برگی از خاطرات من
موضوع داستان زیبای زیر، یکی از سنت های زیبای خداوند یعنی وقف است. خوش به حال کسانی که با انجام دادن امور خیریه ای مثل وقف، لبخند را به بچه ها هدیه می دهند.
همه چیز از روزی شروع شد که من آرزو کردم کاش دیوارها هم مثل من زنده بودند! شاید اگر دیوارها زنده بودند، هیچ وقت دیوار خانه یا مدرسهای خراب نمیشد!
الان یک سؤال توی ذهن تان نقش بسته، من چه کسی هستم؟! درست است؟ خب چون من نویسنده نیستم و تکنیکهای داستان نویسی را بلد نیستم، بهتان میگویم من یک درختم؛ ولی نویسندهها این کار را نمیکنند. آخر داستان لو میدهند که شخصیت شان مثلاً یک گربه، درخت یا دیوار مدرسه است!
من یک درختم که سالهاست گوشهای از حیاط مدرسه زندگی میکنم، یک درخت کاج خیلی بلند. یک کلاغ پیر هم روی شاخههای من لانه دارد و عاشق برنامه ی صبحگاهی و زنگ تفریح است؛ چون خواندن و نوشتن و بلد نیستم، نمیدانم چند سال دارم؛ ولی از وقتی یک نهال کوچک بودم، آمدم توی مدرسه؛ ولی خب! این فقط ماجرای زندگی من نیست. صبور باشید تا داستان را برای تان تعریف کنم.
داستان از آن جا شروع شد که صبح وقتی همه آمدند مدرسه، دیدند بخشی از دیوار حیاط مدرسه خراب شده است. مدرسهای که من در آن زندگی میکنم، خیلی قدیمی است! چند بار تعمیرش کردند؛ ولی مدرسه ی پیر، عمرش را کرده؛ برای همین خانم مدیر نگران شد که مبادا جاهای دیگر مدرسه هم خراب شود و اتفاقی برای بچهها بیفتد.
من و کلاغ پیر هم نگران بودیم. کلاغ پیر نگران بود؛ چون دلش نمیخواست بچهها از مدرسه بروند و خرده نانها و کیکهای زنگ تفریح را از دست بدهد. این کلاغِ پیر، تازگیها خیلی شکمو شده؛ اما من دلم برای خود بچهها تنگ میشود و این که اگر مدرسهای نباشد، کجا درس بخوانند!
از پنجره ی دفتر، خانم مدیر را دیدم که تمام روز زنگ زد و با نگرانی مشغول حرف زدن بود. فردا چند نفر آمدند و دیوار خراب را درست کردند؛ ولی همه میدانستیم باز هم ممکن است اتفاقی بیفتد.
چند وقت گذشت، خانم مدیر خیلی کم حرف شده بود و سر برنامه ی صبحگاهی برای بچهها حرف نمیزد و مثل همیشه بهشان انرژی نمیداد. آن موقع بود که آرزو کردم کاش برگهایم همیشه سبز نبود و مثل بیش تر درختها، فصل پاییز و زمستان برگهایم زرد میشد و میریخت. آخر دلم میخواست من هم ناراحتی ام را یک جوری نشان بدهم! کلاغ پیر تقریباً خیالش راحت شده بود و تندتند خردههای بیسکویت را نوک میزد. فکر میکرد دیگر خطر از بیخ گوشش رد شد و مدرسه به کارش ادامه میدهد. راستی این کلاغ شکمو فصل تابستان خوراکی از کجا میآورد؟!
یک روز صبح خانم مدیر سرحال و خوش حال به مدرسه آمد و سر صف به بچهها گفت که قرار است مدرسه ی کهنه و فرسوده ی مان از اول ساخته بشود. درست است که طول میکشد، ولی در عوض مدرسه نو خواهد شد و... خیلی حرفهای دیگر. آخرش هم گفت که یک آدم خوب پیدا شده و بخشی از اموالش را وقف این کار کرده. توی چشمِ همه ی بچهها علامت سؤال بود. خانم مدیر توضیح داد وقف یک کار خوب است که به نفع همه است.
همان لحظه احساس کردم چند سانت قد کشیدم و به آسمان نزدیک شدم! چه خبر خوبی! یک مدرسه ی نو...
***
چند نفر با کلی وسیله و دم ودستگاه به مدرسه آمدند، مدرسه را متر کردند، کاغذهایی را به خانم مدیر و بقیه ی مسئولها نشان دادند و همگی سر تکان دادند و به من نگاه کردند! به من؟! تعجب کردم؛ یعنی چه خبر شده بود که به من ربط داشت؟
کلاغ پیر رفت تا از این ماجرا سر دربیاورد؛ چون به او و لانهاش هم مربوط شد! وقتی کلاغ پیر برگشت، زد زیر گریه. اولین بار بود گریه ی یک کلاغ را میشنیدم! به جای قارقار، قارقور میکرد! کلاغ پیر گفت که میخواهند نقشه ی مدرسه را عوض کنند و من یعنی درخت کاج، مزاحم شان هستم؛ باید من از این جایی که هستم بروم!
شاخههایم شل شد، چند تا از میوههایم پایین افتاد؛ یعنی چی؟ یعنی عمر من تمام شده و دیگر نمیتوانم توی مدرسه باشم؟ من را قطع میکنند و از چوبم... وای! ولی اگر از چوبم برای بچهها نیمکت بسازند، خوب است، شاید هم کاغذ شدم و بچهها از من استفاده کردند. با این حرفها دل خودم را خوش کردم. بالاخره آرزوی من نو شدن مدرسه بود و بچهها حق شان بود توی یک مدرسه ی مجهز درس بخوانند؛ پس اگر این وسط من هم به اَلوار تبدیل بشوم اشکالی ندارد!
چند وقت گذشت، بچهها امتحانات شان را دادند و خراب کردن مدرسه ی قدیمی شروع شد. هرروز با کلی اضطراب از خواب بیدار میشدم و منتظر بودم ببینم کی نوبت قطع کردن من میرسد.
بالاخره آن روز فرارسید، همه دور من حلقه زدند؛ اما هرچه دقت کردم تبر یا اره یا... دست شان نبود! چند نفر شروع کردند زمینِ باغچه را کندن، آن قدر کندند تا ریشههای من معلوم شد. بالاخره فهمیدم ماجرا از چه قرار بود، آنها قصد نداشتند من را قطع کنند، آنها میخواستند من را به باغچه ی حیاطِ جدید مدرسه ببرند... این شد که من ماندم تا برای تان این داستان را تعریف کنم.
حالا به نظرتان این داستان در مورد کی بود، من، کلاغ پیر، مدرسه ی جدید یا بچههایی که میتوانند توی مدرسه ی تازه و مجهز درس بخوانند؟ به نظرم این قصه، قصه ی هیچ یک از ما نیست، داستانِ آن کسی است که هیچ وقت ندیدمش؛ همان که تصمیم گرفت بخشی از مالش را ببخشد تا برای بچهها مدرسه بسازد!
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}