واکاوی جریان شناسی عمار در جنگ صفین

گوشه‌ای از تلاش‌های عمار در این جنگ را به روایت حجت‌الإسلام و المسلمین محمد محمدی اشتهاردی در کتاب "زندگی پرافتخار عمار یاسر" با اندکی تلخیص و در دو بخش مرور می‌کنیم.
 

انتقاد شدید عمّار به عُبیدالله ‌بن عمر

عبیدالله بن عمر، از دشمنان سرسخت حضرت علی علیه‌السلام به‌شمار می‌آمد و در جنگ صفّین از سرداران سپاه معاویه بود و با سپاه علی علیه‌السلام می‌جنگید و سرانجام در همین جنگ کشته شد. عمّار یاسر در یکی از روزهای جنگ، او را نزدیک دید؛ به او خطاب کرده و گفت: «ای پسر عمر! خدا تو را بر زمین بکوبد و بکشد، دین خود را به دنیای دشمن خدا و دشمن اسلام فروختی.»

عبیدالله گفت: نه، هرگز. عمّار گفت: نه، هرگز چنین نیتی نداری؛ و من از روی آگاهی گواهی می‌دهم که هیچ‌یک از کارهایت برای خدا نیست. اگر امروز مرگ سراغ تو نیاید، فردا می‌میری. اکنون بنگر، هنگامی که خداوند با بندگانش بر اساس نیتشان روبه‌رو می‌شود، نیت تو چیست. (نیت عبیدالله این بود که در پیشگاه معاویه محبوب گردد و دنیایش آباد شود و خون عثمان را بهانه قرار داده بود.)
 

 نظر عمّار درباره‌ هواداران معاویه

در درگیری نبرد صفّین، یکی از مسلمانان نزد عمّار آمد و چنین پرسید: ای ابوالیقظان! مگر نه این است که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: قاتِلُوا النّاسَ حَتّی یَسْلَمُوا...؛ با کافران بجنگید تا مسلمان شوند و هنگامی که مسلمان شدند، از جانب من، خون و اموال آن‌ها محفوظ است؟

عمّار جواب داد: آری همین‌گونه است؛ ولی این‌ها (طرفداران معاویه) مسلمان نیستند، بلکه در ظاهر اسلام را پذیرفتند و کفر خود را پنهان داشتند، تا آن‌ هنگام که دارای یار و یاور شدند، کفرشان را ظاهر کنند.
 

 پاسخ قاطع عمّار در رفع تردید

اسماء بن حکیم می‌گوید: ما در سپاه علی علیه‌السلام در زیر پرچم عمّار یاسر با دشمن می‌جنگیدیم. نزدیک ظهر شد و ما در سایه‌ی روپوش قرمز رنگی قرار گرفتیم. در این هنگام مردی از سپاه علی علیه‌السلام به پیش آمد و گفت: عمّار یاسر در میان شما کیست؟ عمّار گفت: من هستم.

او گفت: ابویقظان تو هستی؟! عمّار گفت: آری. او گفت: من نیازی به تو دارم. عمّار گفت: بگو. او گفت: آیا آشکارا بگویم یا محرمانه؟ عمّار گفت: اختیار با خودت است.

او گفت: بلکه آشکارا می‌گویم. من هنگامی که از خانه بیرون آمدم، اطمینان داشتم که ما در مسیر حق هستیم و شکی نداشتم که این قوم (معاویه و طرفدارانش) بر باطل و گمراهی هستند. تا شب گذشته، همین عقیده و اطمینان را داشتم؛ ولی دیشب دیدم که اذان‌‌گوی ما، در جمله‌های اذان گواهی به یکتایی و رسالت محمد(صلی الله علیه و آله) می‌دهد و اذان‌گوی آن‌ها (معاویه و هوادارانش) نیز گواهی به یکتایی خدا و رسالت محمد(صلی الله علیه و آله) می‌دهد؛ و بعد از اذان هم ما نماز می‌خوانیم، هم آن‌ها و کتاب ما یعنی قرآن هم یکی است. دعوت ما یکی است. رسول ما نیز یکی است.

از این رو، دیشب شک و تردید بر من راه یافته است. دیشب بی‌آنکه کسی جز خدا بداند، شب را به سر آوردم و صبح نزد امیرمؤمنان علی علیه‌السلام آمدم و ماجرا را گفتم. به من فرمود: "آیا عمّار را ملاقات کردی؟ گفتم: نه. فرمود: نزد عمّار برو ببین چه می‌گوید. از گفته‌ی او پیروی کن. اینک برای همین مسأله نزد تو آمده‌ام.

عمّار به او گفت: آیا آن صاحب پرچم سیاه را که در مقابل من قرار گرفته است، (اشاره به پرچم عمروعاص) می‌شناسی؟ من با این شخص در عصر رسول خدا(ص) در رکاب آن حضرت، سه بار جنگیدم و اینک این چهارمین بار است که با او می‌جنگم و این بار بهتر و نیک‌تر از سه‌بار قبل نیست؛ بلکه بدتر و زشت‌تر از آن‌هاست. من در جنگ بدر و احد و حُنین، در برابر او جنگیدم. آیا پدرت این‌جاست تا تو را به آن خبر دهد؟ آن مرد گفت: نه.

عمّار گفت: آن روز در عصر پیامبر(صلی الله علیه و آله) تجمّع ما در مرکز پرچم‌های رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بود ولی تجمّع این قوم (عمروعاص و معاویه و سپاه آن‌ها) در مرکز پرچم‌های مشرکان بود. آیا این لشکر (معاویه) و کسانی را که در آن هستند می‌بینی؟ سوگند به خدا! دوست دارم که همه‌ی آن‌ها، به صورت یک فرد بودند و من آن فرد را سر به نیست می‌کردم. سوگند به خدا ریختن خون همه‌ی آن‌ها حلال‌تر از ریختن خون گنجشک است! آیا ریختن خون گنجشک حرام است؟

آن مرد گفت: نه، بلکه حلال است. عمّار گفت: ریختن خون آن‌ها نیز حلال است، آیا مطلب را خوب بیان کردم؟ آن مرد گفت: آری، خوب روشن کردی. عمّار گفت: اینک برو، هرکدام از دو لشکر را خواستی انتخاب کن، به‌زودی آن‌ها (معاویه و پیروانش) با شمشیرهای خود شما را می‌زنند تا حدّی که باطل‌گرایان شما، به شک و تردید می‌افتند.

آن‌گاه عمّار (با یقین و احساسات پاک خود) این جمله‌های تاریخی را فرمود: والله ما هم من الحق علی ما یقذی عین ذباب، والله لو ضربونا بأسیافهم حتی یبلغونا سعفات هجر لعلمنا انا علی الحق و انهم علی باطل؛ سوگند به خدا! به اندازه‌ی خاشاکی که در چشم پشه رفته، آن‌ها بر حق نیستند. سوگند به خدا! اگر آن‌ها با شمشیرهای خود ما را بزنند و تا کنار نخل‌های سرزمین هَجَر (بحرین) ما را به عقب برانند، ما علم و اطمینان داریم که بر حق هستیم و آن‌ها بر باطل می‌باشند.
 

 پاسخ دیگر عمّار برای رفع شک

ابوزینب از یاران و در سپاه امیرمؤمنان علی علیه‌السلام بود. در جبهه‌ی جنگ صفّین بر اثر نا‌آگاهی به شک افتاد که کدامیک از دو لشکر بر حقّند؟ امیرمؤمنان علی علیه‌السلام به او فرمود: تو اگر با این قوم با نیت پاک جنگ کنی و کشته شوی، در راه اطاعت خدا کشته شده‌ای و بر حق هستی.

عمّار یاسر نیز به او فرمود: ثابت‌قدم باش و در مورد این احزاب (پیروان معاویه) شک نکن؛ که آن‌ها دشمنان خدا و رسولش هستند. آن‌گاه عمّار به دشمن حمله کرد، در حالی که چنین رجز می‌خواند: حرکت کنید به سوی دسته‌هایی که دشمنان پیامبر(صلی الله علیه و آله) هستند. حرکت کنید که بهترین انسان‌ها پیروان علی علیه‌السلام می‌باشند. اکنون وقت کشیدن شمشیر از نیام و تازاندن اسب‌ها به سوی میدان جنگ و پرتاب نیزه‌های بلند، می‌باشد. به این ترتیب می‌بینیم عمّار از روی بینش و آگاهی و با کمال اطمینان و عقیده، بر اساس تولّی و تبرّی می‌جنگید.
 

 تلاش‌های گوناگون عمّار در جنگ صفّین

نظر به اینکه جنگ صفّین طول کشید و عمّار ده‌ها بار به خط مقدم جبهه رفت و جنگید، حرکت او برای جنگ به صورت‌های گوناگون بود. گاهی فرمانده‌ی سواره‌ها بود و گاهی فرمانده‌ی پیادگان رزمنده کوفه بود؛ و گاهی به عنوان "قُرّاء" (دعوت‌کنندگان دشمن به سوی حق، و یا دعوت‌کنندگان سپاه دوست به سوی نبرد) بود؛ و زمانی فرمانده‌ی گروه کمین بود.

عجیب این‌که: روزی اتفاق افتاد که به فرمان معاویه، سپاهی با هفتاد پرچم به میدان آمد و سپاه علی علیه‌السلام با چند پرچم به فرماندهی عمّار یاسر در برابر سپاه معاویه قرار گرفتند و درگیری شدیدی رخ داد. در این درگیری هفتصد نفر از سپاه معاویه کشته شدند و دویست نفر از سپاه علی علیه‌السلام به شهادت رسیدند.
 
 پاره‌ای از شعارها و سخنان عمّار در جبهه‌ی نبرد
عمرو بن شمر می‌گوید: عمّار را در پیشاپیش صفوف فشرده‌ی سپاه علی علیه‌السلام، سوار بر اسب دیدم در حالی که زره‌ی سفید پوشیده بود، فریاد می‌زد:اَیُّها النّاسُ اَلرّواحُ اِلیَ الْجَنَّهِ؛ ای مردم! کوچ کنید به سوی بهشت.

نیز روایت شده: عمّار یک روز یا دو روز قبل از شهادتش در جبهه فریاد می‌زد: اَیْنَ مَنْ یَبْغِی رِضْوانَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ لا یَؤوبُ اِلی مالٍ وَ لا وَلَدٍ؛ کجاست آن کس که رضوان خدا را می‌طلبد و دل‌بسته به ثروت و فرزند نیست.

گروهی به ندای عمّار لبیّک گفتند و نزد او برای حرکت به سوی جبهه‌ی جنگ اجتماع کرند. عمّار آن‌ها را مخاطب ساخته و گفت: ای مردم! همراه ما به سوی این قوم که خواهان خون خلیفه هستند و گمان می‌کنند او مظلوم کشته شد، حرکت کنید؛ سوگند به خدا او به خود ظلم کرد و به غیر قانون خدا، حکم نمود.

هاشم مرقال یکی از قهرمانان سپاه امیرمؤمنان علی علیه‌السلام بود، در یکی از روزهای جنگ، پرچم را به دست گرفت. عمّار یاسر، احساسات او را برای جنگ با دشمن تحریک می‌کرد... هاشم پرچم را به اهتزاز در می‌آورد و عمّار با شعارهای عمیق، ‌او را برای جنگ به هیجان می‌انداخت و به پیش می‌برد. آن روز، حرکت هاشم همراه عمّار و دیگران به قدری رعب‌آور بود که عمروعاص فرمانده‌ی دشمن گفت: من صاحب پرچمی را می‌نگرم. او چنان به پیش می‌آید که اگر به پیشروی خود ادامه دهد، امروز همه‌ی عرب را سر به نیست خواهد کرد.

آن روز، نبرد سختی رخ داد، و عمّار فریاد می‌زد: صَبْراً! وَاللهِ اِنَّ الجَنَّهَ تَحْتَ ظِلالِ الْبَیْضِ؛ مقاومت کنید. سوگند به خدا! بهشت در زیر سایه‌ی شمشیر است. عمّار، همچنان هاشم مرقال را به پیشروی فرامی‌خواند و آن روز آن‌چنان جنگ شدید و عظیم شد که نظیر آن دیده نشده بود و از دو طرف بسیاری کشته شدند.
 
 آشکار شدن حق با شهادت عمّار
محمد بن عمّاره بن خُزیمه بن ثابت می‌گوید: جدّم (خزیمه) در جنگ جمل، همواره شمشیرش را از کشتن سپاه جمل باز می‌داشت؛ (زیرا شک و تردید به دلش راه یافته بود) و همچنان این روش را ادامه داد، تا آن هنگام که عمّار در جنگ صفّین کشته شد. آن‌گاه (همین حادثه موجب اطمینانش شد) و به سوی دشمن شمشیر کشید و جنگید تا به شهادت رسید. دلیلش این بود که می‌گفت: از پیامبر شنیدم که فرمود: "گروه ستمگر، عمّار را می‌کشند." (بنابراین، سپاه شام که او را کشته، ستمگر است.)
 
 فریاد ملکوتی عمّار
عبدالرحمن بن عوف می‌گوید: یکی از شاهدان عینی در جنگ صفّین برای من نقل کرد: سوگند به خدا! افراد سپاه در سنگرهای خود آرمیده بودند. آفتاب بالا آمده بود که ناگهان فریاد عمّار را شنیدم که می‌گفت: ای مردم! کیست که مانند تشنه‌ای که آب را بنگرد، روانه بهشت شود؟! بهشت در زیر سرنیزه‌ها است. امروز با دوستانم محمد(صلی الله علیه و آله) و حزبش، دیدار می‌کنم.

سپس خطاب به سپاه کرد و گفت: ای مسلمانان! خدا را در مورد سپاه دشمن، تصدیق کنید. سوگند به خدا! آن‌ها از روی اجبار و بی‌میلی در برابر شمشیرهای مسلمین (در فتح مکه و جنگ حُنین) وارد اسلام شدند و با کمال میل از اسلام بیرون رفتند، تا فرصتی را برای سرکوبی اسلام به‌دست آورند.

در آن روز که عمّار این فریاد را می‌کشید، حدود ۹۰ سال داشت، که وقتی سوار بر اسب می‌شد (بر اثر لاغری آنچنان در میان زین اسب فرو می‌رفت که) تنها لگام اسب و زین آن دیده می‌شد.در عین حال فریاد ملکوتیش، به کالبدها جان می‌بخشید.


منبع: سایت عصر شیعه