دستت توی دست خدا بود که خوابم برد، وقتی هو هوی باد مرا به خود آورد هنوز برنگشته بودی.

صدایت زدم، کوه صدایم را به خودم برگرداند.

دلم در نبودِ تو، گرم نمی شد.

من بودم و اشک... که تنهایی ام را شعله ور می کرد،

و جاده ها... که گسل می شدند زیر پایم،

و آسمانی... که خورشید روی پیشانی اش را گم کرده بود.

اما پس از این همه سال ، دلم گواهی می دهد:

تو برمی گردی... بهار برمی گردد

فانوس های لرزان اشک از رونق می افتند

و خورشید دوباره بر پیشانی آسمان، سبز می شود.

منبع: مجله باران