تازگیها بالاخره با هم دوست شده‎ایم.

خیلی زحمت کشیدم تا به این جا رسیدیم.

دوست داشتم دوستم باشد. برای به دست آوردن دلش همه کار کردم.

از هرکس که فکر می‎کردم، چیزی درباره‎اش می‎داند، پرسیدم.

سلیقه‎هایش را حفظ شده بودم.

چه مدل لباسی باید بپوشم تا نگاهم کند.

چه جوری سلام کنم و دست بدهم که خوشش بیاید.

بیرون مدرسه چه رنگی بپوشم؛ درباره‎ی چه موضوعاتی حرف بزنم؛ با کدام بچه‎های کلاس نگردم... .

کم کم خودم را در دلش جا کردم و بالاخره با هم دوست شدیم.

***

دوست دارم دوستم باشد.

از بعضی سلیقه‎هایش خبر دارم؛ ولی هنوز نتوانسته‎ام خودم را قانع کنم که براساس آن‎ها رفتار کنم.

می‎دانم که رفتنم به بعضی جاها ناراحتش می‎کند.

می‎دانم که بعضی دوستانم باب میل او نیستند.

می‎دانم که بعضی فیلم‎ها، بعضی حرف‎ها، بعضی موسیقی‎ها، بعضی نوشته‎ ها و چت‎ها، بعضی... !

می‎دانم که دوست دارد مرا کجاها ببیند.

می‎دانم که راه‎هایی برای نزدیک شدن به او هست.

می‎دانم که...

***

آمده‎ام جمکران.

چیزی شبیه تصمیم گرفتن دارد توی دلم قل قل می‎زند.

دلم شده عین زمینی که چشمه‎ای زیرش پنهان است و برای جاری شدن دست و پا می‎زند.

محراب زیباست.

خنکای فیروزه‎ای کاشی‎ها و نور سبز لامپ‎ها عجیب با چشمه‎ی ناآرام دلم همراهی‎ می‎کنند!

می‎خواهند بجوشند و جاری شوند.

می‎خواهند مرا به گرفتن آن تصمیم بزرگ مشرّف کنند!

و من دوست بودن با او را چقدر بااشتیاق می‎خواهم!
 
منبع: مجله باران