سمت چپ کانال و بلافاصله انفجار ديگري نشان از منهدم شدن سنگر دوشکاي سمت راست را مي داد.
حسين که انگار تمام انرژي اش را به پايان رسيده باشد، نقش زمين شد. گلويش خشک خشک بود. اگر چه خط اول عراقي ها شکسته شد، ولي وسعت و عمق موانع و استحکامات نيروهاي عراقي و وجود کانال هاي متعدد، زمان و انرژي زيادي را از نيروهاي ايراني گرفت. و اين در حالي بود که تاريکي شب به اتمام مي رسيد، و استقرار کامل صورت نگرفته بود.
فرصت استراحت وجود نداشت و بايد نيروها خود را براي دفع پاتک عراقي ها آماده مي کردند.
خستگي، بي خوابي و تشنگي، تواني براي سنگر کني باقي نگذاشته بود. همه مي دانستند که دقايقي ديگر و قبل از آن که پاتک تانک هاي عراقي آغاز شود، آتش تهيه سنگين عراقي ها، زمين و زمان را به هم مي دوزد. به دليل هر کس با آخرين انرژي و توان باقي مانده اش، هر طور که شده بود، جان پناهي براي خود فراهم مي کرد. انتظار ايراني ها زياد طول نکشيد و گلوله باران عراقي ها خيلي زود شروع شد.
عراقي ها که گراي ثبتي دقيق مواضع ما را داشتند، با دقت و حجم سنگيني انواع گلوله هاي توپ و خمپاره را روي سر نيروهاي ما مي ريختند. در آن شرايط که هيچ کس جرأت کوچک ترين حرکتي را نداشت، لشکري با از جان گذشتگي، سنگر به سنگر آرايش دفاعي نيروهايش را سازماندهي مي کرد. يکي از پيشمرگان عراقي به نام «جاسم» که به عنوان راهنما با نيروهاي ما همکاري مي کرد، سينه خيز خود را به فرمانده ي گردان، لشکري رساند و گفت: «اگر دو تا نيروي ورزيده با يک تيربار با من همراه کني، من مي توانم از پشت نيروهاي پياده، عراقي ها را سرگرم کنم تا نتوانند خط دفاعي را بشکنند»
در آن شرايط، پيشنهاد جاسم منطقي بود، به خصوص آن که جاسم به منطقه آشنايي کاملي داشت و همين موضوع موفقيت اجراي اين طرح را تضمين مي کرد.
معلوم نبود به خاطر رشادت و سابقه، لشکري حسين را انتخاب کرد يا به دليل آنکه اولين نفري بود که در چشم او قرار گرفت. به هر دليل لشکري از حسين که آر پي جي زن بود، خواست که سلاحش را با تير بار عوض کند و به همراه کمکش «مهدي پور حسن» با جاسم راهي شوند. جاسم به منطقه آشنايي خوبي داشت و خيلي راحت حسين و مهدي را به جايي برد که هم توسط نيروهاي عراقي هدف محسوب مي شد و هم توسط نيروهاي ايراني!
حسين و مهدي در بد جهنمي افتاده بودند. حالات و کردار جاسم به گونه اي بود که حسين و مهدي به او شک کردند که جاسم بر اثر موج انفجار، حالت طبيعي خود را از دست داده است! شدت گلوله باران به حدي بود که امکان هر گونه تحرکي را گرفته بود.
جاسم با ديدن يک نفربر بدون سرنشين در گوشه خاکريز، حسين و مهدي را با لهجه عربي اش خطاب قرار داد و گفت: «من مي روم آن جيپ را بياورم تا با آن بتوانيم سريع تر عراقي ها را دور بزنيم!»
حسين دست جاسم را کشيد و با لحني محکم گفت: «آدم عاقل! توي اين گلوله باران، پشه توي هوا هدف قرار مي گيره. واي به حال آن جيپ!»
جاسم دستش را با عصبانيت از دست حسين کشيد و بدون هيچ حرفي به سمت جيپ رفت. جاسم به هر شکلي که بود خود را به جيپ رساند و آن را روشن کرد، ولي به محض آن که از خاکريز خارج شد، معلوم نشد که توسط عراقي ها هدف قرار گرفت يا ايراني ها!
حسين براي کمک به جاسم به سمت خاکريز حرکت کرد، انفجار گلوله خمپاره اي نزديک حسين او را به چند متر آن طرف تر پرتاب کرد و تيربار او به طرف ديگر افتاد. مهدي سريع خود را به حسين رساند. ظاهر حسين سالم بود و ردي از ترکش روي بدنش ديده نمي شد، اما حسين هيچ حرکتي نمي کرد.
مهدي با نگراني حسين را تکان مي داد. حسين چشمان بي رمقش را باز کرد. گلوي خشک حسين که ديگر پر از خاک هم شده بود، توان بيان کلامي را نداشت. ناله اي از حنجره حسين به گوش مهدي رسيد که تنها بيان کلمه «آب» بود. در قمقمه مهدي هم آبي يافت نمي شد.
مهدي به هر شکلي که بود حسين را به داخل گودال کوچکي کشاند که ظاهرا توسط تيغ لودري ايجاد شده بود. سر حسين در بغل مهدي بود که حسين ناگهان احساس کرد گلويش تر شده است و تنفس برايش آسان تر! پس از لحظاتي که مقداري حالش بهتر شد، چشم هايش را باز کرد و به آرامي سرش را از سينه مهدي جدا کرد. اولين چيزي که توجهش را جلب کرد، خون تازه ي روي سينه مهدي بود!
وقتي حسين سرش را از روي سينه او بلند کرد، نگاه مهدي به چهره حسين افتاد که غرق خون بود، خوب که دقت کرد، متوجه شد از بيني حسين خون مي آيد. موج انفجار باعث خونريزي معده و بيني حسين شده بود. تمام بدن حسين درد مي کرد و سردرد وحشتناکي او را آزار مي داد.
پاتک سنگين عراقي ها شروع شده بود و حسين و مهدي در جايي ميان نيروهاي خودي و تانک هاي عراقي گير افتاده بودند. کوچک ترين غفلتي باعث مي شد هم از سوي ايراني ها مورد هدف قرار بگيرند و هم از سوي عراقي ها!
خستگي و بي خوابي، تشنگي و گرماي هوا، آنان را بي تاب کرده بود، ولي شرايط به گونه اي بود که کاري به جز انتظار از آنان ساخته نبود.
تيربار همراه حسين به دليل اصابت ترکش خمپاره غير قابل استفاده بود و تنها سلاح همراهشان يک قبضه اسلحه کلاش مهدي بود و دو عدد نارنجک همراه حسين.
حسين کمي حالش بهتر شده بود و خونريزي بيني اش نيز بند آمده بود، در همان حالت درازکش به مهدي گفت: «اگر عراقي ها پيشروي کردند، من سعي مي کنم تا جايي که ممکن باشد حواس آنان را متوجه خودم کنم تا تو بتواني خود را به نيروهاي ايراني برساني.»
مهدي با خنده حرف حسين را قطع کرد و گفت: «اگر مي شد از اين جا حرکت کنيم با هم همين حالت مي رفتيم!»
حسين با قاطعيت پاسخ داد: «اگر قرار باشد که کشته يا اسير شويم، بهتر است که يکي از ما شانس خود را براي فرار از اين برزخ امتحان کند.»
مهدي با شيطنت گفت: «از من خوش شانس تر پيدا نکردي؟! اصلا ببينم در اين شرايط کي گفته من بايد بروم و تو بماني؟»
حسين با شيطنتي خاص پاسخ داد: «هر چقدر تواضع از خودم نشان مي دهم و با خود مي گم در عالم بچه محلي درست نيست که هي به تو بگويم که من فرمانده مستقيم تو هستم، انگار ...»
انفجار گلوله اي سرگردان در نزديکي آنان باعث شد تا کلام حسين قطع شود و هر دو خود را بيشتر به زمين بچسبانند.
پس از فروکش کردن گرد و غبار حاصل از انفجار، حسين با خنده گفت: «شانس آورديد که نمي دانم ايم گلوله اي که اينجا منفجر شد ايراني بود يا عراقي و الا مي دانستم به شليک کننده آن چه بگويم!»
صداي غرش تانک هاي عراقي لحظه به لحظه نزديک تر مي شد و حجم انفجار گلوله ها در اطراف آنان هم بيشتر مي شد. کاري از حسين و مهدي ساخته نبود و تنها بايد انتظار مي کشيدند. خورشيد به وسط آسمان رسيده بود. حسين بهترين کار ممکن در آن شرايط را خواندن نماز ظهر دانست. پس خيلي آرام و با احتياط به پهلو چرخيد و تيمم کرد. سپس به پشت خوابيد و رو به آسمان اذان و اقامه را گفت مهدي هم از حسين تبعيت و تيمم نمود.
شدت اشعه آفتاب اجازه باز کردن چشم ها را نمي داد. در همان حالت، حسين تکبيرة الاحرام را گفت و مشغول خواندن و حمد و سوره شد.
آفتاب چهره او را مي سوزاند و بر تشنگي او مي افزود. حسين ديگر هيچ صدايي را نمي شنيد. شايد در طول عمرش هيچ نمازي به مانند اين نمازش با حضور ذهن نبود. وقتي حسين سلام نماز را داد، انگار نور اميدي در وجود او شعله ور شده است!
مدتي بود که در آن منطقه اي که حسين و مهدي قرار داشتند گلوله اي فرود نمي آمد! همين امر حسين را به فکر واداشت! زيرا از چند صد متري آنان صداي شديد انفجارهاي مختلف به گوش مي رسيد، ولي در آن نقطه اي که آنان قرار داشتند، آرامشي مشکوک حکم فرما شده بود! اين سکوت نسبي تنها يک معنا داشت و آن هم پيشروي نيروهاي عراقي بود.
در چنين شرايطي تنها مي بايست منتظر غروب آفتاب بود تا در تاريکي شب بتوان موقعيت نيروهاي عراقي را بررسي کرد.
تا ساعتي ديگر آفتاب غروب مي کرد. چهره آفتاب سوخته حسين و مهدي و لب هاي ترک خورده شان نشان از شدت تشنگي آن دو مي داد. معلوم نبود به دليل شرايط خاص حاکم در منطقه حسين و مهدي سکوت کرده اند يا خشکي گلوي آنان مانع از بيان هر کلمه اي بين آن دو مي گرديد. لحظات به کندي مي گذشت. مطمئنا غروب آفتاب باعث مي شد تا قدري از فشار تشنگي کمتر شود. تنها ياد واقعه عاشوراي حسيني (ع) و تشنگي خاندان اهل بيت (ع) بود که مي توانست شدت عطش آنان را کم کند. حسين ياد زمزمه هايي از برادرش افتاد که هميشه در ايام محرم آن را مي خواند.
غروب خورشيد بارقه هاي اميد را در دل حسين و مهدي ايجاد نمود. دقايقي از غروب آفتاب گذشته بود. حسين و مهدي با لباس هاي خوني و گلويي که از شدت خستگي و تشنگي تواني براي اداي کلمه اي را نداشتند، مشغول نماز مغرب بودند. صداي صحبت چند نفر از فاصله نه چندان دور باعث شد تا حسين و مهدي سريع تر نمازشان را تمام کنند. حسين در حالي که نارنجک را از فانسقه کمرش جدا مي کرد خيلي آرام به مهدي گفت: «هر اتفاقي که افتاد، تو سعي کن جان را در ببري.»
صدا نزديک تر شده بود و مهدي فرصت پاسخگويي را از دست داد. حسين در حالي که نارنجک را در دست چپ و حلقه ي ضامن را با انگشت دست راستش گرفته بود، بر روي شکم خوابيد. صداي مکالمه عربي بين دو نفر لحظه به لحظه نزديک تر مي شد. شايد به دليل حضور نيروهاي گشتي شناسايي عراقي ها در منطقه بود که عراقي ها از منور استفاده نمي کردند. تقريبا تاريکي و سکوت گنگي منطقه را در بر گرفته بود.
در زاويه ديد سمت چپ حسين، شبح دو نفر ديده مي شد که بي پروا با صدايي نسبتا بلند به عربي در حال گفت و گو بودند. حسين هر لحظه احتمال ديده شدن توسط آن دو را مي داد و در حالي که زير لب آيه «و جعلنا» را زمزمه مي کرد ضامن نارنجک را تا نيمه از محل خود خارج کرد.
دو نفر عراقي که ظاهرا براي شناسايي منطقه به سمت محل استقرار نيروهاي ايراني در حال حرکت بودند، بدون آنکه متوجه حسين و مهدي شوند از چند متري آنان گذشتند. حسين در حالي که نفسي به راحتي مي کشيد، ضامن نارنجک را به محل خود فشار داد و خيلي آرام به مهدي گفت: «بايد پشت سر اين دو نفر برويم تا بتوانيم خود را به نيروهاي خودي برسانيم.»
در آن تاريکي، تعقيب آن دو نفر با فاصله زياد امکان پذير نبود. به همين دليل حسين و مهدي مجبور بودند با کم ترين فاصله ممکن آن دو را تعقيب کنند. حسين به دليل خونريزي شديد معده اش، سرگيجه داشت و تشنگي و گرسنگي باعث شده بود تا ضعف شديدي در خود احساس کند.
هنوز چند قدمي به دنبال عراقي ها نرفته بودند که حسين از شدت ضعف بر روي زمين زانو زد. عراقي ها بدون توجه به پشت سرشان هر لحظه دورتر مي شدند. حسين چاره اي نداشت و خوب مي دانست که اين دو عراقي شايد تنها شانس براي نجات از حلقه ي محاصره باشند.
به هر شکلي که بود با کمک مهدي دوباره به راه افتادند که ناگهان صداي برخورد پاي حسين با قوطي اي سکوت حاکم در منطقه را شکست. بلافاصله حسين و مهدي خود را بر روي زمين انداختند. عراقي ها با عجله به سمت صدا برگشتند.
حسين ديگر هيکل واضح عراقي ها را مي ديد که داشتند با احتياط به آنان نزديک مي شدند. حسين چاره اي نداشت. ضامن نارنجک را براي بار دوم تا نيمه کشيد. هنوز مشخص نبود که عراقي ها آنان را ديده باشند.
فاصله بين آنان هر لحظه کمتر مي شد. حسين مردد بود که نارنجک را پرتاب کند يا نه! او به خوبي مي دانست انفجار نارنجک تمام عراقي ها را به آن منطقه مي کشاند؛ منطقه اي که تاکنون عراقي ها زياد به آن توجهي نداشته اند. فاصله عراقي ها به حدود ده متري رسيده بود. حسين بايد زودتر تصميم مي گرفت، و گر نه اگر فاصله کمتر مي شد و او مجبور به استفاده از نارنجک جان سالم به در ببرند. حسين تصميمش را گرفت؛ يعني چاره اي غير از پرتاب نارنجک نداشت.
نارنجک را در دست چپش فشار داد و با دست راست، ضامن آن را کاملا کشيد و با تمام توان باقي مانده اش را به آن به سمت عراقي ها پرتاب کرد. صداي مهيب انفجار نارنجک همراه شد با نعره ي عراقي ها.
فرصت زيادي نداشتند. حسين خوب مي دانست که الان نيروهاي عراقي به آن سمت هجوم مي آورند. به همين منظور با آن که خونريزي داخلي باعث ضعف شديد او شده بود، مهدي را خطاب قرار داد و به سرعت به سمت جنازه هاي عراقي حرکت کردند.
تنها عاملي که باعث انرژي در زانوهاي بي رمق مهدي و حسين مي شد، اميد به يافتن قطره اي آب از جنازه ها بود. قمقمه همراه يکي از جنازه ها بر اثر اصابت ترکش به قسمت پايين آن سوراخ شده بود و تقريبا آب آن ريخته بود، ولي قمقمه ديگري کاملا سالم و پر از آب بود.
حسين قمقمه ترکش خورده را به مهدي داد تا او اولين نفري باشد که بعد از حدود بيست ساعت، عطش خود را فرو نشاند و در همان حال به او گفت: «کم بخور تا دل درد نگيري و آب براي بعد هم داشته باشيم.»
آب زيادي در قمقمه ترکش خورده نبود. براي همين هم مهدي تمام آن را سر کشيد. حسين چيزي به او نگفت و خودش از قمقمه ديگر کمي آب بر روي درب قمقمه ريخت و سر کشيد.
مهدي با تعجب به حسين نگاه کرد و گفت: «اينجا هم کلاس مي ذاري! با چنگال آب مي خوري؟!»
حسين در حالي که درب قمقمه را مي بست، پاسخ داد: «با درب قمقمه خوردم که بتوانم جلوي خودم را بگيرم و تا آخر قمقمه را سر نکشم.»
حسين بعد از آنکه قمقمه را به فانسقه اش وصل کرد، در حالي که اسلحه کمري تاشوي متعلق به عراقي ها که سالم مانده بود را بر مي داشت، به مهدي گفت:
«زود باش! بايد قبل از اينکه عراقي ها برسند از اينجا برويم.»
مهدي بدون هيچ صحبتي به دنبال حسين راه افتاد. با انفجار نارنجک، منطقه خيلي حساس شده بود. عراقي ها آسمان را با منورها مثل روز روشن کرده بودند؛ به صورتي که حسين و مهدي تنها مي توانستند به صورت سينه خيز حرکت کنند.
آنان بايد تا آرام شدن منطقه، جايي را پيدا مي کردند تا خود را مخفي کنند. حسين در فکر پيدا کردن جان پناهي بود که سنگري نيمه خرابه توجه اورا به خود جلب کرد. سينه خيز خود را به آن سنگر رساند و در پشت ديوار نيمه خرابه آن خود را مخفي کرد. مهدي هم به تبعيت از حسين، همين کار را کرد. حسين با احتياط اطراف را نگاه مي کرد که مهدي به او گفت: «جا قحطي بود که آمدي اينجا؟!»
حسين در حالي که سعي مي کرد در زير نور منورها داخل سنگر مخروبه را خوب نگاه کند، پاسخ داد: «معمولا سنگرهاي سالم بيشتر مورد توجه قرار مي گيرد، ولي در اينجا احتمال شناسايي شدنمان کمتر است.»
مهدي با طعنه حرف حسين را قطع کرد و گفت: «و همين طور احتمال ترکش خوردنمان بيشتر!»
مهدي بلافاصله ادامه داد: «لااقل آن قمقمه آب را بده، گلويم از خشکي زخم شده!»
حسين در حالي که قمقمه را از فانسقه جدا مي کرد، گفت: «سعي کن فقط گلويت را با هاش تر کني» معلوم نيست چه مدت بايد اينجا با همين يک قمقمه آب انتظار بکشيم.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27