داستانی درباره« خوشبختی» به قلم فاطمه دولتی
اگر فکر می کنید که خوشبختی فقط در داشتن ثروت و تجملات است، حتما داستان زیر را که به قلم فاطمه دولتی است، بخوانید تا نظرتان عوض شود.
- - «به به محیاخانوم، خوبی باباجان؟»
حسنا دست محیا را فشرد و سوار شد. پدر که سر پایین حسنا را دید لپش را کشید و گفت: «قندِ عسل بابا چطوره؟»
حسنا شانه هایش را بالا انداخت خوب نبود؛ اما پرسید: ماشین چرا آن قدر صدا میکنه؟ کولر سوخته و آینهی بغل ترک خورده اش کم بود؟ نوبره والّا.
پدر زد زیر خنده و شروع کرد به تعریف کردن، گفت: «تازه از تعمیرگاه آمده، تاکسیش باید چند روزی مهمان تعمیرگاه باشد و الان فقط به خاطر حسنا آمده که زیر آفتاب منتظر نماند.»
- «ببینم بابا! محیا چرا با ما نیومد؟»
- «اولاً که مسیر خونه اش با ما یکی نیست، میدونی خونه شون کجاست؟ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، تو بهش میگی قصر طبقهی یازدهم اون جا میشینن. بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیه کننده است، مامانشم همکار باباشه، طراح صحنه است.»
پدر لبخندی به صورت جدی حسنا، که با حسرت از محیا میگفت، لبخند زد و جلوی خانهی آجرنمای شان ایستاد، صدای پت پت ماشین دوباره بلند شد، پدر ماشین را خاموش کرد و ماست را از صندلی عقب برداشت.
- «اینو بگیر بابا.»
حسنا صبر نکرد، بغض گلویش را فشار میداد، کلید را چرخاند و دوید سمت اتاقش.
***
- «نمیگی چی شده؟»
حسنا زانوهایش را بغل کرد، خرس پشمالوی قرمزش روی کمد نشسته بود و نگاهش میکرد، حرفی برای گفتن نداشت، نمیدانست جواب سؤال مادر را چه بدهد، بگوید امروز آبرویش جلوی محیا رفته؟ بگوید محیا خواسته بیاید خانه ی شان و او خجالت کشیده؟ بگوید سرویس محیا یک ماشین مدل بالای باکلاس است؟ بگوید محیا عابربانک دارد و برای خرج هایش به کسی جواب پس نمیدهد؟ بگوید محیا هر هفته با یک کیف و کفش میآید مدرسه و گوشی و تبلت و لب تاپش به روز است؟
- «چی شده آخه دختر؟ بابات اون بیرون دق کرد.»
سؤال های مامان اشک حسنا را درمیآورد، دلش میخواست حرف بزند.
- «مامان! چرا ما پول دار نیستیم؟»
مادر متعجب پرسید: «چیزی میخوای بخری؟ چرا اینو میپرسی؟ ما که وضعمون خوبه، سالمیم، خوش بختم، محتاج کسی نیستیم.»
حسنا که از جواب مامان لجش گرفته بود جواب داد: «ما وضعمون خوبه؟ ما؟ حتماً چون توی کوچه نمیخوابیم و غذا برای خوردن و لباس برای پوشیدن داریم خیلی خوش بختیم، آره؟ چی میگی مامان؟! برو زندگی مردم رو ببین، همین محیا پول تو جیبی یه روزش با درآمد بابا برابری میکنه، اراده کنه همه چیز براش فراهمه. ولم کن مامان، خسته ام میخوام بخوابم.»
مادر که انتظار این حرف ها را نداشت بلند شد، پدر نشسته بود روی مبل و خیره شده بود به سطل ماست، حسنا را بیش تر از جانش دوست داشت.
***
- «نه، نه بابا! چند روزه که سرویس دیر میاد. میشه من با حسنا اینا برم؟ برم خونه شون؟»
محیا تلفن را که قطع کرد با خوش حالی دست حسنا را کشید و گفت: «بابام اجازه داد، امروز با شما میام.»
حسنا با بی میلی سر تکان داد، نمیخواست محیا پدر خسته اش را ببیند، ماشین خراب شان را، خانه ی کوچک شان را.
- «حسنا آنقدر دلم لوبیاپلو میخواد، با گوشت قلقلی.»
- وا! این همه غذا، ما دیروز لوبیاپلو داشتیم.»
محیا با شوق پرسید: «امروز چی دارید؟»
- «اوممم. فکر کنم کشک و بادمجون.»
غم نشست توی چشمهای محیا، دست حسنا را ول کرد.
- «خوشمزه است؛ اما من مزه اش را یادم نمیاد.»
حسنا که منظور حرف های محیا را نمیفهمید، چشم های پر از سوالش را دوخت به او.
- «ای بابا! داغ دلمو تازه نکن، میدونی حُسنا! بهت حسودیم میشه.»
حسنا این بار بلند خندید، کار دنیا برعکس شده بود، آخر حسنا چه داشت که محیا به او حسودی کند؟!
- «نخند، بابات رو که میبینم سر ظهر میاد دنبالت دلم پر غصه میشه، مامانت که میاد جلسهی اولیا مدرسه دلم میگیره، از پیکنیک رفتناتون که میگی دوست دارم گریه کنم.»
حسنا دستهای سرد محیا را فشرد.
- «چی میگی محیا؟ به بابای من با اون ماشین درب و داغون حسودی میکنی؟ شما سفر میرید خارج، ما حتی شمالم نمیریم، همین پارک سر کوچه و نهایتشم دربند و شهربازی. اینا حسودی داره؟!»
صدای محیا لرزید و بغضش ترکید.
- «آره حسودی داره، تو میدونی یه ماهه مامان و بابام رو ندیدم؟! تو میدونی وقتی هستن هم همش سرشون توی کاره و دنبال پروژه هاشونن؟! میدونی مامانم وقت نمیکنه آشپزی کنه؟! صبحونه دسته جمعی و استنبلی و پارک رفتن توی خونه ما بی معناست، آره ما خارج میریم؛ اما وقتی سالی یه باره و بقیهی آخر هفته ها توی خونه تنهام چه فایدهی داره؟ گوشی آخرین مدل و سیستم خفن دارم؛ چون کسی نیست باهاش حرف بزنم؛ چون تنهام؛ چون مثل تو خواهر و برادر ندارم، مامان و بابای تو خیلی خوبن حسنا خیلی.»
حسنا که دلش برای محیا سوخته بود گفت: «اما، اما تو خیلی خوشبختی.»
- «هه، خوشبخت، تو هم مثل همهی بچه ها فکر میکنی من خوشبختم؛ ولی نیستم، به خدا نیستم.»
حرف های محیا غیرمنتظره بود، حسنا چیزی نمیگفت؛ اما دلش غوغا بود، نمیتوانست خانه را بدون مامان تصور کند، نمیتوانست دوری بابا را حتی یک روز تحمل کند، دلش برای خانهی کوچک آجرنمایشان تنگ شده بود. صدای بوق ماشین پدر، حسنا را از خیالاتش بیرون آورد، دست محیا را کشید و دویدند سمت ماشین.
- «به به دخترای گل، خسته نباشید بابا جان! خوبی محیا خانوم؟»
محیا با چشم های قرمز لبخند زد.
- «ممنونم.»
پدر رو به حسنا پرسید: «کجا برم قند عسل؟»
حسنا این بار از ته دل خندید، این خوشبختی های پدر و دختری را با دنیا عوض نمیکرد، توی آینه به چشم های پدر خیره شد، دست محیا را فشرد و گفت: «پیش به سوی خونه و کشک و بادمجون.»
منبع:
مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}